eitaa logo
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
4.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
846 ویدیو
32 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱ ‌ آثار در دست چاپ: عملیات بیولوژیک - برای آزادی ۲ - حلقه‌ی شیطانی - سلام مسیح - ستاره آبی - حریم امن - سارق میراث - امیرارسلان خان و... ارتباط با ادمین: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ اکنون زمان سهم خواهی انواع گروهک‌های تروریستی در سوریه است! احتمال درگیری های خونین در سوریه بسیار بالا است... ➖آیا همه طرفها جولانی را برای حکومت بر سوریه قبول خواهند کرد؟ •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔻 هشدار شش ماه پیش رهبرانقلاب به بشار اسد: مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید 🔹رهبرانقلاب خطاب به بشار اسد ( خرداد ۱۴۰۳ ): غربی‌ها و دنباله‌های آنها در منطقه قصد داشتند با جنگی که علیه سوریه به راه انداختند، نظام سیاسی این کشور را ساقط و سوریه را از معادلات منطقه حذف کنند اما موفق نشدند و اینک نیز قصد دارند با شیوه‌های دیگر و از جمله وعده‌هایی که هیچگاه به آنها عمل نخواهند کرد، سوریه را از معادلات منطقه خارج کنند. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴تروریست ها اموال حرم حضرت زینب سلام الله علیها را سرقت و تخریب کردند و درختان و حصار اطراف حرم مطهر را به آتش کشیدند. ✍ شیعه از این غم بمیرد رواست 💔 •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و یک🔻 دست‌هایم را به آرامی تا نزدیکی گوش‌هایم بالا می‌آورم و به
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و دو🔻 نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم: -تو چجوری تونستی پیدام کنی؟ عماد کاملا معمولی پاسخ می‌دهد: -معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی... سپس اشاره‌ای به دبورا می‌کند و می‌گوید: -اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت! هیجان زده از سر جایم بلند می‌شوم و با خوشحالی می‌گویم: -تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش. عماد لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دست‌هاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمی‌شه گیرش انداخت... تاییدش می‌کنم و مشغول بازرسی‌اش می‌شوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزی‌اش یک سرنگ بیرون می‌آورد و محلولی به درون آن می‌ریزد و سپس تعارف می‌کند و می‌گوید: -این احتمالأ تا چند لحظه‌ی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش. پلکی می‌زنم تا بداند که متوجه اوضاع شده‌ام بعد هم او را روی کولم می‌اندازم و به ماشین عماد منتقلش می‌کنم و به سرعت از آن منطقه فاصله می‌گیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینه‌ی وسط به پشت سرش نگاه می‌کند. همانطور که به پشتی صندلی‌ام تکیه داده‌ام، می‌گویم: -تو فکری! عماد با تاخیر لب باز می‌کند: -راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازه‌ی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط می‌مونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟ عماد دستی به لای موهایش می‌برد و شبیه همیشه که وقتی فشار پرونده‌ها به روی شانه اش سنگینی می‌کند شروع به جویدن لبش می‌کند‌. دستی به بازویش می‌کشم: -دوباره شروع کردیا... چی می‌خوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده. عماد لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: -فرصت نداریم، علیهان یه حرف‌هایی داره که می‌تونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد! آه سردی می‌کشم و چیزی نمی‌گویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی می‌کند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی می‌شود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابان‌های اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو می‌شویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی می‌برد. کنار عماد می‌ایستم و می‌گویم: -بالاخره نگفتی علیهان اون لحظه‌های آخر بهت چی گفت! عماد در حالی که با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو می‌رود، می‌گوید: -نمی‌دونم، خیلی آروم حرف می‌زد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف می‌زنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد می‌کشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی می‌تونه داشته باشه این پیج گفتن‌های آخر علیهان! ناخواسته خمیازه می‌کشم و می‌گویم: -نمی‌دونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوه‌ی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژه‌ای که علیهان بهت داده به کجا می‌خوره. عماد با حرکت سر حرفم را تایید می‌کند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر می‌برم، می‌گویم: -من دیگه چشم‌هام باز نمی‌شه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت... گوشی تلفنش زنگ می‌خورد، نگاهی به صفحه موبایلش می‌اندازد و زیر لب زمزمه می‌کند: -از تهرانه! سپس فورا انگشتش را روی دکمه‌ی گوشی ساده‌ی تلفنش فشار می‌دهد و می‌گوید: -سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس. به صورت عماد خیره شده‌ام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهره‌اش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش می‌گذارد و فشار می‌دهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را می‌شناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک باره‌ای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است. همانطور که عماد گوشی‌اش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و لب باز می‌کند: -خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ! حیران به صورتش نگاه می‌کنم و می‌گویم: -علیهان... تموم کرد؟ سرش را به نشان تایید چیزی که گفته‌ام تکان می‌دهد و می‌گوید: -تموم کرد! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده مجاز نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و دو🔻 نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم: -تو چجوری تونستی پیدام کنی؟
قسمت سی و سه فصل هشتم «آرسن - ساختمان موساد، باکو» روی میز نشسته‌ام که فاران با یک سینی و دو فنجان قهوه به سمتم می‌آید. نمی‌دانم چرا؛ اما احساس می‌کنم که باید تمام حرص و ناراحتی‌ام از اتفاقات تلخ این پرونده را بر سر این سینی دربیاورم. دستم را به زیر سینی می‌کوبم و فریاد می‌زنم: -هنوز هم می‌خوای بشینی و قهوه بخوری؟ فاران وحشت زده نگاهم می‌کند. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و انگشتان دستم را دور گلویش چفت می‌کنم و ادامه می‌دهم: -همه چیز داره به ضرر ما تموم می‌شه. من مدت‌ها نشستم و برنامه ریزی کردم تا با سه ترور هدفمند ایران رو به دست بیاورم. از بین تمام کله‌پوک‌های احمقی که جذب موساد شدند فقط دو نفر رو انتخاب کردم که یکی‌شون فقط بلده قهوه درست کنه و به صفحه‌ی اون لب‌تاب کوفتیش نگاه کنه و اون یکی هم الان سه ساعته که هیچ خبری ازش نیست. فاران چیزی نمی‌گوید تا دستم را از دور گلویش بردارم، سپس لب باز می‌کند: -چرا فکر می‌کنی همه چی داره به ضرر ما پیش می‌ره؟ ما اسماعیل هنیه رو توی تهران زدیم و هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد. دیگه چی از این بهتر می‌خوای واسه این که... با صدایی بلندتر از قبل فریاد می‌زنم: -احمق! تو خیلی احمق‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم، خیلی. صد جور واسطه پیدا کردیم تا بتونیم خشم ایرانی‌ها بعد از ترور اسماعیل هنیه رو کنترل کنیم. حالا دیگه چوب خطمون پر شده و بین یه دور راهی سخت گیر افتادیم. فاران که از چهره‌اش مشخص است چیزی از حرف‌هایم نمی‌فهمد نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهم: -رابط ما تو حزب الله دستگیر شده و الان ما موندیم و یه سری اطلاعات مهم از نصرالله و یه ایران عصبی که دستش روی ماشه است تا موشک‌هاش رو روی سرمون آوار کنه. اگه گیر کردن بین این دو راهی شکست نیست پس اسمش چیه؟ فاران کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نمی‌تونیم از این فرصت استفاده نکنیم. جوابش را می‌دهم: -ولی ما قبل‌تر این کار رو انجام دادیم، فکر می‌کنی زدن نصرالله که بیخ گوش ما زندگی می‌کنه برای ما غیرممکن بوده؟ این یه معادله‌ی نه چندان پیچیده است که خون شیعیان به طور شگفت انگیزی می‌تونه بدنه‌ی شیعه در جهان رو تنومند و بین آحاد مردم اتحاد ایجاد کنه. فاران که حسابی گیج شده می‌گوید: -خب با این حساب الان هم با زدن نصرالله... به پشت میزم برمی‌گردم و می‌گویم: -الان اوضاع فرق کرده! از بعد ماجرای هفت اکتبر و اون افتضاح امنیتی که پیش اومد ما دیگه برای پیشروی نمی‌جنگیم! دنیا فهمیده دستمون خالیه. ایران از خاک خودش اینجا رو یک بار موشک باران کرده و اصلا بعید نیست که باز هم بخواد این کار رو انجام بده. اگه اون بار تونستیم با سانسور اخبار و کمک رسانه‌های فارسی زبان از حجم فشارهای روانی کم کنیم، این بار دیگه نمی‌تونیم از این حربه استفاده کنیم. فاران قاطعانه می‌گوید: -من از حرف‌های تو سر در نمیارم. معلوم نیست چی داری می‌گی و خودت مدام داری با خودت مخالف می‌کنی. مکث کوتاهی می‌کنم و در حالی که با حسرت به نقطه‌ای خیره شده‌ام، می‌گویم: -دبورا... اون کلید باز کردن این قفل برای ما بود که حالا هیچ خبری ازش نیست. پروتکل‌های سازمان می‌گه اگه یه مامور ده دقیقه نتونست پیام سلامتش رو بهت برسونه دیگه سرخ ببینش... دبورا الان سه ساعت هست که چیزی به ما نگفته و این یعنی از دستش دادیم. فاران سعی می‌کند به حرف‌هایم توجهی نکند. من خیلی خوب از چشمانش می‌خوانم که او مرا پیرمردی دیوانه می‌پندارد که مدام در حال غر زدن هستم؛ اما من بهتر از هر شخص دیگری می‌دانم که اینطور نیست. پیچیدگی‌هایی که درون ذهنم وجود دارد توضیح دادنی نیست و این یکی از معضلاتی است که نمی‌توانم در موردش با کسی صحبت کنم. تلفن فاران زنگ می‌خورد، با سرعت به سمتش می‌رود و با نگاهی به صفحه‌اش می‌گوید: -از دفتر مرکزیه. سپس جواب می‌دهد: -بله قربان، برای امروز؟ نه مشکلی که نیست؛ اما... به نظرم بهتره با آرسن صحبت کنید. تلفن را از فاران می‌گیرم: -بله؟ مردی که پشت خط است سلام می‌کند و ادامه می‌دهد: -امروز باید یه ویدیو کنفرانس بگذاریم تا در مورد دیتایی که برامون ارسال کردید تصمیم گیری صورت بگیره! با مکثی کوتاه جواب می‌دهم: -من باید برگردم پیش شما! مردی که از سازمان تماس گرفته متعجب حرفم را تکرار می‌کند: -برگردید اینجا؟ کاملا معمولی می‌گویم: -واضح نبود که چی گفتم؟ مرد کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -چرا؛ اما من مسئول تصمیم‌گیر در این مورد نیستم. بهتون خبر میدم جناب آرسن، فعلا! فاران یک وری نگاهم می‌کند: -به سرت زده؟ نگاهم را از روی صورتش برمی‌دارم و کتابچه‌ای قدیمی‌ای که درون جیب جلیقه‌ام جا کرده‌ام را بیرون می‌آورم و مشغول مطالعه‌اش می‌شوم. فاران چند دقیقه‌ای ساکت می‌ماند و طوری که دلش طاقت نیاورد می‌پرسد: -می‌شه حرف بزنی و بگی داره چی داره تو سرت می‌گذره؟ آه عمیقی می‌کشم و جواب می‌دهم: -باید نصرالله رو بزنیم، همین امروز!
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
قسمت سی و سه فصل هشتم «آرسن - ساختمان موساد، باکو» روی میز نشسته‌ام که فاران با یک سینی و دو فنجان
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و چهار 🔻 فصل نهم «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگه‌هایی که زیر دستم قرار گرفته را برای چهارمین بار مرور می‌کنم و همه چیز را یک‌بار دیگر می‌خوانم. پیشنهاد کمیل کاملا منطقی و عقلانی است و پیدا کردن کلیدواژه‌ای که علیهان سعی می‌کرد تا در موردش با من حرف می‌زند، می‌تواند با مطالعه‌ی چند باره‌ی این پرونده به دست بیاید. نمی‌توانم متمرکز شوم، خودم درون یک اتاق دوازده متری نشسته‌ام و فکرم به هزار سمت می‌رود. تلفنم را برمی‌دارم و به ابوعلی جواد زنگ می‌زنم. بعد از چند بار بوق خوردن تلفنش را جواب می‌دهد: -سلام برادر، مشکلی پیش اومده؟ از صدایش مشخص است که از خواب بیدارش کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم و تازه متوجه می‌شوم که عقربه های ساعت روی دو و چهل دقیقه صبح متوقف شده‌اند. در چنین لحظاتی رشته‌ی کلام را از دست می‌دهم تا چگونه از او بابت تماس بی‌موقعم عذرخواهی کنم. نفس کوتاهی می‌کشم تا حرف بزنم که ابوعلی خودش پیش قدم می‌شود: -صدام میاد آقا عماد؟ چیزی شده؟ زور می‌زنم تا بتوانم لب باز کنم و کلمات درهمی که در سر دارم را به جمله تبدیل کنم: -ببخشید که بد موقع بهت زنگ زدم بزرگوار، راستش... نگران سلامتی سیدم. فکری به حال وضعیتش کردید؟ ابوعلی طوری که خیالش راحت شده باشد جواب می‌دهد: -بله الحمدلله، نگران نباشید برادر. تا زمانی که من زنده باشیم مطمئن باشید که حال سید هم خوبه. لب‌هایم از شنیدن اطمینانی که به من می‌دهد کش می‌آید: -خدا بهت طول عمر با عزت بده بزرگوار. ابوعلی بابت دعای خیرم تشکر می‌کند تا بتوانم سوال بعدی‌ام را بپرسم: -از محمد هیثم چیزی در نیومد؟ مردد جواب می‌دهد: -راستش چی بگم. فعلا که نتونستیم حرفی از بگیریم که کارگشا باشه. اولش انکار می‌کرد، بعد که دید اطلاعات دقیقی از ارتباطش با اون تبعه‌ی آذربایجان... علیهان داریم قبول کرد که اخبار رو بهش می‌فروخته؛ اما گفت فکر نمی‌کرده یارو با موساد کار کنه. هر چند که ما مطمئنیم دروغ میگه. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -راستش ما به یک کلید واژه‌ای از زبون علیهان رسیدیم... وقتی لحظات آخرش بود زیر گوشم چند بار گفت پیج! نمی‌دونم این پیج گفتن‌های علیهان به صفحات مجازی مربوط می‌شه یا نه؛ اما... نمی‌دونم گفتم شاید شما بتونید ازش سر دربیارید یا اگه حرفی از محمد هیثم شنیدید به ما هم بگید. ابوعلی تاکید می‌کند که اگر هر اتفاق جدیدی رخ بدهد ما را در جریان خواهد گذاشت و با ماموران بازجویی صحبت می‌کند تا روی این کلیدواژه متمرکز باشند. از او تشکر و تلفنم را قطع می‌کنم. سپس برگه‌های زیر دستم را یک بار دیگر ورق می‌زنم تا شاید اینطور بتوانم کلید حل این معمای پیچیده را باز کنم. هنوز درگیر صفحاتی که زیر دستم قرار است هستم که ناگهان دستگیره‌ی درب اتاقم تکان کوچکی می‌خورد. نگران به سمت درب نگاه می‌کنم و فورا به سراغ اسلحه‌ام می‌روم. درب خیلی آرام باز می‌شود و در حالی که نوک اسلحه‌ام را به سمت چهار چوب درب نشانه رفته‌ام کمیل را می‌بینم که وارد اتاق می‌شود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و اسلحه‌ام را پایین می‌آورم و می‌گویم: -مرد حسابی خب چرا اینطوری وارد اتاق می‌شی؟ کمیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: -فکر کردم خوابی، گفتم بیدارت نکنم... از مدل ورودش به داخل اتاق خنده ام می‌گیرد و می‌گویم: -حالا چی کارم داری این وقت شب؟ کمیل مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: -روی اون کلید واژه‌ای که گفتی خیلی فکر کردم و سعی کردم «پیج» گفتن‌های علیهان رو با اطلاعاتی که از پرونده دارم تطبیق بدم. ناامیدانه نگاهش می‌کنم: -خب خسته نباشی، منم دارم همین کار رو انجام می‌دم! کمیل گردنش را کج می‌کند و می‌گوید: -می‌دونم؛ ولی... چجوری بگم من یه چیزی به ذهنم رسید! متعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -خب جون به لبم کردی که... زبون باز کن ببینم چی تو فکرت می‌گذره؟ کمیل نامطمئن می‌گوید: -به نظرت چقدر ممکنه علیهان تو لحظات آخرش در مورد پیجرهای حزب الله صحبت کرده باشه؟ مات و مبهوت نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -چی گفتی؟ کمیل بدون اعتماد به نفس جواب می‌دهد: -می‌دونم چرت و پرت گفتم، واسه خاطر بی‌خوابیه احتمالا! شبیه فنر از سر جایم می‌پرم و رو به رویش می‌ایستم و در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجم، می‌گویم: -گفتی ممکنه علیهان می‌خواسته در مورد پیجرها صحبت کنه اره؟ سپس همانطور که نمی‌توانم خوشحالی‌ام را از شنیدن این نکته‌ی طلایی پنهان کنم با صدای بلندتر فریاد می‌زنم: -آره؟ همینه... همینه کمیل، دمت گرم، بابا دمت گرم که واقعا ترکوندی. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
رمان‌های امنیتی آقای سکاکی موجود شد. 📘 یک و بیست (چاپ چهارم) اولین و تنها مستند داستانی که علاوه‌ بر جزئیات شهادت حاج قاسم، به عملیات گرفتن انتقام خون او در تل‌آویو می‌پردازد. 📙 سوژه ترور (چاپ دوم) به همکاری داعش و موساد برای انجام عملیات تروریستی در قلب تهران می‌پردازد و شما را به رقه، پایتخت حکومت داعش خواهد برد. 📔 برای آزادی علاوه بر روایت شهادت آرمان علی‌وردی، به اتفاقات کف خیابان و فتنه حجاب می‌پردازد. 🔹کتاب یک و بیست ۱۲۵ هزارتومان 🔹کتاب سوژه ترور ۱۲۰ هزارتومان 🔹کتاب برای آزادی ۱۳۲ هزارتومان 🌿 سفارش👇👇👇👇 @adromanamniyati
کتاب های و هم بزودی چاپ خواهند شد🙏
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و چهار 🔻 فصل نهم «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگه‌هایی که ز
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و پنج 🔻 حالا شرایط به گونه‌ای پیش رفته که نمی‌توانم حتی لحظه‌ای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم. سه چهار بار که بوق می‌خورد جوابم را می‌دهد: -سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم. برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفته‌ای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیه‌ای فوق العاده خوب صحبت می‌کنم: -بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکته‌ی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم می‌تونه همون حلقه‌ی گمشده‌ای باشه که دنبالش هستم. مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال می‌کند: -دنبال چی هستیم آقا؟ می‌خندم: -دنبال کامل کردن کلمه‌ای که علیهان موقع از حال رفتن می‌گفت... پیجر! کمیل می‌گه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه. مهندس که گویا با شنیدن صحبت‌هایم خواب از سرش می‌پرد با هیجان می‌گوید: -درسته! راست می‌گید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیج‌های مجازی این بنده خدا رو زیر و رو می‌کنم. طرح لبخند را به روی لب‌هایم امتداد می‌بخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل می‌کوبم، ادامه می‌دهم: -مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شماره‌ی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت می‌دم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه! مهندس متعجب می‌گوید: -فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که... لحنم جدی‌تر از قبل می‌شود: -من دارم از ثانیه‌ها حرف می‌زنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو می‌اندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می‌گم، فرق این پرونده با بقیه‌ی پرونده‌ها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سال‌ها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم. مهندس یک چشم می‌گوید و من بلافاصله شماره‌ی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال می‌کنم تا نمونه‌ای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسه‌ای به پیشانی کمیل می‌زنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر می‌کنم. تلفنم می‌لرزد، نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم و نام ایوب را می‌بینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را می‌دهم: -جانم ایوب؟ بعد از سلام و یک احوال پرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع می‌رود: -آقا اینا انگار می‌خوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره می‌بینم، دستور چیه؟ بدون معطلی جوابش را می‌دهم: -خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش. ایوب کد تایید می‌دهد و من همانطور که به کمیل نگاه می‌کنم، می‌گویم: -برو حاضر شو، زود باش که باید بریم. کمیل متعجب نگاهم می‌کند: -من الان بعد از دو و نیم روز بی‌خوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -من خیلی خوب می‌دونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همون‌هایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند. کمیل لباس هایش را می‌پوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر می‌شود. یکی از ماشین‌های سفید سازمان را برمی‌داریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت می‌کنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین می‌شویم از کمیل می‌خواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی می‌کنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژه‌ها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ می‌زند. با اشاره‌ی دست از کمیل می‌خواهم تا سریع‌تر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب می‌دهم. بی‌مقدمه می‌گوید: -آقا فقط اونی که جوون‌تره با یه کوله‌ی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و پنج 🔻 حالا شرایط به گونه‌ای پیش رفته که نمی‌توانم حتی لحظه‌ای
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و شش🔻 در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم می‌ریزم، می‌گویم: -من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم می‌ریم بالا! می‌خواهم قطع کنم که ناگهان نکته‌ای بخاطرم می‌آید و تاکید می‌کنم: -فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمه‌ها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخ‌های باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم. ایوب یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار می‌کند: -بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره می‌شه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم، هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرم‌ها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علی‌اف چنان پرونده‌ای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما می‌خوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟ کمیل نیم نگاهی به سمتم می‌کند و وقتی واکنش خاصی نمی‌بیند، ادامه می‌دهد: -من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر می‌دونی داداش من! نفس کوتاهی می‌کشم و طوری که انگار اصلا حرف‌های کمیل را نشنیده‌ام، اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌آورم و صداخفه کنش را چفت می‌کنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم می‌چرخانم و می‌گویم: -گفتی طبقه‌ی چندم بودن؟ کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی می‌کشد و می‌گوید: -طبقه دوم. لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم. کمیل بی‌آنکه حرفی بزند راهش را ادامه می‌دهد و چند لحظه‌ی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک می‌کند. از داخل ماشین نگاهی به پرده‌های بی‌حرکت ساختمان می‌اندازم و با سرعت به سمت درب ورودی می‌روم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم می‌چرخانم، درب را باز می‌کنم. کمیل با فاصله‌ی دو متری در پشت سرم حرکت می‌کند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پله‌ها را با عجله و دوتا یکی بالا می‌روم. مدام به این فکر می‌کنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقه‌ام را چسبیده و ته دلم را چنگ می‌زند از جانم چه می‌خواهد؟ به پشت درب واحدش می‌رسم، سنجاق‌ها درون قفل می‌کنم و خودم را به درب می‌چسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالی که اسلحه‌اش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم می‌کند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز می‌شود و در حالی که سعی می‌کنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان می‌شوم. هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم می‌تازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمی‌رسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمی‌دارم و وارد هال می‌شوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا می‌کنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشم‌هایم همه جا را جارو می‌زنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه می‌کنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل می‌کند. با حرکت چشم از کمیل می‌خواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه می‌روم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. فرصت را از دست نمی‌دهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب می‌روم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز می‌کنم، با دست دیگر اسلحه‌ام را آماده به شلیک نگه می‌دارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل می‌روم و نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم که ناگهان صدای سیفون دست‌شویی در فضای واحد پخش می‌شود. همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دست‌شویی می‌ایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان می‌کند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشم‌های خسته ام به دستگیره‌ی درب زل زده‌ام و منتظر کوچک‌ترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز می‌شود؛ اما در کمال تعجب با صحنه‌ای رو به رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دست‌شویی بیرون می‌آید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حوله‌ای که در دست دارد خشک می‌کند، به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
هم اکنون تحلیل وقایع مربوط به سوریه در صفحه ویراستی علیرضا سکاکی 👇🏻 https://virasty.com/Alirezasakaki/1734198455152409513 دوستان علاقمند به این موضوع رو با ارسال لینک بالا دعوت کنید.