- #سیوش_کن ‹.🫂🫀.› ،،
اینجوری گوگولی سیوش کن💞ฅ^•ﻌ•^ฅ
سیوش کن •𝑴𝒆𝒊𝒏 𝒎𝒐𝒏𝒅• به آلمانی یعنی ماه من
سیوش کن •𝑴𝒐𝒏 𝒄𝒐𝒆𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒕• به فرانسوی یعنی ضربان قلبم
سیوش کن •𝐦𝐢 𝐫𝐢𝐳𝐚𝐝𝐨• به اسپانیایی یعنی فرفری من
سیوش کن •𝑬𝒓𝒈ä𝒏𝒛𝒆 𝒎𝒊𝒄𝒉• به آلمانی یعنی مکمل من
سیوش کن •𝑹𝒖𝒉𝒖𝒎• به ترکی یعنی روح من
سیوش کن •𝑴𝒐𝒏 é𝒕𝒐𝒊𝒍𝒆• به فرانسوی یعنی روشنایی زندگیت
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
- #توصیه ‹.🦦🤎.› ،،
موقع دعوا اینکارارو نکن :
-💕میون حرف هم نپرید و به همدیگه توهین نکنید
-🤍اگه پارتنرت حرف بدی زد ، تو حرف بدتری نزن
-💕تهدید به رفتن از رابطه و ترک کردن نکنید
-🤍به جای حاشیه ها روی حل مسئله تمرکز کن
-💕با پیش کشیدن بحث های قدیمی مشکل اصلی و فعلی را فراموش نکنین
-🤍دوستاتون و خانواده هاتون رو درگیر بحثتون اصلاااا نکنید
-💕احساسات و نیاز هاتون رو در میون بزارین
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
محبوب ِدلم
من به چیزی بیشتر از
دوستت دارم نیاز دارمت
چیزی شبیهِ
عطرِ نفس هایِ تــو
که جانِ تازه ای ببخشد
به نبض ِاحساسم🫂🥺♥️
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
بهترین اتفاقُ زندگیم
دلم میخواد همیشه خوشحال ببینمت
اول بخاطر اینکه لایقش هستی و بعد
بخاطر اینکه لبخند تو قشنگ ترین
چیزیه ک توو این دنیا دیدم..
وتورو اینجوری توی ذهنم و قلبم دارم
اومدنت قشنگ تریناتفاقِ زندگیهمنبود؛
از وقتیاومدی
تو زندگیم عشقو معنی کردی برام،
من قشنگ ترین حس هارو با تو تجربه کردم
خوشحالم ک کنارمیمالمنی
تو دلیل حال خوب منی بهترینم
تو منو ی عمر به خدا مدیون کردی
بخاطر حس بودنت.🤍
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
با تمنای تو از هر دو جهان آزادیم...
#فیاض_لاهیجی
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
.
چون تو حاضر میشوی ، من غایب از خود میشوم
#سعدی
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
💕 #ورق_نود_یکم رمان زیبا گرداب
📿...حورا...📿
کش چادرم را روی سرم تنظیم میکنم.
امروز پایان نامهام را تحویل میدادم و آماده میشدم برای دفاع.
لبخندی تلخ روی لبم میآید.
دفاع از پایان نامهای که ماجراها داشت.
رازهای سربه مهر زیادی را در دل خود داشت.
در کل نوشتنش باعث شد من تجربههای زیادی به دست بیاورم.
و از درد دل زنهایی بنویسم که شاید در ظاهر، مردم همه بخواهند شبیه آنها باشند.اما در باطن خود آنها هم از خودشان گریزان هستند.
نفس عمیقی میکشم.
در کل این پایاننامه پر ماجرا بود...
میخواهم کیفم را بردارم، یکدفعه صدای زنگ خانه آمد.
با تعجب از اتاق خارج شدم.
اول فکر میکردم شاید یکی از خانمهای همسایه باشد.اما دیدم زن عمو وقتی آیفون را جواب داد، کاملا رسمی صحبت کرد.
_زن عمو کی بود؟
شانهای بالا انداخت.
_نمی دونم عزیزم. دوتا آقا اومدن میگن نامهای برامون آوردن.
از دیدن دو فرد با آن لباسهای رسمی نمیدانم چرا دلشوره بدی به دلم افتاد.
از چهرههایشان چیزی نمیتوانستم بفهمم.
به اتاقم برگشتم و چادرم را عوض کردم.
وقتی برایشان چایی بردم دیدم یکی از آنها پاکتی روی میز گذاشت.
_راستش حاج خانوم ما از طرف سازمان خدمت شما رسیدیم.
هم برای عرض تبریک و هم تسلیت!
پیکر آقای مرصاد احمدی رو دیروز برای شناسایی آوردن ایران.
تایید پیکر ایشون هم توسط همسرتون آقای جلال احمدی صورت گرفته.
شما و خواهر شهید هم باید برای تحویل وسایل اون شهید بزرگوار به این آدرس تشریف بیارید...
با شنیدن این حرف، سینی چای از دستم افتاد.
باورم نمیشد!
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و قدرت تکامل نداشتم.
پاهایم سست شده بود و کمرم درد میکرد.
زن عمو آرام آرام اشک میریخت و من داشتم خفه میشدم.
تمام این دیوارها انگار داشتند خفهام میکردند.
نفسم بالا نمیآمد.
زمین به دور تند افتاده بود و قصد آرامی نداشت.
الان...
الان همان چیزی را شنیدم که حسم به من میگفت.
اری اما من از این حس فراری بودم.
نبود مرصاد برایم سخت بود.
خیلی سخت!
ولی...
مگر نمیگویند شهدا همه جا هستند؟!
شهدا زندهاند!
پس حالا هم باید مرصاد جایی در این خانه باشد.
اری مرصاد همین جا است.
همین جا است و باز هم مرا جودیابوت صدا میکند.
همین جا است و برای احترام زن عمو او را مادر صدا میزند.
با عمو جلال بحث سیاسی میکند و اطلاعات رد و بدل میکنند.
برای ایمان برادر میشود و...
بغض گلویم را میخراشد.
جگرم را تکه تکه میکنند و قلبم انگار از حرکت میایستد.
هوا نیست.
نور نیست.
اصلا دیگر هیچ چیز نیست.
به دیوار میخورم و سقوط میکنم.
سقوطی دردناک.
سقوطی از نبود برادر...
💠•💠•💠•💠•💠•💠•💠•💠
⚜سه سال بعد⚜
♦️ایران___حورا♦️
دستی به گلبرگهای گل شمعدانی میکشم.
عاشق لطافتشان هستم.
عطرشان را به ریههایم میرسانم و نفس عمیقی میکشم.
نگاهم خورد به قاب عکس مرصاد!
کنارش روبان سبز و قرمز و سفید زده بودیم.
باز هم چهرهاش خندان و نورانی بود.
اشک به چشمهایم میرسند اما اجازه ریزش به آن ها نمیدهم.
بعد از گذشت سه سال از شهادتش بازهم وقتی عکسش را میبینم، هجوم اشک را دارم .
ولی خب میدانم او هم راضی نیست ما گریه کنیم.
برای همین سعی میکنم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.
چون میدانم او الان جایش خوب است و به بزرگترین آرزویش رسیده.
با صدای پیامک گوشی چشم از قاب عکس میگیرم.
پیامک را باز میکنم.
سحر بود.
_من رسیدم پارک.
لبخندی روی لبم میآید.
سه سال پیش وقتی ایمان و سحر از هم جدا شده بودند.
سرو کله آن سیاوش پیدا شد و شروع کرد به اذیت کردن سحر.
معلوم شد سحر به غیر از کینه خودش این پسر هم تحریکش میکرد.
دست آخر ایمان از سیاوش شکایت کرد.
سیاوش پای سحر را هم به ماجرا کشاند.
اما ایمان نمیدانم چرا همان روز رفت شکایتش را از سحر پس گرفت و فقط از سیاوش شکایت کرده بود.
بعد از آن اتفاق سحر عوض شد.
رفته رفته فهمید وقتی میخواست انتقام بگیرد، خودش دلش را باخته.
برای همین چند باری از ایمان معذرت خواهی کرد و به او گفت واقعا دوستش دارد.
اما خب ایمان قبول نمیکرد.
سحر هم چند باری پیش من آمد و از من کمک خواست.
خودم هم فقط توانستم با ایمان صحبت کنم.
ولی الان دیگر دلش با سحر صاف شده.
چون از من خواست تا قراری با سحر بگذارم.
ولی نگویم ایمان میخواهد با او صحبت کند.
همان لحظه برای ایمان پیامکی فرستادم.
_رفتم پیش سحر...
گوشیام را خاموش کردم و آماده شدم تا بروم.
زن عمو هم نمیدانستم چرا امروز انقدر خوشحال بود.
البته خوب بودنش مشکلی نداشت ولی این طور یکهویی بخواهد کل خانه را سروسامان بدهد، کمی عجیب و غریب به نظر میرسید.
از خانه خارج شدم و رفتم به سمت پارک.
اما خب نمیدانستم دست روزگار چرخیده است و امروز خودم شدیدا غافلگیر میشوم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_نود_دوم رمان زیبا گرداب
🍃امیرعلی🍃
وقتی از فرودگاه خارج شدم، ،هامون را میدیدم.
تکیه به ماشین داده و دستش را بالا میآورد.
با لبخند به سمتش میروم.
_چطوری پسر؟
خندهای میکند و مشتی آب دار حواله بازویم.
_من توپه توپم! چه عجب بالاخره از اون زندون هارون الرشید خلاص شدی.
سری تکان میدهم و پوزخندی میزنم.
_اره بالاخره از اونجا راحت شدم.
نگاهش میکنم.
از آخرین باری که او را دیدم خیلی تغییر کرده بود.
چهرهاش مردانهتر شده بود و کنار شقیقهاش یکی دوتار سفید پیدا میشد.
بدون هیچ حرف دیگری سوار ماشین میشویم.
میدانستم قرار است اول عمو جلال را ببینم.
چقدر دلم میخواست زودتر از این ها عمو جلال را ببینم اما خب نمی شد.
در این سه سال آلمان ماندن و انتظار کشیدن، به قدری برایم سخت گذشته بود، فکر میکردم صد سال گذشته است.
هوبرت به لطف یاسر به درک واصل شده بود و خودم هم بدجوری زخمی شدم.
هیچ وقت یادم نمیرود.
هوبرت برای کشتن من و مرصاد آرام و قرار نداشت.
نارو زده بود و از پشت به مرصاد شلیک کرد.
به دستش تیر را زد چون میدانستم میخواست ذره ذره او را بکشد.
هنوز هم صداهایشان در گوشم زنگ میخورد.
مرصاد با وجود تیر خوردنش اما از پا نمیافتاد و سعی میکرد هوبرت را عصبی کند.
اما هوبرت وقتی خواست من را مورد حمله گلولههایش قرار بدهد، مرصاد نگذاشت.
خوب یادم است.
خودش را سپر جان من کرد و هفت گلوله بر بدنش نشست.
از به یاد آوردن آن اتفاقات دوباره سردرد بدی میگیرم.
مگر من چه ارزشی داشتم؟
چرا باید مرصاد به جای من کشته میشد؟
بعد از آن هم یاسر با آهن به سر و کمر هوبرت کوبید.
از شدت ضربه آهن و برخوردش با میخ دیوار، سرش شکاف برداشت.
اما یادم است دقیقه آخر به پهلوی خودم شلیک کرد .تا دو هفته بیمارستان مونیخ بستری شدم و بعدش هم مجبور شدم بمانم تا کامل این پرونده بسته شود...
دستی به پیشانی پر دردم کشیدم.
برای بار نمیدانم چندم ذهنم به سمت حورا پر کشید.
چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
چقدر دلم بودنش را میخواست.
اخ اخ خودم هم هنوز نفهمیدم این سه سال را چطور دوام آوردم بیحضور او!
دلم میخواهد از هامون بپرسم اما کمی تردید دارم.
_راستی هامون میخواستم بدونم...
نفسم بند میآید.
آوردن اسمش هم برایم سخت شده.
نیشخندی میزند.
انگار خودش میفهمد میخواهم چه بپرسم.
_نگران نباش حالشون خوبه...
سوالی نگاهش میکنم. میخندد.
_مگه نمیخواستی بپرسی حورا خانم حالش چطوره؟! خب منم گفتم دیگه عالیه عالی.
اصلا وقتی تو کنارش نیستی بنده خدا یه نفس راحت میکشه.
خنده ام میگیرد.
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم.
_راست میگم خب تو نبودی بنده خدا راحت تونست به خواستگاراش بگه...
از شنیدن جملهاش تیز و سریع نگاهش میکنم.
یکی از دستانش را بالا میبرد.
_باشه! باشه! تسلیم. نزنمون حالا...تو هنوز به ملت بدبخت اینجوری نگاه میکنی؟ چند بار گفتم برادر این جوری نگاه کسی نکن بیچاره یهو دیدی از ترس مخزن خالی کرد.
جملهتش بدجوری عصبیام کرد.
حوصله شنیدن خزعبلاتهایش را نداشتم.
_هامون یه دو دقیقه جدی باش ببینم.گفتی حورا و خواستگاراش چی؟
خنده دندان نمایی کرد.
_انقدر عصبی شدی؟!
با حرص میگویم:
_هامون!!
میخندد.
_خیله خب بابا. نترس حورا خانم ازدواج نکرده. به همه خواستگاراش هم جواب منفی داده. باور کن راست میگم. سند موثق دارم اونم از حرفهای هانا...
با شنیدن این حرفش عصبانیتم میخوابد و نفس راحتی میکشم.
وقتی آلمان بودم فکر کردن به اینکه او بخواهد ازدواج کند عصبیم میکرد.
هرچند او هنوز شرعا زن من محسوب میشد.
ولی خب بستگی به صبر و تحمل او داشت.
شاید روزی میآمد که دیگر نمیخواست.
دیگر نمیخواست من را...
و آن وقت من مجبور به بخشیدن ادامه زمان عقد بودم.
شاید خودخواهی محض بود ولی من واقعا حتی یک لحظه هم نتوانستم به بخشیدن ادامه صیغه فکر کنم.
من حورا را میخواستم و نبودش داغانم میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
وقتی ازت دوره و میپرسه حالت چطوره بهش بگو:
خبر این است که دور از تو ز خود بیخبرم..
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_نود_سوم رمان زیبا گرداب
🍃ایمان🍃 «چند ساعت بعد»
روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودم.
از دور دیدم سحر دارد با قدمهایی سریع نزدیک ماشین میشود.
به محض نشستنش درون ماشین، گفت:
_میشه سریع یه زنگ به حورا بزنی؟
تعجب کردم.
_مگه باهم نبودین؟!
_چرا! چرا! ولی خب یه دفعهای بلند شد رفت.
هرچی هم صداش زدم جواب نداد.
فکر کردم شاید بخواد تنها باشه، اما خب نگرانشم!
پوفی کشیدم.
فکر کنم نقشهمان خراب شد.
سریع زنگی به گوشیاش زدم.
_الو؟
نگران گفتم:
_الو حورا کجایی؟ چرا یهو غیبت زد؟
از همان پشت تلفن هم میتوانستم بفهمم حالش خوب نیست.
صدایش غمگین بود.
_اومدم یکم قدم بزنم.ببخشید...
لحنم کمی نرمتر شد.
_باشه ولی همه خونه منتظرن. میدونی اگه دیر بری،دایی جلال نگران میشه.
خوب میدونی دیر رفتن کسی اونو یاد...
مکث میکنم.
گفتنش هنوز برایم سنگین است.
_اونو یاد مرصاد میاندازه! پس خواهش میکنم زود برگرد.
با این حرفم، بیهیچ حرفی تلفن تلفن را قطع کرد.
میتوانستم درکش کنم.
او شدیدا به مرصاد وابسته بود و الحق مرصاد هم در برادری چیزی کم نداشت.
با صدای سحر به خودم آمدم.
_ایمان حالا چی کار کنیم؟ مگه قرار نبود پسرعموی حورا یا همون پسرداییت، اسمش چی بود؟ آهان امیرعلی! اون بیاد خونه دایی جلال اینا؟!
از شنیدن حرفش یاد مهمانی امشب افتادم.
امشب تولد حورا بود و فکر کنم خودش اصلا یادش نمیآمد.
برای غافلگیر کردنش، قرار شد باهم نقشهای بکشیم تا حورا از خانه خارج بشود و مادر و زن دایی برایش تولد بگیرند.
صبح هم دایی جلال خبر داد قرار است امیرعلی به ایران بیاید .
ولی گفته بود فعلا نمیخواهم حورا چیزی بفهمد تا شب خودم ببینمش.
از آن جایی هم که من و سحر سه روز پیش عقد کردیم و حورا چیزی در این مورد نمیدانست.
قرار شد به بهانه حرف زدن با سحر، حورا را از خانه دور کنیم.
یاد امیرعلی افتادم!
خنده دار بود ولی من تا به حال او را یک هم ندیده بودم.
حتی دایی کمال راهم یک بار ندیده بودم.
هرچه بوده عکس بوده و خاطرات بزرگترها...
البته با اتفاقات افتاده همان بهتر دایی کمال را ندیدم.
وگرنه نمیدانستم چطور میتوانستیم با یک جاسوس آدم کُش روبه رو بشوم.
وقتی خانه دایی جلال رسیدیم همه بودند.
همگی سعی میکردند تولد به بهترین نحوممکن برگزار میشود.
امیرعلی را هم دیدم.
پسر خوش قیافهای بود ولی اصلا چهرهاش به آلمانی ها نمیخورد.
کاملا چهرهاش شرقی بود.
شاید دو رگه محسوب میشد ولی خب چهرهاش بیشتر به این سمت شبیه بود.
برف شادیها را برداشتیم که صدای در آمد.
سریع لامپها را خاموش کردیم.
امیرعلی رفت داخل اتاق.
به او گفته بودیم تا کادویت را حورا باز نکرده از اتاق بیرون نیا.
با باز شدن کادوی امیرعلی توسط حورا، امیرعلی آمد و صحنه سرایی شد.
میتوانستیم عشق را در چشمان هردویشان ببینیم.
لبخند تلخی میزنم.
من سه سال پیش با روح و شخصیت این دختر بازی کردم اما تاوانش را دادم. حالا خداوند عشقی را به دلش انداخته که مطمئن هستم امیرعلی خوب قدرش را میداند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_آخر رمان زیبا گرداب
🌱حورا🌱
باز هم توی یک لیوان از همان شربتهای معروف درست میکنم.
خوب میدانم چقدر از این شربتها دوست دارد.
سینی را بر میدارم و لامپ آشپزخانه را خاموش میکنم.
بعد از رفتن بقیه، عمو جلال و زن عمو ناهید هم خوابیدند.
سمت اتاق قبلی مرصاد میروم.
امشب قرار بود امیرعلی در آن جا استراحت کند تا فردا با کمک هامون خانهای بیابد.
وقتی وارد اتاق میشوم،میبینم زل زده است به عکس مرصاد و چهار زانو نشسته است.
چهرهاش غم خاصی دارد.
حالا وقتی خوب نگاه میکنم، میبینم امیرعلی چقدر از سه سال پیش پختهتر شده بود.
چهرهاش مردانهتر و اخلاقهایش بزرگ منشانه شده بود.
سینی را روبه رویش میگذارم.
با دیدن شربت، خنده بیصدایی میکند و چشمهایش میدرخشند.
ستاره بارانی میشوند.
اما حرفی نمیزند.
چون میداند چشمهایش گویای همه چیز است.
گویای همه نوع حرف!
همه نوع فکر!
همه چیزِ همه چیز...
وقتی شربتش تمام شد، لیوان را درون سینی گذاشت و گفت:
_میشه وقتی اومدم خواستگاری، به جای چایی شربت بیاری؟ باور کن خوش مزهتره!
از شنیدن جمله خواستگاری خندهام میگیرد.
انگار حسابی سختش شده بود وقتی عمو جلال گفت مجددا باید بیاید خواستگاری.
البته حرف عمو جلال بیهدف هم نبود.
میگفت امیرعلی در آلمان نتوانست خواستگاری کند. اینجا که می تواند!
در هر شرایطی باید شأن دختر و خانوادهاش حفظ بشود و به قول عمو جلال، عروس باید با عزت و احترام به خانه شوهرش برود.
برای همین گفته بود امیرعلی باید حورا را رسما خواستگاری کند.
حتی اگر بهم محرم باشید...
من به مرد بودن امیرعلی اعتماد داشتم، اما از حرف عمو جلال هم کیلو کیلو قند در دلم آب شد.
عمو داشت به جای پدرم، برایم پدری میکرد.
این لطفش را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم.
یاد سوالهایم افتادم!
کمی سوالم را در ذهنم بالا و پایین کردم.
بعد با آرامی گفتم:
_امیرعلی میشه برام از این سه سال بگی؟ چه جور بود؟ چه جور گذشت؟
نفس عمیقی کشید.
دستش را لای موهایش برد.
_این سه سال راستش...سخت بود! خیلی سخت! اما مطمئن باش قطعا یه روزی برات تعریف میکنم. همه رو...
فهمیدم الان دلش نمیخواهد راجع به این موضوع حرف بزنیم.
البته حق هم داشت.
یاد آوری سختیها و رنجها هر کسی را آزار میدهد.
و ترجیح میدهد زمانی بازگو کند که جانی در بدن داشته باشد...
از سرجایش بلند شد و قاب عکس مرصاد را برداشت.
_حورا میدونستی چی میشه آدمها شهید میشن؟
از شنیدن حرفش ابروهایم خود به خود بالا میروند.
_خب سعی میکنند انسانیت رو حفظ کنند.
دینشون هم درست و حسابی بهش پایبند هستند. مگه چطور؟
قاب عکس را سرجایش گذاشت و پلاک ذوالفقار را از گردنش باز کرد.
از دیدن پلاک واقعا به وجد آمدم.
خوب بود هنوز پلاک را داشت...
نفسی کشید و گفت:
_اینا هست. اما اصل اتفاق زمانی هست که اون ها از خودشون میگذرند.
مثل یه گرداب میمونند و ازش نجات پیدا میکنند.
ما اگه توی گرداب بیافتیم، بیهدف دست و پا میزنیم.
تهش به جایی نمیرسیم هیچ،غرق میشیم.
ولی اونا هنر نجات پیدا کردن از گرداب رو بلدن.
نجات پیدا کردن از گرداب وجودشون!
گرداب شخصیتشون!
و نجات از هر چیزی که میتونه براشون مثل یه گرداب بمونه.
حالا سوال اینجاست!
گرداب وجود ما چیه؟
🌸۱۶:۵۲🌸
۲۷/۴/۱۴۰۰
نویسنده: زهرا بهرامی(قم)
🍃به پایان آمد این دفتر،حکایت هم چنان باقی است...🍃
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
raze-yek-senario-www.lovelyboy.blog.ir.pdf
12.91M
💌عنوان رمان : راز یک سناریو
راز_یک_سناریو
👩🏻💻نویسنده : مریم موسیوند
🎭ژانر : #عاشقانه #ترسناک #معمایی
📖تعداد صفحات : ۷۲۹
💬خلاصه :
داستان رمان حوالی سه شخصیت می چرخد. گلی که بدون اینکه ازدواج کند و کاملا ناخواسته مادر می شود. بزرگمهر که به زن خودش علاقه دارد اما اکنون بچه ای در بطن زنی دیگر دارد. وحید که برای اولین بار عاشق دختری می شود که پس از مدتی متوجه می شود آن دختر از مرد دیگری باردار است. این سه نفر در تردیدها دست و پا می زنند. ماندن در این رابطه یا کنار کشیدن ... وقتی شخصیت ها سردرگم هستند ، رازی برملا می شود که زندگی آن ها را تحت تاثیر قرار می دهد ... رابطه این سه نفر با یکدیگر و تصمیماتی که برای آینده خودشان می گیرند داستان را می سازند ...
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
مثل شهریار از زیبایی یارتون تعریف کنید که میگه :
خم ابروی تو سر مشقِ کدام استاد است؟!
که خرابات دلم در پیِ او آباد است 🌹🌼
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
حس خوب يعنی :
هربار بيشتر از قبل حس کنی
بودنش بهترين اتفاقِ زندگيته :)
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
اگه ازتون پرسید دوسم داری
بهش بگو داشتم اتفاقای
خوب زندگیمو میشمردم
ولی وقتی به اسم تو رسیدم
فهمیدم قبل از تو کلا زندگی نمیکردم...
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
رابطه ی لانگ دیستنس فقط
اونجا که صائب تبریزی میگه :
«انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...!»
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
hokm_worodat_ra_sader__mikonam_{novelman.ir}.pdf
1.22M
💌عنوان رمان : حکم ورودت را صادر میکنم
حکم_ورودت_را_صادر_میکنم
👨🏻💻نویسنده : دانیال
🎭ژانر : #عاشقانه #درام #ترسناک
📖تعداد صفحات : ۱۲۲
💬خلاصه :
روایتگر داستان زندگی پسری دبیرستانی به اسم دانیال که تنها داراییاش تنهاییست. در طول زندگی اتفاقاتی برای دانیال از جانب خودش میافتد و این باعث آزار و اذیت و درگیریهای ذهنی برای او میشود ، از جمله صادر کردن حکم ورود موجوداتی از ذهنش به دنیای واقعی ...
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
ویرانه دل ماست
که با هر نگه دوست
صدبار بنا گشت و دگر باره فرو ریخت...
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️