🔹زیر بار نمیروم!
در واقع الگوی نیروها کسانی مثل حاج محسن بودندکه آنها را به عنوان
افرادی با تقوا و شجاع میشناختند .
به خاطر همین
علاقه، آنها شبهای عملیات به محسن اصرار میکردند که ،حاجی جلو نیا میترسیدند او مجروح
یا شهید شود محسن در دل نیروها نفوذ داشت آن قدر که وقتی بچه ها به مرخصی می رفتند، دلشان برایش تنگ میشد وقتی برمی گشتند، به خصوص آنهایی که یکی دو سال در جبهه بودند یا مسئول
دسته و گروهان بودند، هنوز ساکشان را در چادر
نگذاشته پیش حاج محسن میرفتند او رامیدیدند وبعداز روبوسی می گفتند و
میخندیدند سوغاتی اش را میدادند و به
چادرشان برمیگشتند او هیچ تفاوتی بین خودش و
نیروها قائل نبود
بعد از یکی از عملیات ها روی
سکوی صبحگاه نشسته بودیم که محسن گفت: "از تهران بخشنامه رسیده که میخوان به سپاهی
درجه بدن درجه چیه؟
ما با بچه بسیجیها فرقی
نمی کنیم من اصلا زیر بار این حرف نمیروم.
🎙راویان:
همرزمان شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹تنبیه بچه ها
حاج محسن در برخورد با نیروی خاطی تدابیر
متفاوتی به کار میبرد. گاهی تنبیه می کرد و گاهی
میبخشید.
ما موقعیتی نظامی داشتیم که باید آن را
حفظ
میکردیم، اگر کسی نظم و قاعده نظامی را به
هم میزد باید تنبیه میشد
محسن بعضی مواقع برای تنبیه، نیروی خاطی را بیرون نمی آورد و گروهی تنبیه میکرد.
یک بار نگهبان خوابش برد. یکی از بچه ها اسلحه او را برداشت به آقا محسن
داد و جریان را گفت .
نماز جماعت ظهر را که خواندیم بلندگو شماره دسته ما را اعلام کرد که ناهار نخورده در میدان صبحگاه جمع شویم
آن
موقع هنوز دستهای بودیم و گروهانی نشده بودیم.
رفتیم و پرسیدیم چه خبر است؟
حاج محسن
جریان را تعریف کرد
گفتیم حالا چه کار کنیم؟
گفت: همه پابرهنه شوید، پیرهن هاتون رو هم
در بیارید تنبیه
اولین نفر هم خودش پوتین و لباسش را درآورد و پشت سرشبچه ها؛
چون آن فرد خاطی کم سن و سال بود برای اینکه غرورش نشکند و خجالت زده نشود حاجی جلوتر از همه خودش شروع کرد و بیشتر از بقیه انجام داد تا
بچه ها فکر نکنند او دست روی دست گذاشته و
تماشا
میکند.
دینشعاری با این کار در دل بچه ها
نفوذ بیشتری میکرد
آنها میگفتند حالا که افتخار
دادی ما را تنبیه کنی با جان و دل انجام میدهیم و
از محسن جلو میزدند البته تنبیه هایش از نظر
نظامی به نوعی ورزش بود و عضلات را ورزیده میکرد.
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...
#قهرمانان_وطن
#دفاع_مقدس
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
🔸سؤال سخت یک بسیجی😁
بعدازظهر يکي از روزهاي خنک پاييزي سال 64 يا 65 بود. کنار حاج محسن دين شعاري، معاون گردان تخريب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در اردوگاه تخريب -آنسوي اردوگاه دوکوهه- ايستاده بوديم و باهم گرم صحبت بوديم،
يکي از بچه هاي تخريب که خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليک گرم، رو به حاجي کرد و با خنده گفت:
حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وکيلي راستشو بهم مي گي؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشيد و در حالي که نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده که جا خورده بود سريع عذر خواهي کرد و گفت: نه! حاجي خدا نکنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين ........
حاجي در حالي که مي خنديد 😊دستي بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي که دارين، پتو رو روي ريشتون مي کشيد يا زير ريشتون؟😂
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود کشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت:
- چي شده که شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري !!!
-همين جوري؟ که چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي ....... چيزه ........
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي کشيد. نگاهي به آن مي انداخت.
معلوم بود اين سوال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي کرد که ديشب يا شبهاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش کشيده يا زير آن.😂
جوان بسيجي که معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي کرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😁
و همچنان مي خنديد.🤣
حاجي تبسمي کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو ميدم.
يکي دو روزي گذشت. دست برقضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي کردم همان جوانک بسيجي از کنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و عليک با خنده ريز و زيرکي به حاجي گفت: چي شد؟😉 حاج آقا جواب ما رو ندادي ها ؟؟!!
حاجي با عصبانيت آميخته به خنده😆 گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي کردي که اين چند روزه پدر من در اومده.
هر شب وقتي مي خوام بخوابم فکر سوال جنابعالي ام.
پتو رو مي کشم روي ريشم، نفسم بند ميآد.مي کشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سوال الکي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. 🤣دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نکردي؟😄
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بیروت، وارد مسجدی شدیم، مُهر برداشتم، دیدم روش نوشته؛ تربت طهران!!
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹نگهبانی تعطیل!
یک روز برای دیدن عمویم (شهیددین شعاری)به منطقه رفتم .
او آن شب با بلندگو اعلام کرد به احترام ورود احد ما، نگهبانی تعطیل ، همه بخوابند
فردا صبح فهمیدم بعد ازاینکه همه خوابیدیم خودش تا صبح نگهبانی داده
است.
🎙راوی: احد دین شعاری برادر زاده شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
در جیب لباسش قرآنی کوچک، مهر و گاهی زیارت عاشورا میگذاشت. معمولا قرآن را
گوشه ای تنها در چادر و گاهی در حسینیه میخواند
یک ساعت تا یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح
بیدار میشد و در چادر نماز شب میخواند
نماز
یومیه اش را معمولی و حتی سریعتر از معمول
می خواند تعقیبات نماز را هم طول نمیداد.
محسن اعتقاد داشت و میگفت نماز بخوان اما نماز
درست و حسابی
قرآن بخوان اما بفهم چه
می خوانی. بعضی جاها که همراه او بودیم، متوجه
میشدیم قرآن میخواند و جلو میرود.
🎙راویان
: همرزمان شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💥ترکش کلنگی
در جبهه خیلی مجروح میشد. یک بار همانطوریکه خم شده بود تا از تیررس ترکشها در امان باشداز کمر به پایین مورد اصابت قرار گرفته بود.
به مجروحیتهای عجیب و غریب محسن
عادت داشتم
یک روز پنجشنبه او را با عصا به خانه آوردند.
گفتم چی شده؟
گفت: این دفعه ترکش کلنگی خوردم
باور نکردم گفتم ترکش کلنگی دیگه
چیه؟ تیر خوردی؟ ترکش خوردی؟
گفت: چه
جوری بهت بگم دارم میگم ترکش کلنگی خوردم
گفتم همه رقم شنیده بودیم؛ تیر تیر کالیبر ۵۰، کالیبر ،۴۵ ترکش خمپاره ،۶۰، ۸۰ اما ترکش کلنگی نشنیده بودم
بعد جریان را فهمیدم که موقع کندن کانال، کلنگ یکی از بچه ها به زانوش خورده است.
خیلی ناراحت شدم چون میدانستم کلنگهای جبهه سنگ را هم میشکند.
از آن روز به بعد دیگر
زانوی محسن ۹۰ درجه خم نمیشد
🎙راوی: برادرشهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹واقعه مجروحیت شهید دین شعاری به نقل از برادر شهید🍃1⃣
🔹پل صدام
در عملیات والفجر 8 نیروهای لشکر 27 روی جادهای تا 200 متری پلی معروف به «پل صدام» پیشروی کردند که آب زیر آن پل از خور عبدالله میآمد و به سمت کارخانه نمک میرفت.
بعد منطقه را به تیپ امام حسن (ع) خوزستان واگذار کردند.
عراقیها خیلی مقاومت میکردند که پل را از دست ندهند، چون برای پدافند جای خوبی بود. آنها شب پاتک زدند که تا فردا ظهر آن شب ادامه داشت. دشمن خط را شکست و در حال پیشروی بود، سمت چپ و راست نیروها باتلاق بود و نمیتوانستند کاری کنند، سنگر و جان پناهی برای تردد در محل نداشتند.
محمد کوثری، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به محسن دین شعاری گفته بود: «2 کیلومتر عقب تر روی همان جاده کانال بزنید.
مینهای ضد تانک با قدرت انفجار بالا کار گذاشتهایم.»
🔹آسفالت جاده؛ 50 متر روی هوا!
نیروهای تیپ عقب نشینی کرده بودند اما این باعث نشد که روحیه گردان تخریب ضعیف شود دشمن هم در حال پیشروی بود اما محسن سریع مینها را به هم وصل میکرد، انفجار عظیمی رخ داد که آسفالت جاده در حدود یک مترمربع به عمق یک متر و نیم گود شد و تکههای آسفالت حدود 50 متر به هوا رفت. 💥
کار محسن و گردان تخریب همراه با ابتکار و خلاقیت بود اما جواب نداد.
رژیم بعث هم به سمت گردان پیش میآمد، باید کانال حفر میشد تا لشکر از داخل آن حرکت کنند چرا که عبور از روی جاده تلفات زیادی داشت.
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR