فرقی نداره عربی متوجه بشی یا نه!
الان توی نجف در و دیوار داره روضه میخونه... زمین و زمان داره گریه میکنه...
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
سلام و ارادت جمیعا
تازه رسیدم کربلا
رفقا پیام هاتون خیلی زیاده؛ اما قول میدم اسم دونه دونهای که با نیت خالص و قلب پاک بهم گفتید رو توی بین الحرمین بگم، برم نماز و زیارت... بعد هم الوعده وفا
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی🔻
فصل هفتم
«کمیل - باکو»
حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانستهام برای لحظهای چشم روی هم بگذارم. ایوب دیروز خودش را به من رساند و همان دیروز که آن پیرمرد و مرد جوان راهشان را از دبورا همان دختری که در پوشش گارسن میخواست کار علیهان را تمام کند جدا کردند، من و ایوب نیز از یکدیگر جدا شدیم. دبورا فوق العاده باهوش و زیرک است. در طول مدتی که رفتارهایش را زیر نظر گرفتهام، به این نتیجه رسیدهام که او تمام راههای نفوذ به خودش را مسدود کرده است و ما غیر از دستگیری مسیر دیگری برای نگه داشتن او نداریم. بیحوصلگی امانم را بریده است و پوششی که برای خودم درست کردهام بر کسالت بار بودن اوضاع میافزاید. بعد از استقرار دبورا در خانه نقلی و جدیدش، تصمیم گرفتم که سری به پشت بام خانههایی بزنم که به منزل او اشرافیت دارد و دست آخر یک خانهی قدیمی پیدا کردم که روی پشت بامش پر از خنزر و پنزرهای ناکارآمد است و تصمیم گرفتم تا درون یک کارتن یخچال پنهان شوم و از سوراخ کوچکی که درون بدنهاش ایجاد کردم کمک بگیرم تا تحرکات دبورا را از دست ندهم. کارتن یخچال با توجه به این که قبل از اسکان دبورا در این منطقه روی پشت بام بوده و بدون شک از دید مامور چک که کارش تماشای با دقت تصاویر هوایی است، دور نمانده پوشش فوق العاده مناسبی است که به هیچ وجه شک برانگیز نخواهد بود. ماندن طولانی مدتم در این کارتن علاوه بر این که تمام بدنم را خشک و کرخت کرده است، سختیهای دیگری نیز دارد. همین مدت زمان زیاد که در کوچه و خیابان مشغول تعقیب و مراقبت بودم و حالا که در یک چهار دیواری تنگ و تاریک پناه گرفتهام، باعث شده تا هر دو پاور بانکی که همراه خودم داشتم تخلیه شود و حالا برای تلفن همراهم نیز شش درصد بیشتر شارژ نمانده است. با دوربین دستی کوچکی که دارم به خانه دبورا نگاه میکنم، فنجان قهوهاش را در دست گرفته و پشت پنجره ایستاده است. گوشیام میلرزد، بلافاصله به صفحهاش نگاه میکنم که نام عماد به روی آن نقش بسته است. پیامش را باز میکنم:
-اوضاع خوب نیست، دقیقاً کجایی؟
تکانی به خودم میدهم و چند باری پلک میزنم تا حرکات دبورا را از دست ندهم. سپس برایش مینویسم:
-همون لوکیشنی که فرستادم، روی پشت بام خونه روبهروییش پوشش گرفتم.
چشمم را به دوربین دستیام میچسبانم تا نگاه دوبارهای به دبورا بیاندازم که در کمال تعجب متوجه میشوم در حالی که فنجان قهوهاش را تا نزدیکی دهانش نگه داشته به من زل زده است. لعنتی! فکر میکنم به خاطر تکان خوردنهای زیادم توجهش را جلب کردهام. بلافاصله موضوع را برای عماد مینویسم:
-از پشت شیشه زل زده بهم، فکر کنم بهم شک کرده باشه.
دوباره که نگاهش میکنم از پشت پنجره فاصله گرفته است. نمیدانم باید چه کار کنم، همینجا منتظر بمانم یا پوششم را تغییر دهم. هنوز در حال فکر کردن برای حرکت بعدیام هستم که عماد پاسخ پیامم را میدهد:
-اگه غیبش زد ریسک نکن، احتمالش بالاست که بخواد بزنه زیر میز.
باطری تلفن موبایلم هشدار چهار درصد را میدهد، کلمات را یکی پس از دیگری برای عماد تایپ میکنم:
-جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم، ممکنه بخواد هوایی چکم کنه... اگه من رو ببینن که خراب میشه همه چی!
نوک دوربین دستیام را از داخل کارتن بیرون میآورم و سعی میکنم اطراف ساختمان را رصد کنم تا مبادا بیرون آمدن دبورا را از دست بدهم. تلفنم میلرزد:
-مهم نیست که ببیننت، همین الان پوششت رو عوض کن که ممکنه جونت تو خطر باشه.
گوشی را در دست میگیرم تا کد تایید را برایش بنویسم؛ اما دبورا در قاب دوربینم ظاهر میشود و از در خروجی ساختمان وارد کوچه میشود. کدم را پاک میکنم و پیام جدید را مینویسم:
-همین الان این از ساختمون زد بیرون که...
لعنتی! تلفنم خاموش میشود. با حرص تلفنم را به پایم میکوبم و سپس دوربین کوچکم را به همراه تلفن خاموشی که روی دستم مانده به درون کولهام میاندازم. باید فوراً خودم را از درون این زندان خود ساخته رها کنم. به آرامی از سر جایم بلند میشوم و بدون آن که جلب توجه کنم تقلا میزنم تا کارتن یخچالی که روی پشت بام قرار گرفته بود را کنار بزنم. به محض بیرون آمدن از داخل کارتن حجم عظیمی از نور به صورتم حملهور میشود و چشمهایم را میسوزاند. همانطور که سعی میکنم تا با حرکتهای نرمشی کمر و گردنم را از این حالت گرفتگی خارج کنم، به دور و اطرافم نگاه میکنم و با صحنهای مواجه میشوم که باید اعتراف کنم به هیچ عنوان حتی تصورش هم نمیکردم...
چشمهایم دیگر به نور عادت کرده و حالا خیلی خوب میتوانم به پیش رویم نگاه کنم که دبورا در حالی که اسلحهی کمریاش را به سمت صورتم نشانه رفته است، با چشمانی غضب آلود و خیره نگاهم میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون ذکر نام نویسنده، مجاز نیست ❌
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و یک🔻
دستهایم را به آرامی تا نزدیکی گوشهایم بالا میآورم و به ترکی صحبت میکنم:
-شلیک نکن، شلیک نکن! مگه چه اتفاقی افتاده؟
لبخندی کمرنگ به روی لبهایش نقش میبندد. چند قدم نزدیکم میشود و سپس به فارسی جوابم را میدهد:
-از کولهات فاصله بگیر.
تقریباً مطمئن شدهام که او فهمیده ایرانی هستم؛ اما سعی میکنم تا خودم را لو ندهم. آب دهانم را قورت میدهم:
-چی... چی گفتی؟
عصبی پاسخم را میدهد:
-مسخره بازی بسه، الان هیچ کدوم برای این کارها وقت نداریم. پس زودتر از کولهات فاصله بگیر تا مجبور نشم روی خونهی مردم خون و خونریزی راه بیاندازیم.
سرم را به معنی درک حرفهایی که میزند تکان میدهم و یکی دو متر آن طرف از کولهام به روی زمین مینشینم.
دبورا طوری که به من بفهماند کاملا به اوضاع مسلط است، نزدیک میآید و با نوک پا کولهام را به هوا پرتاب میکند و روی دوشش میاندازد. چارهای ندارم، باید بتوانم کمی با او حرف بزنم تا ببینم چه چیزی در سرش میگذرد. الان برای من خیلی مهم است که بفهمم به قصد کشتنم به اینجا آمده یا از من چیزی میخواهد. پس همین مدل بلند کردن کوله از روی زمین را بهانه میکنم و با لحنی دوستانه میگویم:
-معلومه که خیلی حرفهای هستی!
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-بخاطر کوله؟
سپس شانهای بالا میاندازد و همانطور که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته، کمی خم میشود و میگوید:
-شاید هم بخاطر این که اینطوری اومدم بالا سرت! تو اصلا میدونی من چطوری تونستم بیام بالا سرت؟
لعنتی! نمیتوانم ذهنش را بخوانم؛ اما مطمئنم که او میخواهد بازیام دهد... یک بازی خطرناک که ممکن است پایانش با شلیک یک گلوله بین ابروهایم باشد. به خودم تلنگر میزنم که ناامید نباش، من خیلی خوب میدانم که در چنین شرایطی باید با او وارد بازی شوم و زمان بخرم؛ حتی اگر پایانش هم قرار است به مرگ ختم شود. لب باز میکنم:
-واقعا چطوری تونستی این همه پله رو تو این مدت زمان کم بیای؟
دبورا لبخند میزند و میگوید:
-پرواز کردم.
سپس یک قدم نزدیکتر میشود و در حالی که یک چشمش را میبندد و با چشم دیگر اسلحهاش را به روی پیشانیام تنظیم میکند، میگوید:
-میخوای تو هم پرواز کنی؟
سپس با لحنی فوق العاده متفاوت و وحشتناک دستور میدهد:
-چشمهات رو ببند.
نفس کوتاهی میکشم:
-بزار با هم معامله کنیم.
دبورا با همان جدیت میگوید:
-من اهل معاملهام؛ اما نیروهای برون مرزی ایرانی خیلی بعیده تن به این کار بدن... پس به جای این سعی کنی ازم زمان بگیری چشمهات رو ببند.
سعی میکنم بدون فوت وقت حرف بزنم تا خیال نکند که به دنبال سناریو سازی هستم:
-اینطوری نیست. همهی آدمها که شبیه هم نیستند! من زندگی رو دوست دارم، حاضرم هر کاری بکنم که تهش تو یه کشور غریب و روی پشت بوم جون ندم.
دبورا ابروهایش را بهم میچسباند:
-غیر از من دیگه چه کسایی رو زیر نظر گرفتید؟
نا امیدش میکنم:
-من که از همه چی سازمان با خبر نیستم، من فقط به دستوراتی که بهم میدن عمل میکنم و بس!
سرش را کج میکند و میگوید:
-من که گفتم از شما ایرانیها چیزی به ما نمیرسه؛ فقط اصرار بیخود کردی که...
دستهایم را بالا میآورم و میگویم:
-اخه توی این شرایط چرا باید جلوی دهن کوفتیم رو نگه دارم... چی از جون آدم میتونه مهمتر باشه که...
دبورا چشمهایش را ریز میکند و میگوید:
-خیلی خب، تلفنت رو دربیار و بهشون زنگ بزن.
طوری که بخواهم برای زنده ماندن نجات کنم، به کولهام اشاره میکنم و میگویم:
-گوشیم داخل کوله است، خودت بیار بیرون و نگاهش کن... باطری تموم کرده لعنتی!
دبورا لبهایش را بهم میساوود و همانطور که از من چشم برنمیدارد دستش را به درون کولهام میبرد و میچرخاند. سپس گوشیام را بیرون میآورد و با زدن دکمه پاورش متوجه میشود که دروغ نگفتهام.
آب دهانم را قورت میدهم و سعی میکنم تا از آخرین هربهام برای نجات از این شرایط هولناک استفاده کنم:
-من بهت دروغ نمیگم، اگه بهم اعتماد کنی به کارت میام. شاید اسم سوژهها رو ندونم؛ اما با شبکهای که توی باکو مستقر شده در ارتباطم و میتونم آمار همهشون رو بهت بدم. فقط ولم کن برم... زنده و مردهی من که فرقی واسهی تو نداره، داره؟
دبورا که انگار با شنیدن حرفهایم کمی مردد شده میگوید:
-یک جمله بهت فرصت میدم تا خودت رو اثبات کنی!
چشمهایم برق میزند. انگار امید به یک باره در تمام اعضای بدنم ریشه دوانده است. لبهایم را با شادی کش میدهم و میگویم:
-مثلا... مثلاً باید بهت بگم یکی از اعضای شبکه ما الان درست پشت سرت وایسته!
دبورا بیآن که بخواهد توجهی به حرفم کند فریاد میزند:
-چشمهات رو ببند احمق عوضی! فکر کردی منم مثل خودت...
هنوز جملهاش را به طور کامل نگفته که عماد از پشت سرش با ضربهای محکم او را از هوش میبرد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
چقدر دیدن این تصویر دردناکه...
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
۳۱ اردیبهشت
۱۰ مرداد
۷ مهر
۱۸ آذر
🔺این چهارمین صبحی است که ملت مقاومت با بهت و حیرت روزشان را آغاز میکنند.
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
⭕️ اکنون زمان سهم خواهی انواع گروهکهای تروریستی در سوریه است!
احتمال درگیری های خونین در سوریه بسیار بالا است...
➖آیا همه طرفها جولانی را برای حکومت بر سوریه قبول خواهند کرد؟
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔻 هشدار شش ماه پیش رهبرانقلاب به بشار اسد: مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید
🔹رهبرانقلاب خطاب به بشار اسد ( خرداد ۱۴۰۳ ): غربیها و دنبالههای آنها در منطقه قصد داشتند با جنگی که علیه سوریه به راه انداختند، نظام سیاسی این کشور را ساقط و سوریه را از معادلات منطقه حذف کنند اما موفق نشدند و اینک نیز قصد دارند با شیوههای دیگر و از جمله وعدههایی که هیچگاه به آنها عمل نخواهند کرد، سوریه را از معادلات منطقه خارج کنند.
#سوریه
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴تروریست ها اموال حرم حضرت زینب سلام الله علیها را سرقت و تخریب کردند و درختان و حصار اطراف حرم مطهر را به آتش کشیدند.
✍ شیعه از این غم بمیرد رواست 💔
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و یک🔻 دستهایم را به آرامی تا نزدیکی گوشهایم بالا میآورم و به
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و دو🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم:
-تو چجوری تونستی پیدام کنی؟
عماد کاملا معمولی پاسخ میدهد:
-معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی...
سپس اشارهای به دبورا میکند و میگوید:
-اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت!
هیجان زده از سر جایم بلند میشوم و با خوشحالی میگویم:
-تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش.
عماد لبخندی میزند و میگوید:
-خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دستهاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمیشه گیرش انداخت...
تاییدش میکنم و مشغول بازرسیاش میشوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزیاش یک سرنگ بیرون میآورد و محلولی به درون آن میریزد و سپس تعارف میکند و میگوید:
-این احتمالأ تا چند لحظهی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش.
پلکی میزنم تا بداند که متوجه اوضاع شدهام بعد هم او را روی کولم میاندازم و به ماشین عماد منتقلش میکنم و به سرعت از آن منطقه فاصله میگیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینهی وسط به پشت سرش نگاه میکند. همانطور که به پشتی صندلیام تکیه دادهام، میگویم:
-تو فکری!
عماد با تاخیر لب باز میکند:
-راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازهی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط میمونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم.
نگاهش میکنم و میگویم:
-ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟
عماد دستی به لای موهایش میبرد و شبیه همیشه که وقتی فشار پروندهها به روی شانه اش سنگینی میکند شروع به جویدن لبش میکند. دستی به بازویش میکشم:
-دوباره شروع کردیا... چی میخوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده.
عماد لبخند تلخی میزند و میگوید:
-فرصت نداریم، علیهان یه حرفهایی داره که میتونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد!
آه سردی میکشم و چیزی نمیگویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی میکند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی میشود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابانهای اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو میشویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی میبرد. کنار عماد میایستم و میگویم:
-بالاخره نگفتی علیهان اون لحظههای آخر بهت چی گفت!
عماد در حالی که با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو میرود، میگوید:
-نمیدونم، خیلی آروم حرف میزد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف میزنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد میکشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی میتونه داشته باشه این پیج گفتنهای آخر علیهان!
ناخواسته خمیازه میکشم و میگویم:
-نمیدونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوهی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژهای که علیهان بهت داده به کجا میخوره.
عماد با حرکت سر حرفم را تایید میکند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر میبرم، میگویم:
-من دیگه چشمهام باز نمیشه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت...
گوشی تلفنش زنگ میخورد، نگاهی به صفحه موبایلش میاندازد و زیر لب زمزمه میکند:
-از تهرانه!
سپس فورا انگشتش را روی دکمهی گوشی سادهی تلفنش فشار میدهد و میگوید:
-سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس.
به صورت عماد خیره شدهام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهرهاش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت میدهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش میگذارد و فشار میدهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را میشناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک بارهای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است. همانطور که عماد گوشیاش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره میکند. چشمهایش را میبندد و لب باز میکند:
-خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ!
حیران به صورتش نگاه میکنم و میگویم:
-علیهان... تموم کرد؟
سرش را به نشان تایید چیزی که گفتهام تکان میدهد و میگوید:
-تموم کرد!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده مجاز نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
قسمت سی و سه فصل هشتم «آرسن - ساختمان موساد، باکو» روی میز نشستهام که فاران با یک سینی و دو فنجان
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و چهار 🔻
فصل نهم
«عماد - خانه امن سازمان، باکو»
برگههایی که زیر دستم قرار گرفته را برای چهارمین بار مرور میکنم و همه چیز را یکبار دیگر میخوانم. پیشنهاد کمیل کاملا منطقی و عقلانی است و پیدا کردن کلیدواژهای که علیهان سعی میکرد تا در موردش با من حرف میزند، میتواند با مطالعهی چند بارهی این پرونده به دست بیاید. نمیتوانم متمرکز شوم، خودم درون یک اتاق دوازده متری نشستهام و فکرم به هزار سمت میرود. تلفنم را برمیدارم و به ابوعلی جواد زنگ میزنم. بعد از چند بار بوق خوردن تلفنش را جواب میدهد:
-سلام برادر، مشکلی پیش اومده؟
از صدایش مشخص است که از خواب بیدارش کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازم و تازه متوجه میشوم که عقربه های ساعت روی دو و چهل دقیقه صبح متوقف شدهاند. در چنین لحظاتی رشتهی کلام را از دست میدهم تا چگونه از او بابت تماس بیموقعم عذرخواهی کنم. نفس کوتاهی میکشم تا حرف بزنم که ابوعلی خودش پیش قدم میشود:
-صدام میاد آقا عماد؟ چیزی شده؟
زور میزنم تا بتوانم لب باز کنم و کلمات درهمی که در سر دارم را به جمله تبدیل کنم:
-ببخشید که بد موقع بهت زنگ زدم بزرگوار، راستش... نگران سلامتی سیدم. فکری به حال وضعیتش کردید؟
ابوعلی طوری که خیالش راحت شده باشد جواب میدهد:
-بله الحمدلله، نگران نباشید برادر. تا زمانی که من زنده باشیم مطمئن باشید که حال سید هم خوبه.
لبهایم از شنیدن اطمینانی که به من میدهد کش میآید:
-خدا بهت طول عمر با عزت بده بزرگوار.
ابوعلی بابت دعای خیرم تشکر میکند تا بتوانم سوال بعدیام را بپرسم:
-از محمد هیثم چیزی در نیومد؟
مردد جواب میدهد:
-راستش چی بگم. فعلا که نتونستیم حرفی از بگیریم که کارگشا باشه. اولش انکار میکرد، بعد که دید اطلاعات دقیقی از ارتباطش با اون تبعهی آذربایجان... علیهان داریم قبول کرد که اخبار رو بهش میفروخته؛ اما گفت فکر نمیکرده یارو با موساد کار کنه. هر چند که ما مطمئنیم دروغ میگه.
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم و میگویم:
-راستش ما به یک کلید واژهای از زبون علیهان رسیدیم... وقتی لحظات آخرش بود زیر گوشم چند بار گفت پیج! نمیدونم این پیج گفتنهای علیهان به صفحات مجازی مربوط میشه یا نه؛ اما... نمیدونم گفتم شاید شما بتونید ازش سر دربیارید یا اگه حرفی از محمد هیثم شنیدید به ما هم بگید.
ابوعلی تاکید میکند که اگر هر اتفاق جدیدی رخ بدهد ما را در جریان خواهد گذاشت و با ماموران بازجویی صحبت میکند تا روی این کلیدواژه متمرکز باشند. از او تشکر و تلفنم را قطع میکنم. سپس برگههای زیر دستم را یک بار دیگر ورق میزنم تا شاید اینطور بتوانم کلید حل این معمای پیچیده را باز کنم. هنوز درگیر صفحاتی که زیر دستم قرار است هستم که ناگهان دستگیرهی درب اتاقم تکان کوچکی میخورد. نگران به سمت درب نگاه میکنم و فورا به سراغ اسلحهام میروم. درب خیلی آرام باز میشود و در حالی که نوک اسلحهام را به سمت چهار چوب درب نشانه رفتهام کمیل را میبینم که وارد اتاق میشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و اسلحهام را پایین میآورم و میگویم:
-مرد حسابی خب چرا اینطوری وارد اتاق میشی؟
کمیل لبخندی میزند و میگوید:
-فکر کردم خوابی، گفتم بیدارت نکنم...
از مدل ورودش به داخل اتاق خنده ام میگیرد و میگویم:
-حالا چی کارم داری این وقت شب؟
کمیل مکث کوتاهی میکند و میگوید:
-روی اون کلید واژهای که گفتی خیلی فکر کردم و سعی کردم «پیج» گفتنهای علیهان رو با اطلاعاتی که از پرونده دارم تطبیق بدم.
ناامیدانه نگاهش میکنم:
-خب خسته نباشی، منم دارم همین کار رو انجام میدم!
کمیل گردنش را کج میکند و میگوید:
-میدونم؛ ولی... چجوری بگم من یه چیزی به ذهنم رسید!
متعجب نگاهش میکنم و میگویم:
-خب جون به لبم کردی که... زبون باز کن ببینم چی تو فکرت میگذره؟
کمیل نامطمئن میگوید:
-به نظرت چقدر ممکنه علیهان تو لحظات آخرش در مورد پیجرهای حزب الله صحبت کرده باشه؟
مات و مبهوت نگاهش میکنم و میگویم:
-چی گفتی؟
کمیل بدون اعتماد به نفس جواب میدهد:
-میدونم چرت و پرت گفتم، واسه خاطر بیخوابیه احتمالا!
شبیه فنر از سر جایم میپرم و رو به رویش میایستم و در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم، میگویم:
-گفتی ممکنه علیهان میخواسته در مورد پیجرها صحبت کنه اره؟
سپس همانطور که نمیتوانم خوشحالیام را از شنیدن این نکتهی طلایی پنهان کنم با صدای بلندتر فریاد میزنم:
-آره؟ همینه... همینه کمیل، دمت گرم، بابا دمت گرم که واقعا ترکوندی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و چهار 🔻 فصل نهم «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگههایی که ز
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و پنج 🔻
حالا شرایط به گونهای پیش رفته که نمیتوانم حتی لحظهای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمیدارم و شماره مهندس را میگیرم. سه چهار بار که بوق میخورد جوابم را میدهد:
-سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم.
برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفتهای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیهای فوق العاده خوب صحبت میکنم:
-بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکتهی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم میتونه همون حلقهی گمشدهای باشه که دنبالش هستم.
مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال میکند:
-دنبال چی هستیم آقا؟
میخندم:
-دنبال کامل کردن کلمهای که علیهان موقع از حال رفتن میگفت... پیجر! کمیل میگه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه.
مهندس که گویا با شنیدن صحبتهایم خواب از سرش میپرد با هیجان میگوید:
-درسته! راست میگید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیجهای مجازی این بنده خدا رو زیر و رو میکنم.
طرح لبخند را به روی لبهایم امتداد میبخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل میکوبم، ادامه میدهم:
-مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شمارهی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت میدم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه!
مهندس متعجب میگوید:
-فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که...
لحنم جدیتر از قبل میشود:
-من دارم از ثانیهها حرف میزنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو میاندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، فرق این پرونده با بقیهی پروندهها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سالها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم.
مهندس یک چشم میگوید و من بلافاصله شمارهی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال میکنم تا نمونهای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسهای به پیشانی کمیل میزنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر میکنم. تلفنم میلرزد، نگاهی به صفحهاش میاندازم و نام ایوب را میبینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را میدهم:
-جانم ایوب؟
بعد از سلام و یک احوال پرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع میرود:
-آقا اینا انگار میخوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره میبینم، دستور چیه؟
بدون معطلی جوابش را میدهم:
-خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش.
ایوب کد تایید میدهد و من همانطور که به کمیل نگاه میکنم، میگویم:
-برو حاضر شو، زود باش که باید بریم.
کمیل متعجب نگاهم میکند:
-من الان بعد از دو و نیم روز بیخوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟
سرم را تکان میدهم و میگویم:
-من خیلی خوب میدونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همونهایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند.
کمیل لباس هایش را میپوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر میشود. یکی از ماشینهای سفید سازمان را برمیداریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت میکنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین میشویم از کمیل میخواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی میکنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژهها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ میزند. با اشارهی دست از کمیل میخواهم تا سریعتر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب میدهم. بیمقدمه میگوید:
-آقا فقط اونی که جوونتره با یه کولهی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌