ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_35 شم پلیسی اش، اعتماد داشت که با پیدا کردن یکی از ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_36
فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم روی، همان طور که روی مبل دراز کشیده بود، خوابش برد، آن هم در حالی که در یک شب نسبتا سرد و بارانی پاییزی، در تراس خانه باز مانده بود! صبح وقتی از سرما می لرزید، بیدار شد. هم زمان دو عطسه پشت سر هم کرد و با دیدن در، لعنتی نثارش کرد! نباید در این اوضاع سرماخوردگی هم به شرایطش اضافه می شد! در تراس را سریع بست. پتویی برداشت و دور خودش پیچید اما با دیدن حمام، ترجیح داد با اب گرم و بخار، بدنش را گرم کند. می دانست فایده ای ندارد ، نه حمام و نه چای داغ و نه سویشرتی که روی لباسش پوشید! با اینکه تازه دهم مهرماه بود، اما هوا با بارانی که از دیروز شروع به باریدن کرده بود، کاملا رو به سردی می رفت. به پایگاه که رسید، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. بی خوابی دیشب و بدن دردی که داشت، بی حالش کرده بود. سرش را کاملا تکیه داد و چشمانش را بست. -خدایا خواهش می کنم امروز همه ی خلافکارا و قاتلا و جانی ها و دزدا مثل من باشن ؛ حوصله ی خودش رو هم نداشته باشن . ما هم بشینیم دور هم ببینیم چی کار باید کنیم ! ممنونم ! گویی که خدا جواب دعایش را داده باشد، هم زمان با باز کردن چشمانش ، لبخندی زد: -مرسی زیاد، جبران می شه خیالت جمع ! به زحمت خودش را از صندلی گرم ، جدا کرد و به سمت ساختمان پایگاه، راه افتاد. اما هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که آژیر پایگاه به صدا در آمد! نگاهی به سقف اتاقش انداخت و با خنده، گفت:
-خدایا می ذاشتی برسم! بی حوصله لباس عوض کرد و همراه تیم دومش، از پایگاه بیرون رفت. ماموریتی که سرقت مسلحانه ای بود که به گروگانگیری ختم شد! طوری که مجبور شد از نیما و گروهش هم کمک بگیرد. تا ساعت نه شب، تمام تلاششان کردند تا بالاخره توانستند هم سارقین را دستگیر کنند و هم گروگان ها را سالم آزاد کنند .. ماموریتی که البته برای شخص سرگرد، چندان هم با آرامش تمام نشد! حین درگیری با گروگان گیران، دستش از آرنج تا نزدیک های کتفش، بریده شده بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین مخصوص پایگاه نشست، سرش را با خستگی ، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نیما سرش را از پنجره ی جلوی ماشین، داخل کرد: -سرگرد دستتون بهتره ؟ اورژانس اینجاست، نمی خواین ببینه؟ بی آنکه تکانی بخورد، به زحمت لبهای خشک شده اش را از هم باز کرد: -خواهش می کنم نیما، منو ببر خونه ام .. سوزش جای زخم و همراه دردی که سر و بدنش از صبح تحمل کرده بود، کلافه اش کرده بود. اما اصلا نیم توانست بماند. بهترین جا برای آرامش خانه اش بود. نیما که متوجه حالش بود ، سریع دوید و از پرستار اورژانس چند باند و گاز استریل گرفت. رو به ستوان جوانی که رانندگی آن ماشین را به عهده داشت، گفت: -برو سوار شو .. ستوان که رفت، علی کنارش ایستاد: -چه طوره علی؟ نرفت به اورژانس نشون بده؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_36 فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_37
-نه .. می گه چیزی نیست. ظاهرا هم عمیق نیست.. مازیار رفت، تو هم باقی بچه ها رو جمع کن برگردین پایگاه .. علی فقط سر تکان داد و از نیما جدا شد. نیما کنار راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد. یکی از گاز ها را باز کرد و به سمت عقب برگشت: -سرگرد اینا رو بذار روی زخمت .. سرگرد که تکان نخورد، خودش دستش را دراز کرد و گاز را روی خون های بازویش گذاشت. ظاهرا خونریزی نداشت زخم اما خون های خشک شده، تا مچ دستش پیش رفته بودند. نیما از صبح متوجه حال بدش شده بود. عصبانیت بی جهت و داد و فریاد هایش، کاملا مشخص می کرد چه قدر حالش بد است! ظهر که کنارش ایستاده بود و روی نقشه ی ساختمانی که گروگان ها جا بودند ، دنبال در اضطراری می گشتند ؛ به وضوح گرمای بدنش را حس کرده بود . اماکاری نمی توانست انجام دهد، به خوبی می دانست گفتن و نگفتنش فرقی ندارد . ماموریتشان کمی پیچیده شده بود و همین باعث شده بود دایم تحت فشار باشند. هیچ کس متوجه نشده بود چه طور زخمی شده است، نیما هم در آخرین لحظات متوجه شده بود و تلاشش برای مداوای دستش به جایی نرسیده بود! با آهی که کشید صاف روی صندلی نشست رو به راننده گفت: -باید بری خونه ی سرگرد.. بلدی ؟ راننده با سر تایید کرد: -بله .. قبلا رفتم ..
-خوبه پس برو زودتر .. هندزفری که مخصوص کارشان بود و حین عملیات با هم در ارتباط بودند را در گوشش گذاشت و علی را صدا کرد: -علی .. علی کجایی؟ صدای گنگ علی داخل گوشش پیچید، نیم نگاهی به صورت خواب سرگرد انداخت و گفت: -علی می تونی بری خانومت رو بیاری خونه ی سرگرد ؟ .... تب داره ؛ می دونی، راضی نمی شه می شناسیش که! با موافقت علی، نفس راحتی کشید و به عقب نگاه کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی و کنار گوشش برق می زدند. دوباره خودش را بلند کرد و با دستمال روی پیشانی را پاک کرد. تنها کاری که در آن لحظه از دستش برمی آمد! سرگرد تمام مدت بیدار بود و همه ی حرفهای نیما را شنید اما نای تکان خوردن یا مخالفت نداشت! سوزش بازویش هم دایم بیشتر می شد و او فقط می توانست فکش را از درد بهم فشار بدهد. صدای نیما، باعث شد آرام پلکهایش را از هم باز کند -سرگرد رسیدیم خونه تون ، کلید دست سرایدار هست ؟ -آره ؛ برو صداش کن بیاد اینجا. نیما پیاده شد و از در شیشه ای بزرگ مجتمع گذشت. مرد میانسالی پشت میزی که کنار در بود، چرت می زد: -اقا .. ببخشید .. آقا ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام ، شنبه و اولین روز
🌿خرداد ماهتون عالی
🌸ان شـاءالله کـه
🌿مـاه جدید براتـون
🌸خـوش یـمن باشـه
🌿پـراز خبرهای خـوب
🌸پـراز اتفاقات شیرین
🌿پـراز خیر و بـرکت و
🌸پـراز نگـاه خــدا باشـه
🌿و بـه تـمام آرزوهاتون برسید
🌸روزتـون زیبـا
#مصعب_پیامبر
یکی از دوستانش برایم تعریف کرد:
صبح روز مبعث حال وهوای عجیبی داشت. با بقیهی نیروها برای نماز صبح حاضر نشد و خودش به تنهایی در محل دیگری با یک حالت معنوی خاصی نماز خواند. سر سفرهی صبحانه هم حاضر نشد. وقتی علت را از او پرسیدند، در جواب گفت: میخواهم صبحانه را از دست پیامبر ﷺ در بهشت دریافت کنم! یک سیب به او تعارف کردند ، نخورد وگفت : دلم میوهی بهشتی میخواهد!
همان روز به شهادت رسید. هم صبحانه ی خود را از دست پیامبر ﷺ دریافت کرد و هم از میوه های بهشتی و سایر نعمت های آن برخوردار شد...
شهیدی که همرزمانش به خاطر نظم، تقوا و شجاعتش لقب «مصعب پیامبر» را به او دادند
✍ راوی: پدر بزرگوار شهید
📚 منبع : کتاب ستاره ها /ص 30
#اولین_فرمانده_تیپ21_امامرضا_خراسان
#شهید_سردار_محمدمهدی_خادم_الشریعه
#شهادت_عملیات_بیتالمقدس1361
#سالـروز_شهـادت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
CQACAgQAAx0CVc35HwACEGlgp_1IfisyL7mH4UOkPL7fdDUyeQACbSsAAkniKFGx_hCibSDTWB8E.mp3
1.29M
🔊صوت 💠استاد رائفی پور
🔺پادکست «فضل الهی»
📖 خدا کمک به ولیّ معصوم رو در قرآن با عنوانِ «فضل الهی» معرفی کرده.
🔅 دو جای قرآن که از ایرانیان گفته شده، بلافاصله میاد: «ذَٰلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ»
🔸نقش ایرانیان در ظهور
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سلام علیکم...
عملیات کربلای 2 اولین تجربه و حضورم در عملیات رزمی است، اون موقع برادرم حسین به تازگی مفقود شده بود و لذا یه جورایی دردانه بودم که در اولین حضورم عنایت خاص افرادی چون شهید مهدی خوش سیرت و شهید فرهاد لاهوتی را داشتم در بدو ورود...، مهدی به محض شنیدن حضورم (که از قرار معلوم برادرم حسین را خوب میشناخت) و در اولین روز حضورم به دیدارم اومد در چادری که در یک منطقه بر پا شده بود و با محبتی فراموش نشدنی بمن گفت برو گروه ضربت!
آنموقع علی فلاح فرمانده و عباس بایرامی و شهید رضا فروتن هم قبلا بودند و من شدم کمک آرپی جی نادر عیسی پور در گروه ضربت!...
و میبینم شهید فرهاد لاهوتی را که شب قبل از عملیات اومد بیرون چادرمان و با ظرف آب و به بهانه ای کمک از من در وضو ساختنش که بمن فهماند که چقدر نگرانم هستند!!...
کی بودند و کجا رفتند آن پرستوهای مهاجر!؟
و براستی که چقدر زود گذست و دیر شد!😔...
یادش بخیر گروه ضربت که از میدان کمین و مین جلوتر بود ولی باز در دشت و نهر و کوه بلا زمین گیر شدیم!!!
و اینکه گروهان در دامنه کوه و کمین و مین گیر، و رگبار مسلسل بی توقف از هر سو از نهر آب تا دامنه کوه بدن بدن خون در خون و آتش و دود، من و سید سجاد صادقپور و محمد عباسی ساعتها پهلو به پهلو در نهر خون کمین و هر لحظه منتظر!!
چه محشری بود چنین شبی در حاج عمران...
آن شب زمین حاج عمران بر مظلومیت دوستان و همرزمان شهیدمان گریست 😭...
درآن شب حاج عمران از میان هم مسجدی هایمان 12 جوان مخلص و رشید و نشانه دار،ماندند تا سالیان سال😭...
و تو ای حاج عمران وام دار و عزادار شهیدانمان بمان تا ابد...😭🙏
🖊راوی
" رزمنده جانباز دکتر شهدی "
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیتنامه شهید سید حسین موسوی
🌸خـــــواهرم🌸
اگر زیبایے گیسوانت
عنوانے است ڪه در #شعرها ستایش میشود؛
حجب وحیاے تو عنوانے است
ڪه در #قـــــرآن ستایش
وتاڪید شده است
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•