علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و پنج 🔻 حالا شرایط به گونهای پیش رفته که نمیتوانم حتی لحظهای
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و شش🔻
در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم میریزم، میگویم:
-من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم میریم بالا!
میخواهم قطع کنم که ناگهان نکتهای بخاطرم میآید و تاکید میکنم:
-فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمهها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخهای باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم.
ایوب یک چشم میگوید و تلفن را قطع میکند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار میکند:
-بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره میشه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم، هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرمها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علیاف چنان پروندهای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما میخوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟
کمیل نیم نگاهی به سمتم میکند و وقتی واکنش خاصی نمیبیند، ادامه میدهد:
-من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر میدونی داداش من!
نفس کوتاهی میکشم و طوری که انگار اصلا حرفهای کمیل را نشنیدهام، اسلحهام را از بند کمرم بیرون میآورم و صداخفه کنش را چفت میکنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم میچرخانم و میگویم:
-گفتی طبقهی چندم بودن؟
کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی میکشد و میگوید:
-طبقه دوم.
لبخندی میزنم و ادامه میدهم:
-خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم.
کمیل بیآنکه حرفی بزند راهش را ادامه میدهد و چند لحظهی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک میکند. از داخل ماشین نگاهی به پردههای بیحرکت ساختمان میاندازم و با سرعت به سمت درب ورودی میروم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم میچرخانم، درب را باز میکنم. کمیل با فاصلهی دو متری در پشت سرم حرکت میکند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پلهها را با عجله و دوتا یکی بالا میروم. مدام به این فکر میکنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقهام را چسبیده و ته دلم را چنگ میزند از جانم چه میخواهد؟ به پشت درب واحدش میرسم، سنجاقها درون قفل میکنم و خودم را به درب میچسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالی که اسلحهاش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم میکند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز میشود و در حالی که سعی میکنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان میشوم.
هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم میتازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمیرسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمیدارم و وارد هال میشوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا میکنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشمهایم همه جا را جارو میزنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه میکنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل میکند. با حرکت چشم از کمیل میخواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه میروم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش میتواند نشانهی خوبی باشد. فرصت را از دست نمیدهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب میروم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز میکنم، با دست دیگر اسلحهام را آماده به شلیک نگه میدارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل میروم و نگاهی به دور و اطرافش میاندازم که ناگهان صدای سیفون دستشویی در فضای واحد پخش میشود. همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دستشویی میایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان میکند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشمهای خسته ام به دستگیرهی درب زل زدهام و منتظر کوچکترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز میشود؛ اما در کمال تعجب با صحنهای رو به رو میشوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دستشویی بیرون میآید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حولهای که در دست دارد خشک میکند، به سمت آشپزخانه قدم برمیدارد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و هفت🔻
یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرامی از پشت سرش حرکت میکنم و با اشاره از کمیل میخواهم خودش را نشانش دهد. کمیل پرده را کنار میزند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحهای که در دست دارد سر جایش میخکوب میشود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک میشوم و زیر گوشش به عبری زمزمه میکنم:
-از سر جات تکون نخور!
دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و به ترکی جواب میدهد:
-نمیفهمم که چی میگی... ترکی حرف بزن!
کمیل لب باز میکند و ترکی صحبت میکند :
-چند وقته که اینجایی؟
پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر میرسد میگوید:
-کمتر نیم ساعت!
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میگویم:
-دقیق بگو!
با چشمهایش روی دیوار به دنبال ساعت میگردد و سپس میگوید:
-دقیق بیست و پنج دقیق پیش!
گند زدهایم. تا نود درصد مطمئن میشوم که او کارهای نیست؛ اما نمیتوانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت!
کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال میکند:
-اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟
به گریه میافتد:
-اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه میگشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو...
صدای گریهاش تمام واحد را برمیدارد. کمیل اسلحهاش را درون کمرش میگذارد و جلو میآید:
-گوشیت رو ببینم.
پسر جوان با اشاره به آشپزخانه میگوید:
-همونجاست... توی برنامه خونه یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم!
کمیل با اشاره از جوان میخواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز میکند:
-چهل و سه، سیزده!
کمیل وارد تماسها میشود و صفحهی گوشی را نشانم میدهد. در صدر لیست تماسهای پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه میکنم:
-برو توی پیامهاش ببین راست میگه!
صدای گریه پسر جوان بلندتر میشود. کمیل سه چهار پیام آخر را که میخواند نگاهی یک وری به پسر میاندازد که صورتش را در بین دستهایش پنهان کرده و رو به من میگوید:
-راست میگه.
در حالی که خودم را شکست خورده میبینم ناگهان فکری به ذهنم میرسد:
-شمارهای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟
پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بیگناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب میدهد:
-بله آقا، یه شماره پایینتر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم.
چشمهایم با شنیدن حرفش ریز میشود:
-فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟
پسر جوان قاطعانه صحبت میکند:
-بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت!
مکث کوتاهی میکنم و میگویم:
-بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی، بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه.
کمیل گوشی پسر را تحویلش میدهد و او نیز بدون معطلی شمارهی پیرمرد را میگیرد؛ اما با صدایی مواجه میشویم که دیوار آرزوهایمان را خراب میکند:
-مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
با عصبانیت دستم را به روی پایم میکوبم و رو به کمیل میگویم:
-شمارهاش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار میتونه بکنه!
کمیل نیز بلافاصله گوشیاش را بیرون میآورد و شماره پیرمرد را برای مهندس میفرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، میگوید:
-آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونههای اجارهای...
هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش میشود. امید بار دیگر در رگهای ما جریان پیدا میکند، دستم را از پشت به یقهی پسر بند میکنم و میگویم:
-جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیر طبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال میکنم.
پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمیدارد و میگوید:
-سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز میکنم.
با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمیدارم. دوستش است! نگاهی به کمیل میاندازم و میگویم:
-بیا بریم.
کمیل پسر جوان را به سمت خودش میگیرد و میگوید:
-دیدی که مثل روح از دیوار رد میشیم و میتونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچ وقت ما رو نمیبینی؛ اما اگه حماقت کنی...
پسر جوان حرف کمیل را قطع میکند:
-به هفت جد و آبادم میخندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم!
از واحد بیرون میرویم و همانطور که دختر جوانی را میبینم که وارد خانه میشود از ساختمان خارج میشویم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 مراقب باشید که رویای آزادی باعث نشه نعمت مقاومت رو از دست بدیم...
«بخشی از سخنرانی پروژه باتلاق»
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و هفت🔻 یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرام
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و هشت🔻
آسمان رعد میزند و ابرهای بهم پیوستهی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری میکنند که شاید حالا غمگینترین انسانهای جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمهای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین میشویم. کمیل ماشین را روشن میکند و چند لحظهای مکث میکند تا مقصد بعدیام را اعلام کند؛ اما چیزی نمیگویم. راستش خودم هم نمیدانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور میکنم و هزار مسیر را تا انتهای میروم و برمیگردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل میاندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز میکنم:
-فعلا راه بیفت بریم!
نمیپرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب میداند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او میگفتم. کمیل دستش را روی دنده میگذارد و حرکت میکند و همزمان آسمان غرش میکند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط میکنند. سقوط... عجب کلمهی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود میدیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم میکند و هر بار منتظر میشوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و به این فکر میکنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانهای از او... میتوانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زبالههای اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابانهای سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گردها خواهد افتاد. رشتهی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره میکند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون میآورد و تعارفم میکند:
-بگیرش، داره خون میاد.
لبم را میگوید، دستمال را میگیرم و گوشهی لبم را فشار میدهم. سپس شیشهی ماشین را پایین میآورم و دستم را به بیرون میگیرم. کمیل سعی میکند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند:
-هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفرهای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم.
برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمیکنم، همین چند لحظهی پیش این مسیر را هم شبیه بقیهی راههایی که میتوانست من را به سوژهام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم:
-خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره.
کمیل میخواهد با مخالفت کردن روزنهی امیدی ایجاد کند:
-از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند!
لبخندی تلخ میزنم:
-محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو میداد که بچهها جلوی خونش باشند و خواست با هدیهای که به ما میده خودش رو نجات بده.
کمیل چیزی نمیگوید. به جلو نگاه میکند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطعهایی که پشت سر گذاشتیم بیهدف به راست میپیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمیدانیم که مقصد کجاست؛ اما چارهای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت میدهم و میگویم:
-برو سمت لوکیشن ایوب.
سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره ایوب را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-آقا سوژه داره وارد یکی از محلههای قدیمی میشه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره میگه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟
نفسم را به بیرون میدهم و میگویم:
-فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم.
ایوب کد تایید میدهد و کمیل سرعتش را بیشتر میکند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده میشوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آنها میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و هشت🔻 آسمان رعد میزند و ابرهای بهم پیوستهی غول پیکری که آسمان
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و نه🔻
من نیز در حالی که زیر لب صلوات میفرستم، از خدا میخواهم تا به برکت این بارش نعمت الهی ما را در این پرونده سخت و حساس یاری کند. تلفنم زنگ میخورد، بلافاصله جواب میدهم:
-جانم ایوب؟
نفس زنان جواب میدهد:
-آقا سوژه وارد کوچههای تنگ و تاریک شده و احتمال این که بخواد ضد سنگین بزنه زیاده، دستور چیه؟
چند ثانیه مکث میکنم و سپس میگویم:
-امکان دستگیری بی سر و صدا هست؟
ایوب فورا جواب میدهد:
-تو شعاع صد متریش یه ایستگاه پلیس هست، اگه موقع دستگیری بخواد داد و فریاد کنه احتمالش زیاده که پلیس وارد عمل بشه.
از دقت نظر و تحلیل موشکافانهاش لذت میبرم و خودم را بابت انتخاب او برای حضور در این عملیات برون مرزی مهم تحسین میکنم، سپس میگویم:
-خیلی خب، پس بهتره ریسک نکنید که شلوغ کاری نشه. فقط اگه فاصلهاش با پایگاه پلیس کم شد شما دیگه دنبالش نرید. ممکنه با مامورهای انتظامی باکو هماهنگ باشند و واستون تور پهن کرده باشند.
ایوب چشمی میگوید و تلفنش را قطع میکند. از کمیل میخواهم تا سرعتش را بیشتر کند، سپس نگاهی به نقشهای که در صفحهی تبلتم باز شده میاندازم و سعی میکنم مسیر سوژه را حدس بزنم.
یکی از حسنات رانندگی در این وقت از شب خیابانهای خلوتی که است که اثری از ترافیک و معطلی در پشت چراغ قرمز در آن به چشم نمیآید و همین موضوع هم باعث میشود تا خیلی زود به حدود دویست متری سوژه برسیم. کمیل مطابق لوکیشنی که به برنامه دادهایم میخواهد به راست بپیچد؛ اما من مخالفش میشود:
-مستقیم برو!
همانطور که به فرمان ماشین چنگ میاندازد، نیم نگاهی به سمتم میکند:
-ولی گفت باید بریم سمت راست!
از حرفی که زدهام دفاع میکنم:
-خودم هم شنیدم بزرگوار. مستقیم برو!
کمیل بی حرف اضافه مسیر مستقیم را در پیش میگیرد، سپس با حرکت دست من وارد یکی از فرعیهایی میشود که کوچهای کم عرض است. مسیر جدید را برایش میخوانم:
-بپیچ سمت چپ، این رو مستقیم برو، حالا برو سمت راست...
انگشتان دستم را روی صفحه تبلتم میکشم تا نقشه را کمی از بالاتر ببینم. قاطعانه کمیل را خطاب قرار میدهم:
-همینجا نگه دار... پشت اون ماشینه، فقط ماشینت رو خاموش کن!
گوشی را برمیدارم و شماره ایوب را میگیرم، بدون معطلی جواب میدهد:
-جانم آقا؟
نگاهی به کوچه و پس کوچههای اطراف میاندازم و میگویم:
-موقعیت دقیق سوژه رو اعلام کن.
ایوب طوری سریع جواب میدهد که گویا از قبل سوالم را میدانسته است:
-داره به انتهای کوچه چهاردهم میرسه.
لبخند میزنم و میگویم:
-انتهای کوچه رو ببند، فقط یادت نره که مهمتر از دستگیری سوژه اینه که عملیات امشب بدون هیچ سر و صدایی انجام بشه. اگه روی ما حساس بشن باید در کمتر نیم ساعت بساطمون رو جمع کنیم و بریم.
ایوب شبیه همیشه چشم میگوید. تلفن را قطع میکنم و در حالی به کمیل خیره شدهام، میگویم:
-بیا پایین. میخواهم خودم بشینم پشت فرمان!
کمیل با نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
-چی تو سرته عماد؟
مطمئن جواب میدهم:
-سریع باش، بیا پایین و برو سر کوچه که از دستش ندیم.
کمیل بی هیچ حرف اضافهای از ماشین پیاده میشود و من در حالی که بارش قطرات باران به روی سر و صورتم را احساس میکنم، چرخی در حوالی ماشین میزنم و پشت فرمان مینشینم. سپس دستم را روی کلید استارت نگه میدارم و میچرخانم تا ماشین روشن شود. به نقشهای که برای دستگیری مامور جوان در سر دارم انتقادات زیادی وارد است؛ اما نمیتوانم به شیوهای بهتر برای دستگیری او فکر کنم. ماشین را سر و ته میکنم و بلافاصله خاموش میکنم. از ماشین پیاده میشوم و بیتفاوت به باران شدیدی که کاملا خیسم میکند نگاهی به دور و اطراف میاندازم تا فردا از حضور یک دوربین مداربسته و یا فردی در پشت شیشهی خانه غافلگیر نشوم. باید همین حالا تمامش کنم، نمیتوانم به او وقت بیشتری بدهم، همه چیز باید همین حالا تمام شود. حال شکارچی گرسنهای را دارم که شکارش در حال رسیدن به داخل طعمه است. این پرونده اگر هر نکتهی گنگ و مبهمی برای من داشته باشد، از این جهت مطمئن هستم که مأمور جوان و همکارش دبورا تنها افرادی هستند که میتوانند من را به آن پیرمرد مرموز برسانند.
از امن بودن اطراف که مطمئن میشوم به درون ماشین برمیگردم و صندلیام را کاملا میخوابانم و همانطور که شمارهی ایوب را میگیرم، گوشی تلفنم را به سینهام میچسبانم تا نور صفحهاش در این شب بارانی جلب توجه نکند. من حالا تمام تلاشم را به کار گرفتهام تا خودم را از دید سوژه پنهان نگه دارم. ایوب فورا جواب میدهد:
-جانم آقا؟ رسیدید به ما؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و نه🔻 من نیز در حالی که زیر لب صلوات میفرستم، از خدا میخواهم ت
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت چهل🔻
دستم را روی کلید استارت نگه میدارم و میگویم:
-موقعیت سوژه رو به صورت لحظهای رصد کن.
ایوب شروع به صحبت میکند:
-الان تقریباً صد و پنجاه متری هست که وارد کوچه شده. جلوتر سه تا ماشین پارکه و احتمال داره که اومدنش به اینجا واسه سوار شدن به ماشین قرار باشه. از کنار ماشین اولی گذشت.
مدام زیر لب صلوات میفرستم و تمام اعضای بدنم را گوش میکنم تا بتوانم گزارش لحظهای ایوب را تصور کنم:
-حدود ده متر از ماشین اول عبور کرد. شش متری ماشین دومه و بدون توجه به چپ و راستش داره یه مسیر صاف رو پیش میره.
مضطرب انگشتان دستم را به روی لبهی فرمان میکوبم و همانطور که گوشم به دهان ایوب است منتظر میشوم تا سوژه فاصلهی قابل قبولی از ماشین من بگیرد.
ایوب زبان باز میکند:
-حدود بیست متر از ماشین دوم رد شد.
صندلیام را به حالت اول برمیگردانم و سپس به حرکات سوژه نگاه میکنم. بعید است به دنبال گمشدهای باشد، هر چند که دیگر خیلی هم فرقی به حال ما نمیکند. دستم را روی کلید استارت میچرخانم و ماشین را روشن میکنم... به محض پخش شدن صدای ماشین در فضای ساکت کوچه سوژه برمیگردد و نگاهم میکند. هنوز چراغهای ماشین خاموش است، نفس کوتاهی میکشم و از اعماق قلبم از خدا میخواهم تا همه چیز همانطور که فکرش را میکنم پیش برود. سپس زیر لب ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را میگویم و پایم را روی کلاج فشار میدهم و دستم را روی دنده میچرخانم و در یک حرکت سریع ماشین را به سمتش حرکت میدهم. چراغهای ماشین خاموش است؛ اما از پشت همین شیشهای که قطرات پر تعداد باران به روی بدنهاش لانه ساختهاند و با سرعت گرفتن ماشین به چپ و راست متمایل میشود، چهرهی سوژهام را میبینم که وحشت زده و ترسیده است. بدون هیچ حرکت اضافهای در میان کوچه قفل میکند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به سمتم نگاه میکند و در حالی که با حرکت دست میخواهد من را متوجه خودش کند، به سمت دیگر کوچه خیز میبردارد. ماشین من به فاصله سه چهار متریاش رسیده است و این تغییر مسیر او آخرین فرصتی است که میتواند برای فرار از دستم انتخاب کند. تمام توان وزن بدنم را روی فرمان ماشین میاندازم و در یک حرکت سریع به سمت چپ میپیچم. نمیتوانم این فرصت خوب را برای دستگیری بی سر و صدای سوژهام از دست بدهم، پس با اعتماد به نفس و طوری که به انجام کارم مطمئن باشم دو دستی فرمان ماشین را میچسبم و پای راستم را روی پدال گاز فشار میدهم و بدون آن که بخواهم رد ترمزی از خودم به جای بگذارم ماشین را سوژه میکوبم.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد و سوژهای که به ماشین برخورد کرده به هوا پرتاب میشود و با کمر به روی شیشهی ماشین فرود میآید و سپس چرخی میزند و پخش زمین میشود. چشمانم باز است، موقعیت به قدری حساس و مهم است که حتی اجازهی پلک زدن به خودم نمیدهم. از پشت شیشههای خرد شدهی ماشین به سوژه نگاه میکنم که روی زمین دراز کشیده است. کمیل دوان دوان خودش را به صحنه میرساند؛ اما من کاملا خونسرد درب ماشینم را باز میکنم و قدم زنان به سمت سوژه میروم. نگاه دوبارهای به دور و اطراف میاندازم و چراغ خاموش خانههایی که اهالیاش در خوابی عمیق به سر میبرند را از نظر میگذرانم. سپس کنار سوژه مینشینم و انگشتم را روی نبضش فشار میدهم، سپس سری تکان میدهم و آه کوتاهی میکشم تا اینگونه استرسم را خالی کنم. نگاهی به دور و اطرافش میاندازم و درب گوشی همراهی که به روی زمین افتاده را میبینم. سپس دستی به دور و اطراف سوژه میکشم، بعد هم خودم چهار دست و پا اطرافم را میپایم و چشمهایم را تیز میکنم تا اینکه موفق میشوم تا باطری و کمی آن طرفتر خود گوشیاش را پیدا کنم.
طوری که خیالم به طور کامل راحت شده باشد دستبند فلزیام را از بند کمرم خارج میکنم و دستهایش را از پشت میبندم و با نگاهی به کمیل میگویم:
-کمک کن ببریمش داخل ماشین!
کمیل که انگار تازه از شوک خارج شده زیر لب غر میزند:
-چیکار کردی عماد... تو چیکار کردی!
پشت سر هم زمزمه میکنم:
-خوبه، اوضاع خوبه. نگران نباش، خوبه...
مرد جوانی که حالا خون از روی پیشانیاش جاری شده را روی صندلی عقب ماشین میخوابانم و بدون آن که بخواهم لحظهای مکث کنم به سمت خانه امن میروم.
به سمت جایی که شاید همین امشب بتواند ما را به گمشدهای که داریم برساند. کمیل من را پس میزند تا خودش پشت فرمان بنشیند. مخالفتی نمیکنم، همانطور که قطرات باران از بین موهایم شره میکند و روی صورتم مینشیند خودم را درون ماشین پرتاب میکنم و ناخواسته به شیشهی شکسته خیره میشوم. کمیل چراغهای ماشین را روشن میکند و شروع به حرکت میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
۴۱ در طول مسیر حرفی نمیزنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح میدهد ساکت باشد. به حوالی خانه امن که
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت چهل و دو 🔻
سوژه کمی فکر میکند و میگوید:
-ولی این خلاف قوانین...
حرفش را با صدایی بلند قطع میکنم:
-قانون داخل این اتاق رو من مشخص میکنم. قانون اینه یا مثل بچه آدم دهن باز میکنی و حرف میزنی یا کار نیمه تموم داخل خیابون رو همین جا تموم میکنم.
سوژه چیزی نمیگوید و نگاهم میکند. روی صندلیام مینشینم و با لحنی آرامتر ادامه میدهم:
-از اسمت شروع کن، عاقل باش و سعی کن کار درست رو انجام بدی تا بتونی امید مبادله شدن رو توی دلت زنده نگه داری.
نفس کم جانی میکشد و میگوید:
-بنیامین.
پیامی که برای تبلتم میآید را باز میکند، سپس لبخندی میزنم و ادامه میدهم:
-چند وقته جذب موساد شدی؟
کمی مکث میکند و خودش را در حال محاسبه دقیق نشان میدهد و میگوید:
-حدود دو سال!
ابرویی بالا میاندازم و از روی صندلیام بلند میشوم، سپس با بیحوصلگی میگویم:
-یادمه یک بار بهت گفتم که اوضاع خوبی ندارم، مگه نه؟
مرد جوان در حالی که پیشانیاش را به کتف راستش میکشد تا جلوی شره کردن خون آبهی روی صورتش را بگیرد، میگوید:
-من که دارم به سوالای شما...
فریاد میزنم و به طرفش میروم:
-این جوابها به کار من نمیاد، میدونی چرا؟ چون تو اینجا داری خیلی راحت نفس میکشی... نباید اینجوری باشه!
دستم را روی گلویش میگذارم و در حالی که با چشمهای از حدقه بیرون زدهام به صورتش نگاه میکنم، میگویم:
-حالا دوباره ازت میپرسم، اسم!
معطل نمیکند:
-فاران.
فریاد میزنم:
-چند وقته جذب موساد شدی؟
لب هایش را تکان میدهد و به سختی کلمات را ادا میکند:
-حدود هشت سال!
دستم را از روی گلویش برمیدارم و با لحنی هشدارگونه کلماتم را به صورتش میکوبم:
-کافیه یه بار دیگه بخوای مسیر این بازجویی رو منحرف کنی، اونوقت کاری باهات میکنم که هر لحظه هزار بار آرزو کنی کاش کارت توی همون خیابون تموم شده بود، فهمیدی؟
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد تا همانطور که خیره نگاهش میکنم به روی صندلیام بنشینم:
-چند وقته توی این پرونده وارد شدی؟
تند تند نفس میکشد تا کمبود اکسیژن دقایق قبلش را جبران کند:
-هفت ماه و نیم...
نگاهی به صفحهی تبلتم میاندازم و میگویم:
-قبلش توی کدوم واحد بودی؟
مکث نه چندان کوتاهی میکند و میگوید:
-افسر یگان ۸۲۰۰ بودم.
سوالاتم را بدون مکث میپرسم:
-پس چی شد که سر از این پرونده درآوردی؟
فاران کمی سکوت میکند و در حالی که پایش را مضطرب به زمین میکوبد، جواب میدهد:
-من متخصص سایبری هستم، احتمالا سیستم میخواست از تواناییهام توی این بخش استفاده کنه.
دستی به لای موهایم میبرم و میپرسم:
-تیمی که برای این پرونده جمع کرده بودید چند نفر بود؟
فاران فورا میگوید:
-سه نفر!
دستانم را به میز تکیه میدهم و کمی به سوی فاران متمایل میشوم:
-اسامی اعضای تیم رو بگو، سر تیم خودت بودی؟
فاران سرش را تکان میدهد:
-من و دبورا و موسی!
با هیجان اسم پیرمرد را تکرار میکنم:
-موسی؟
سرش را به نشان تایید تکان میدهد. مهندس با استفاده از دیتا بیسی که در تهران از عوامل و نیروهای موساد داریم توانسته اطلاعات کمی از فاران برایم دست و پا کند؛ اما تا به حال هیچ دیتایی از آن پیرمرد نداشتیم و حالا فاران اسمش را به ما میگوید. لبخند میزنم:
-موسی... همون پیرمردی که تو رو طعمه کرد تا فرار کنه؟
لب هایش را کج میکند و میگوید:
-اون هیچ وقت این کار رو نمیکنه، تو شاید بتونی من رو تهدید کنی و ازم حرف بکشی؛ اما نمیتونی دیدگاهم رو نسبت به اعضای تیمم خراب کنی!
ابرویم را بالا میبرم و سرم را کج میکنم:
-مطمئنی که این کار رو نمیکنه؟ پس ما چجوری بهت رسیدیم؟ چرا نتونستیم ردی از موسی پیدا کنیم؟ اصلا کی پیشنهاد داد تو اول از خونه خارج بشی؟
فاران با شنیدن سوالاتی که هر دو ما جوابش را به خوبی میدانیم، روی صندلیاش ولو میشود. این بهترین فرصت برای من است که سوالات بعدیام را ردیف کنم:
-میدونی چرا اون میخواست اول تو رو بفرسته تو خیابون؟ چون بعد از اینکه از دستگیری دبورا مطمئن شد، احتمال این رو میداد که خونه شما هم سوخت شده باشه... تو رو فرستاد پایین تا اگه خونه امن شما سوخته باشه بتونه حواس ما رو درگیر تعقیب کردن و دستگیری تو کنه و اینطوری برای خودش زمان بخره که بتونه فرار کنه.
فاران بدون آن که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی کند با تمام وجود به حرفهایی که میزنم گوش میکند. ساکت میشوم تا بتواند فرضیهای که پیش رویش گذاشتهام را هضم کند. سپس تیر آخر را شلیک میکنم:
-خودش هم به زیاد احتمال از روی پشت بوم یا یه راه دیگهای که هنوز نمیدونم چیه فرار کرده! به همین سادگی!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت پایان 🔻
فاران نفس زنان به چشمهایم خیره میشود و نامطمئن کلمات را از بین لبهایش خارج میکند:
-ولی اون خیلی روی سازمان تعصب داشت، محال بود که بخواد یکی از اعضای خودش رو اینطوری قربونی کنه.
طوری با سرعت جوابش را میدهم که گویی پیشبینی پرسیدن این سوال را از قبل کردهام:
-منم باهات موافقم. اون روی سازمان تعصب داره؛ اما تو سازمان نیستی. اون سادهترین راه رو انتخاب کرده و یقیناً هم خودش رو اینطوری توجیه کرده که ردهی پایین بسوزه تا ردهی بالا سالم بمونه... من توی این مکالمهای که باهات داشتم تا بالای نود درصد مطمئن شدم که سرتیم شما همون پیرمرد بود... گفتی اسمش چی بود؟ موسی!
فاران لبهایش را تکان میدهد:
-آرسن... اسمش آرسنه و سر تیم ما بود.
همین یک جمله کافی است تا از روی صندلیام بلند شوم. فاران وحشت زده نگاهم میکند؛ اما من بدون آن که بخواهم به سمتش بروم درب اتاق را باز میکنم و از دکتر میخواهم تا کار درمان فاران را ادامه دهد. سپس از اتاق خارج میشوم و سراغ کمیل را میگیرم. یکی از بچهها با اشاره به آن سوی اتاق کمیل را نشانم میدهد که در حال خواندن نماز صبح است. به سمت آشپزخانه میروم و وضو میگیرم تا من نیز نمازم را بخوانم. بعد از نماز، کمیل صدایم میکند:
-کارم داشتی!
چشمهایش سرخ و پف کرده است. نگران میشوم:
-از خستگی زیاد دارم اشتباه میبینم یا واقعا گریه کردی؟
کمیل همانطور که کنار سجادهام نشسته خودش را در آغوشم میاندازد و میگوید:
-فواد شکر رو زدن عماد... زدنش!
یاحسین... در میان تمام مشغلههایی که این عملیات برون مرزی با خودش دارد، حتی فکر چک کردن اخبار هم به ذهنم خطور نکرده بود که کمیل این چنین خبر ترور این فرمانده بزرگ را به گوشم رساند. -یاحسین...
به جز این اسم چه چیز دیگری میتوانم بگویم؟ کمیل را محکمتر در آغوش میگیرم و صورتم را روی شانهاش فشار میدهم تا کسی متوجه اشکهایی که بدون سر و صدا ریخته میشوند نشود.
کمیل با صدایی گرفته میگوید:
-عماد باید یه کاری بکنیم، نمیتونیم دست روی دست بگذاریم تا اطلاعاتی که به دست موساد رسیده کار دستمون بده.
با اشارهی سر به اتاق بازجویی میگویم:
-فاران حرف زد... گفت اسم پیرمرده آرسنه.
کمیل آهی میکشد و میگوید:
-هیچ چیزی ازش نداریم. مهندس تمام اطلاعاتی که داشتیم را زیر و رو کرده و نتونسته چیزی پیدا کنه.
دستی به روی چشمهایم میکشم و میگویم:
-فعلا چیزی ازش نداریم، فاران متقاعد شده که باهامون همکاری کنه. من شک ندارم که یه سر این اتفاقات میرسه به آرسن... اون الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده و داره برای حملهی بعدی برنامه ریزی میکنه... حملهای که ممکنه داغ بزرگی رو دلمون بزاره!
کمیل پریشان نگاهم میکند و میگوید:
-خب باید چیکار کنیم؟ راه حل چیه؟ گره کار که با حرف زدن با فاران و دبورا باز نمیشه.
صورتم را به گوش کمیل نزدیک میکنم و میگویم:
-یه سر طناب گره افتادهای که ازش حرف میزنی میخوره به اون پیجرها... باید تا فردا صبر کنیم که مهندس یه آمار درست و درمون ازشون بهم بده.
کمیل آهی عمیق میکشد و همانطور که به عکس فواد شکر نگاه میکند، میگوید:
-صبر... صبر... صبر...
کاش لااقل زنده بمونیم تا نتیجهی این همه صبر رو ببینیم.
دستم را دور بازویش حلقه میکنم و میگویم:
-مگه توی این همه پرونده که پنجه به پنجه اسرائیل انداختیم ندیدیم؟ ناشکر نباش بزرگوار، ناامیدی گناه بزرگیه!
به اتاق بازجویی نگاه میکنم که دکتر در حال بیرون آمدن است. فورا از سر جایم بلند میشوم و به سمت فاران میروم:
-بهتری؟
سرش را تکان میدهد. لب باز میکنم:
-تو از قضیهی ترور فواد شکر خبر داری؟
طوری که برایش کاملا طبیعی باشد، میگوید:
-آرسن برنامه ریزی کرده بود. بعد از اینکه شما به هارد علیهان رسیدید کار برای ما سخت شد. برنامه هامون بهم ریخت و حزب الله تونست یک روزه جاسوسی که اون همه براش سرمایه گذاری کرده بودیم رو حذف کنه و ما دوباره برگشتیم سر خونهی اولمون... سیستم پاکسازی شدهی حزب الله گره تو کار ما انداخت وگرنه قرار بود تو مکانی که فواد شکر ترور شد، حسن نصرالله هم وجود داشته باشه... آرسن هم از همین عصبی بود و مدام با خودش میگفت هزینهی زیادی رو متحمل شدیم! من از حرفهایی که میزد سر در نمیآوردم؛ اما اون کل دیشب دستهاش رو از پشت به کمرش بند کرده بود و توی اتاق راه میرفت و اینجوری میگفت...
شنیدن حرفهای فاران به مشابه آب سردی که به یک باره روی سرم خالی شده باشد من را میخکوب میکند. چند نفس کوتاه میکشم تا بتوانم حرف هایش را تحلیل کنم. یعنی امروز قرار بود سیدحسن را ترور کنند؟ یعنی طرح ترور سید در دستور کار رژیم قرار گرفته و تصویب شده است؟ یا حسین... یاحسین...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت اول🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم.
چشم چپم را میبندم و سعی میکنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیهای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطهی مرکزی دیدگانم قطع میکند.
نفسم را در سینه حبس میکنم و اسلحهام را درون دستانم جا به جا میکنم. صحبتهای فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور میشود. ما هفت نفر روی تپههای خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان میپاشید نگاهش میکردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح میداد:
-باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث میشه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه.
پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ...
هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا.
فریاد زدیم:
-یازهزا.
و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد.
نفس کوتاهی میکشم...
انگشتم را روی ماشه نگه میدارم و گونهام را به قنداقهی اسلحهام میچسبانم.
سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفتهاند و یکی از آنها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را میکشیم.
نفسهایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد میتواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم.
چند نفری حوالی ماشینها چرخ میزنند و من شش دانگ حواسم را جمع کردهام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم...
درب یکی از ماشینها باز میشود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج میشوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحهام را دارم.
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...
قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است.
درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...
لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...
نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم.
نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد.
دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...
همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.
سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد...
خودش است...
بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...
اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت دوم🔻
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.
چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:
-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:
-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که...
هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:
-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ
با دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...
«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.
حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد.
بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...
به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:
-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...
یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
علمدار ما، فرماندهی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشینها بود... در یکی از همان ماشینهایی که هدف حملهی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرماندهی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصلهی اندک را نیز میشود به لطف ماشهای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت.
به خودم که میآیم اشک به روی گونههایم شره و صورتم را خیس کرده است.
خاطرهای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوشهایم باقی مانده همان جملهای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت:
-سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی...
سپس به من نگاه کرد و ادامه داد:
-تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی...
در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجرههای ساختمان باز میشود، فورا روی دوربینم متمرکز میشوم و نگاهی به داخل اتاق میاندازم...
یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم میخورد. دور میز را صندلیهای چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقهی دیگر و به واسطهی برگزاری جلسهی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت آخر🔻
صدای رعد آسمان در گوشم میپیچد و بلافاصله قطرهای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحهام گذاشتهام، میچکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم.
بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرماندهای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد.
نفسی میکشم و دوباره به بیرون میدهم.
چشمم را به لبهی دوربین اسلحهام میچسبانم و از نیمهی باز پنجره به داخل اتاق نگاه میکنم.
کم کم نفرات وارد اتاق میشوند و من با دقت فراوان به چهرههایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه میکنم. نفرات داخل اتاق تکمیل میشوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق میشود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر میکند و با خونسردی و بدون هیچ عجلهای روی صندلیاش مینشیند.
حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه میکشم و اسلحهای را که در بین انگشتان محاصره کردهام جا به جا میکنم. انگشتم را روی ماشه میگذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک میشوم.
خبری نمیشود...
دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام میاندازم...
سی ثانیهای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندانهایم را بهم میساووم و انگشتم را روی گوشم فشار میدهم:
-شماره یک سوژه توی دستمه، دستور میدید؟
دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم میکنم و آماده میشوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم...
نفسم را در سینه حبس میکنم و منتظر شنیدن دستور میشوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو میریزد:
-عملیات لغو شده!
لغو شده؟ قفل میکنم... چطور میتوانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من...
نمیدانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور میکند و نمیدانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم.
آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟
آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفتهاند؟ اصلا شاید سوژهی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره...
هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش میبندد:
-برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! میدونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری...
کد را هم درست گفت؛ اما... راستش...
نمیتوانم... چطور بگویم که نمیتوانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است...
از شدت فشار عصبی قطرهای عرق از پیشانیام میچکد و به درون چشمم میرود؛ سوزش چشم هم نمیتواند ذرهای از پیچیدگی افکار باز کند.
ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوقت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم...
همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساسترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد میشوند، تصمیم میگیرم که از جایم بلند شوم.
بوسهای به عکس سردار میزنم و آن را درون جیب پیراهنم میگذارم که میخواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحهام نقش میبندد...
سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دستهایش فشار میدهد و از روی صندلی اش بلند میشود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش میرود و روی زمین میافتد...
در اتاق هلهلهای به پا میشود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم میریزد و در پیش چشمم پنجرهای که برایم باز شده بود، بسته میشود...
فورا اسلحهام را درون کیف مخصوصش میگذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک میکنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک میکنم...
«پایان»
منبع خبر:
در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
روز پدر رو به اسرائیلیهایی که پدرشون دراومد بعد از هفت اکتبر، تبریک میگم
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb