🥀#تلنگر
✨چند روز بعد از عملیات دیدمش ، هر جا میرفت یه کاغذ و خودکار باهاش بود !
از یکی پرسیدم ، این بچه چشه ؟!
گفت ، توی عملیات گوش هاش آسیب دیده ، آنقدر آر پی چی زده دیگه نمی شنوه ، باید براش بنویسی تا بفهمه !!
👈 گوش هایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود ،
چشم و گوشمان باز نشد ! ، هیچ !! ، بماند !!!!
شرمنده ی ایثارت هستیم ....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#دروغ_صحیح
یکی از علمای درباری ، مرام شیخیه را ترویج می کرد و به عنوان ( شریف الواعظین ) مشهور شده بود ، و در یکی از شهرهای استان فارس به گمراه کردن مردم اشتغال داشت و پس از انقلاب از دنیا رفت .
عصر مرجعیت آیة اللّه العظمی بروجردی رحمة اللّه ، به آقای بروجردی خبر دادند که چنین عمامه به سری به گمراه کردن مردم اشتغال دارد .
آیة اللّه بروجردی رحمة اللّه واعظ معروف آن عصر ، خطیب توانا مرحوم حاج شیخ مرتضی انصاری را به شهر فرستاد تا ده شب منبر برود ، و کاری کند که مردم شریف الواعظین را از شهر بیرون کنند .
در این ایّام یک روز شریف الواعظین مریدان خود را به دور خود جمع کرد و به آنها گفت :
(یک شیخ حرام زاده ای به اینجا آمده می خواهد مرا از شهر بیرون کند)
این سخن به گوش شیخ انصاری رسید ، بالای منبر گفت : ( ای مردم ! این حلال زاده ( شریف الواعظین ) مرا حرامزاده خوانده است ، ولی هر دو ما دروغ می گوییم ! ! ( یعنی نه او راست می گوید که مرا حرامزاده دانسته ، و نه من راست می گویم که او را حلال زاده دانسته ام )
📚سرگذشتهای عبرت انگیز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍باز شدن درهای اسمان برلی دعا کننده!
🌷روزى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به امير المؤ منين - عليه السلام - فرمود: آيا تو را مژده ندهم ؟ امير المؤ منين - عليه السلام - فرمود: بفرما پدر و مادرم قربانت ! شما كه پيوسته مبشر به خير و خوبى ها بوده ايد. فرمود: جبرييل تازگى براى من خبر خوشى آورده و آن اين است كه هر كدام از امت من هنگامى كه بر من صلوات مى فرستد، اگر نام اهل بيتم را نيز ملحق سازد درهاى آسمانى جملگى براى پذيرفتن دعا و عبادت او گشوده گردد، و فرشتگان هفتاد درود بر وى بفرستند، و اين خود محو كننده جرم است ، آن گاه گناهان چون برگ درختان از او بريزد، و خداوند تعالى فرمايد: لبيك تو را پذيرفتم بنده من خجسته و مسعود باشى ! سپس به فرشتگان گويد: شما هفتاد بار بر وى درود فرستاديد و من هفتصد بار؛ ليكن اگر تنها بر من صلوات بفرستد و اهل بيتم را ملحق نسازد ميان دعاى او و آسمان هفتاد حجاب حايل باشد، و خداوند جل و جلاله فرمايد: لا لبيك تو را نپذيرفتم خجسته مباد و مسعود نباشى . اى فرشتگان من ! دعاى او را به آسمان نبريد تا اين كه اهل بيت پيغمبرش را نيز در فرستادن درود با پيغمبر ملحق سازد، پس هم چنين دعايش پذيرفته نگردد و به آسمان بالا نرود تا بر اهل بيت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نيز سلام و درود بفرستند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَـنگهدِلـمازایـنجُدایـی...💔:)
اللهمعجللولیڪالفرج 🤲🏼
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅از بهلول پرسیدند:علت سنگینی خواب چیست؟
بهلول پاسخ داد:
سبک بودن اندیشه!
هرچه اندیشه سبک تر باشد
خواب سنگین تر گردد....
✅دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم؟
کشتیم خرد،
دار زدیم دانش را
دربند و اسیرِ صد خرافات شدیم...
✅کمک کردن به یک انسان ممکن است
تمام دنیا را تغییر ندهد، اما میتواند دنیا را برای یک انسان تغییر بدهد...
🌍سرزمینی که پخمگانش شاغل باشند،
و نخبگانش بیکار وصادراتش متفکر باشد و وارداتش مخدر
قبرهایش خریده شوند!و مغزهایش فروخته گورستان تاریخ است،نه سرزمین زندگان...!
✅یکی رفته بود بالای منبر
میگفت:پل صراط از مو نازکتر
از تیغ تیز تره
یکی از اون پایین گفت:خب بگو راه نیست برادر چرا میپیچونی؟!
✅گرگ ها هم بامحبت رام میشوند
افسوس تنها موجودی که
با محبت هار میشود
انسان است....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅آیا میدانیدبهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر میباشد.
✅آیا میدانید بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل میباشد
✅آیا میدانید که حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت.
✅آیا میدانید که سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد.
✅آیا میدانیدقرآن کریم دارای سی جزء است، که هر جزء با جزء دیگر از نظر طول برابر است.
✅آیا میدانیدمعوّذتین (که به فتح واو تلفظ میشود و درست آن، کسر واو است) نام دو سوره آخر قرآن، یعنی فلق (قل اعوذ بربّ الفلق) و ناس (قل اعوذ بربّ الناس) است که چون حضرت رسول (ص) با خواندن آنها نوادگانشان حسن و حسین (ع) را تعویذ میکردند (بهپناه خداوند میسپردند) به این نام خوانده شدهاند.
✅آیا میدانیددو آیه در قرآن وجود دارد که تمامی حروف الفبا در آنها به کار رفته است، این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره آلعمران و آیه آخر سوره فتح.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام
حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست؟
چوپان گفت: پنج چیز است:
1 تا راست تمام نشده دروغ نگویم
2 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
3 تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
4 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
5 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 دین حال آدم رو خوب می کنه
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠 استاد علیرضا پناهیان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«🧡🍁»↯
-امام حسین:)💚
یه خواهش دارم ازت...
مڹ بلد نیستم گناه نکنم
بلد نیستم خودمو و حفظ کنم
خودت سر به راهم نکن!💛
-
-
-
¦⇢ #ڪربلا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_35 شم پلیسی اش، اعتماد داشت که با پیدا کردن یکی از ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_36
فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم روی، همان طور که روی مبل دراز کشیده بود، خوابش برد، آن هم در حالی که در یک شب نسبتا سرد و بارانی پاییزی، در تراس خانه باز مانده بود! صبح وقتی از سرما می لرزید، بیدار شد. هم زمان دو عطسه پشت سر هم کرد و با دیدن در، لعنتی نثارش کرد! نباید در این اوضاع سرماخوردگی هم به شرایطش اضافه می شد! در تراس را سریع بست. پتویی برداشت و دور خودش پیچید اما با دیدن حمام، ترجیح داد با اب گرم و بخار، بدنش را گرم کند. می دانست فایده ای ندارد ، نه حمام و نه چای داغ و نه سویشرتی که روی لباسش پوشید! با اینکه تازه دهم مهرماه بود، اما هوا با بارانی که از دیروز شروع به باریدن کرده بود، کاملا رو به سردی می رفت. به پایگاه که رسید، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. بی خوابی دیشب و بدن دردی که داشت، بی حالش کرده بود. سرش را کاملا تکیه داد و چشمانش را بست. -خدایا خواهش می کنم امروز همه ی خلافکارا و قاتلا و جانی ها و دزدا مثل من باشن ؛ حوصله ی خودش رو هم نداشته باشن . ما هم بشینیم دور هم ببینیم چی کار باید کنیم ! ممنونم ! گویی که خدا جواب دعایش را داده باشد، هم زمان با باز کردن چشمانش ، لبخندی زد: -مرسی زیاد، جبران می شه خیالت جمع ! به زحمت خودش را از صندلی گرم ، جدا کرد و به سمت ساختمان پایگاه، راه افتاد. اما هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که آژیر پایگاه به صدا در آمد! نگاهی به سقف اتاقش انداخت و با خنده، گفت:
-خدایا می ذاشتی برسم! بی حوصله لباس عوض کرد و همراه تیم دومش، از پایگاه بیرون رفت. ماموریتی که سرقت مسلحانه ای بود که به گروگانگیری ختم شد! طوری که مجبور شد از نیما و گروهش هم کمک بگیرد. تا ساعت نه شب، تمام تلاششان کردند تا بالاخره توانستند هم سارقین را دستگیر کنند و هم گروگان ها را سالم آزاد کنند .. ماموریتی که البته برای شخص سرگرد، چندان هم با آرامش تمام نشد! حین درگیری با گروگان گیران، دستش از آرنج تا نزدیک های کتفش، بریده شده بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین مخصوص پایگاه نشست، سرش را با خستگی ، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نیما سرش را از پنجره ی جلوی ماشین، داخل کرد: -سرگرد دستتون بهتره ؟ اورژانس اینجاست، نمی خواین ببینه؟ بی آنکه تکانی بخورد، به زحمت لبهای خشک شده اش را از هم باز کرد: -خواهش می کنم نیما، منو ببر خونه ام .. سوزش جای زخم و همراه دردی که سر و بدنش از صبح تحمل کرده بود، کلافه اش کرده بود. اما اصلا نیم توانست بماند. بهترین جا برای آرامش خانه اش بود. نیما که متوجه حالش بود ، سریع دوید و از پرستار اورژانس چند باند و گاز استریل گرفت. رو به ستوان جوانی که رانندگی آن ماشین را به عهده داشت، گفت: -برو سوار شو .. ستوان که رفت، علی کنارش ایستاد: -چه طوره علی؟ نرفت به اورژانس نشون بده؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_36 فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_37
-نه .. می گه چیزی نیست. ظاهرا هم عمیق نیست.. مازیار رفت، تو هم باقی بچه ها رو جمع کن برگردین پایگاه .. علی فقط سر تکان داد و از نیما جدا شد. نیما کنار راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد. یکی از گاز ها را باز کرد و به سمت عقب برگشت: -سرگرد اینا رو بذار روی زخمت .. سرگرد که تکان نخورد، خودش دستش را دراز کرد و گاز را روی خون های بازویش گذاشت. ظاهرا خونریزی نداشت زخم اما خون های خشک شده، تا مچ دستش پیش رفته بودند. نیما از صبح متوجه حال بدش شده بود. عصبانیت بی جهت و داد و فریاد هایش، کاملا مشخص می کرد چه قدر حالش بد است! ظهر که کنارش ایستاده بود و روی نقشه ی ساختمانی که گروگان ها جا بودند ، دنبال در اضطراری می گشتند ؛ به وضوح گرمای بدنش را حس کرده بود . اماکاری نمی توانست انجام دهد، به خوبی می دانست گفتن و نگفتنش فرقی ندارد . ماموریتشان کمی پیچیده شده بود و همین باعث شده بود دایم تحت فشار باشند. هیچ کس متوجه نشده بود چه طور زخمی شده است، نیما هم در آخرین لحظات متوجه شده بود و تلاشش برای مداوای دستش به جایی نرسیده بود! با آهی که کشید صاف روی صندلی نشست رو به راننده گفت: -باید بری خونه ی سرگرد.. بلدی ؟ راننده با سر تایید کرد: -بله .. قبلا رفتم ..
-خوبه پس برو زودتر .. هندزفری که مخصوص کارشان بود و حین عملیات با هم در ارتباط بودند را در گوشش گذاشت و علی را صدا کرد: -علی .. علی کجایی؟ صدای گنگ علی داخل گوشش پیچید، نیم نگاهی به صورت خواب سرگرد انداخت و گفت: -علی می تونی بری خانومت رو بیاری خونه ی سرگرد ؟ .... تب داره ؛ می دونی، راضی نمی شه می شناسیش که! با موافقت علی، نفس راحتی کشید و به عقب نگاه کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی و کنار گوشش برق می زدند. دوباره خودش را بلند کرد و با دستمال روی پیشانی را پاک کرد. تنها کاری که در آن لحظه از دستش برمی آمد! سرگرد تمام مدت بیدار بود و همه ی حرفهای نیما را شنید اما نای تکان خوردن یا مخالفت نداشت! سوزش بازویش هم دایم بیشتر می شد و او فقط می توانست فکش را از درد بهم فشار بدهد. صدای نیما، باعث شد آرام پلکهایش را از هم باز کند -سرگرد رسیدیم خونه تون ، کلید دست سرایدار هست ؟ -آره ؛ برو صداش کن بیاد اینجا. نیما پیاده شد و از در شیشه ای بزرگ مجتمع گذشت. مرد میانسالی پشت میزی که کنار در بود، چرت می زد: -اقا .. ببخشید .. آقا ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺