eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
✅از بهلول پرسیدند:علت سنگینی خواب چیست؟ بهلول پاسخ داد: سبک بودن اندیشه! هرچه اندیشه سبک تر باشد خواب سنگین تر گردد.... ✅دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه چنین مجازات شدیم؟ کشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیرِ صد خرافات شدیم... ✅کمک کردن به یک انسان ممکن است تمام دنیا را تغییر ندهد، اما میتواند دنیا را برای یک انسان تغییر بدهد... 🌍سرزمینی که پخمگانش شاغل باشند، و نخبگانش بیکار وصادراتش متفکر باشد و وارداتش مخدر قبرهایش خریده شوند!و مغزهایش فروخته گورستان تاریخ است،نه سرزمین زندگان...! ✅یکی رفته بود بالای منبر میگفت:پل صراط از مو نازکتر از تیغ تیز تره یکی از اون پایین گفت:خب بگو راه نیست برادر چرا میپیچونی؟! ✅گرگ ها هم بامحبت رام میشوند افسوس تنها موجودی که با محبت هار میشود انسان است.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅آیا میدانیدبهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر می‌باشد. ✅آیا میدانید بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل می‌باشد ✅آیا میدانید که حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت. ✅آیا میدانید که سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد. ✅آیا میدانیدقرآن کریم دارای سی جزء است، که هر جزء با جزء دیگر از نظر طول برابر است. ✅آیا میدانیدمعوّذتین (که به فتح واو تلفظ می‌شود و درست آن، کسر واو است) نام دو سوره آخر قرآن، یعنی فلق (قل اعوذ بربّ الفلق) و ناس (قل اعوذ بربّ الناس) است که چون حضرت رسول (ص) با خواندن آن‌ها نوادگانشان حسن و حسین (ع) را تعویذ می‌کردند (به‌پناه خداوند می‌سپردند) به این نام خوانده شده‌اند. ✅آیا میدانیددو آیه در قرآن وجود دارد که تمامی حروف الفبا در آنها به کار رفته است، این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره آل‌عمران و آیه آخر سوره فتح. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 1 تا راست تمام نشده دروغ نگویم 2 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 3 تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. 4 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. 5 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم حكيم گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 دین حال آدم رو خوب می کنه ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد علیرضا پناهیان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«🧡🍁»↯ -امام حسین:)💚 یه خواهش دارم ازت... مڹ بلد نیستم گناه نکنم بلد نیستم خودمو و حفظ کنم خودت سر به راهم نکن!💛 - - - ¦⇢ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_35 شم پلیسی اش، اعتماد داشت که با پیدا کردن یکی از ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم روی، همان طور که روی مبل دراز کشیده بود، خوابش برد، آن هم در حالی که در یک شب نسبتا سرد و بارانی پاییزی، در تراس خانه باز مانده بود! صبح وقتی از سرما می لرزید، بیدار شد. هم زمان دو عطسه پشت سر هم کرد و با دیدن در، لعنتی نثارش کرد! نباید در این اوضاع سرماخوردگی هم به شرایطش اضافه می شد! در تراس را سریع بست. پتویی برداشت و دور خودش پیچید اما با دیدن حمام، ترجیح داد با اب گرم و بخار، بدنش را گرم کند. می دانست فایده ای ندارد ، نه حمام و نه چای داغ و نه سویشرتی که روی لباسش پوشید! با اینکه تازه دهم مهرماه بود، اما هوا با بارانی که از دیروز شروع به باریدن کرده بود، کاملا رو به سردی می رفت. به پایگاه که رسید، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. بی خوابی دیشب و بدن دردی که داشت، بی حالش کرده بود. سرش را کاملا تکیه داد و چشمانش را بست. -خدایا خواهش می کنم امروز همه ی خلافکارا و قاتلا و جانی ها و دزدا مثل من باشن ؛ حوصله ی خودش رو هم نداشته باشن . ما هم بشینیم دور هم ببینیم چی کار باید کنیم ! ممنونم ! گویی که خدا جواب دعایش را داده باشد، هم زمان با باز کردن چشمانش ، لبخندی زد: -مرسی زیاد، جبران می شه خیالت جمع ! به زحمت خودش را از صندلی گرم ، جدا کرد و به سمت ساختمان پایگاه، راه افتاد. اما هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که آژیر پایگاه به صدا در آمد! نگاهی به سقف اتاقش انداخت و با خنده، گفت: -خدایا می ذاشتی برسم! بی حوصله لباس عوض کرد و همراه تیم دومش، از پایگاه بیرون رفت. ماموریتی که سرقت مسلحانه ای بود که به گروگانگیری ختم شد! طوری که مجبور شد از نیما و گروهش هم کمک بگیرد. تا ساعت نه شب، تمام تلاششان کردند تا بالاخره توانستند هم سارقین را دستگیر کنند و هم گروگان ها را سالم آزاد کنند .. ماموریتی که البته برای شخص سرگرد، چندان هم با آرامش تمام نشد! حین درگیری با گروگان گیران، دستش از آرنج تا نزدیک های کتفش، بریده شده بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین مخصوص پایگاه نشست، سرش را با خستگی ، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نیما سرش را از پنجره ی جلوی ماشین، داخل کرد: -سرگرد دستتون بهتره ؟ اورژانس اینجاست، نمی خواین ببینه؟ بی آنکه تکانی بخورد، به زحمت لبهای خشک شده اش را از هم باز کرد: -خواهش می کنم نیما، منو ببر خونه ام .. سوزش جای زخم و همراه دردی که سر و بدنش از صبح تحمل کرده بود، کلافه اش کرده بود. اما اصلا نیم توانست بماند. بهترین جا برای آرامش خانه اش بود. نیما که متوجه حالش بود ، سریع دوید و از پرستار اورژانس چند باند و گاز استریل گرفت. رو به ستوان جوانی که رانندگی آن ماشین را به عهده داشت، گفت: -برو سوار شو .. ستوان که رفت، علی کنارش ایستاد: -چه طوره علی؟ نرفت به اورژانس نشون بده؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_36 فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -نه .. می گه چیزی نیست. ظاهرا هم عمیق نیست.. مازیار رفت، تو هم باقی بچه ها رو جمع کن برگردین پایگاه .. علی فقط سر تکان داد و از نیما جدا شد. نیما کنار راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد. یکی از گاز ها را باز کرد و به سمت عقب برگشت: -سرگرد اینا رو بذار روی زخمت .. سرگرد که تکان نخورد، خودش دستش را دراز کرد و گاز را روی خون های بازویش گذاشت. ظاهرا خونریزی نداشت زخم اما خون های خشک شده، تا مچ دستش پیش رفته بودند. نیما از صبح متوجه حال بدش شده بود. عصبانیت بی جهت و داد و فریاد هایش، کاملا مشخص می کرد چه قدر حالش بد است! ظهر که کنارش ایستاده بود و روی نقشه ی ساختمانی که گروگان ها جا بودند ، دنبال در اضطراری می گشتند ؛ به وضوح گرمای بدنش را حس کرده بود . اماکاری نمی توانست انجام دهد، به خوبی می دانست گفتن و نگفتنش فرقی ندارد . ماموریتشان کمی پیچیده شده بود و همین باعث شده بود دایم تحت فشار باشند. هیچ کس متوجه نشده بود چه طور زخمی شده است، نیما هم در آخرین لحظات متوجه شده بود و تلاشش برای مداوای دستش به جایی نرسیده بود! با آهی که کشید صاف روی صندلی نشست رو به راننده گفت: -باید بری خونه ی سرگرد.. بلدی ؟ راننده با سر تایید کرد: -بله .. قبلا رفتم .. -خوبه پس برو زودتر .. هندزفری که مخصوص کارشان بود و حین عملیات با هم در ارتباط بودند را در گوشش گذاشت و علی را صدا کرد: -علی .. علی کجایی؟ صدای گنگ علی داخل گوشش پیچید، نیم نگاهی به صورت خواب سرگرد انداخت و گفت: -علی می تونی بری خانومت رو بیاری خونه ی سرگرد ؟ .... تب داره ؛ می دونی، راضی نمی شه می شناسیش که! با موافقت علی، نفس راحتی کشید و به عقب نگاه کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی و کنار گوشش برق می زدند. دوباره خودش را بلند کرد و با دستمال روی پیشانی را پاک کرد. تنها کاری که در آن لحظه از دستش برمی آمد! سرگرد تمام مدت بیدار بود و همه ی حرفهای نیما را شنید اما نای تکان خوردن یا مخالفت نداشت! سوزش بازویش هم دایم بیشتر می شد و او فقط می توانست فکش را از درد بهم فشار بدهد. صدای نیما، باعث شد آرام پلکهایش را از هم باز کند -سرگرد رسیدیم خونه تون ، کلید دست سرایدار هست ؟ -آره ؛ برو صداش کن بیاد اینجا. نیما پیاده شد و از در شیشه ای بزرگ مجتمع گذشت. مرد میانسالی پشت میزی که کنار در بود، چرت می زد: -اقا .. ببخشید .. آقا .. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نام خدا شنبہ 1 خرداد ماه را آغاز میکنیم🌷🍃 امروزتون پراز عشق وامید امیدوارم خداوند برای امروزتون اتفاقهای خوب وخوش رقم بزنہ🌷🍃 و امرز بشہ یہ روز بیادموندنی براتون🌷🍃 اول هفته تون درپناه خدا🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام ، شنبه و اولین روز 🌿خرداد ماهتون عالی 🌸ان شـاءالله کـه 🌿مـاه جدید براتـون 🌸خـوش یـمن باشـه 🌿پـراز خبرهای خـوب 🌸پـراز اتفاقات شیرین 🌿پـراز خیر و بـرکت و 🌸پـراز نگـاه خــدا باشـه 🌿و بـه تـمام آرزوهاتون برسید 🌸روزتـون زیبـا
یکی از دوستانش برایم تعریف کرد: صبح روز مبعث حال وهوای عجیبی داشت. با بقیه‌ی نیروها برای نماز صبح حاضر نشد و خودش به تنهایی در محل دیگری با یک حالت معنوی خاصی نماز خواند. سر سفره‌ی صبحانه هم حاضر نشد. وقتی علت را از او پرسیدند، در جواب گفت: می‌خواهم صبحانه را از دست پیامبر ﷺ در بهشت دریافت کنم! یک سیب به او تعارف کردند ، نخورد وگفت : دلم میوه‌ی بهشتی می‌خواهد! همان روز به شهادت رسید. هم صبحانه ی خود را از دست پیامبر ﷺ دریافت کرد و هم از میوه های بهشتی و سایر نعمت های آن برخوردار شد... شهیدی که هم‌رزمانش به خاطر نظم، تقوا و شجاعتش لقب «مصعب پیامبر» را به او دادند ✍ راوی: پدر بزرگوار شهید 📚 منبع : کتاب ستاره ها /ص 30 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•