eitaa logo
آواے عاشقے
724 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
-بِ‍سم‌ِرَبِ‌الحُسین..!✨☁️ هَر ڪه‌ پُرسید‌ چہ‌ دارَد‌ مَگَر‌ اَز‌ دارِ جهآن هَمہ‌یِ‌ دار و‌ نَدارَم‌ بِنِویسید‌ حُسِین . .🥺❤️🫰🏻 #الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ‌_لوَلــیِّڪَ‌_اَلْفــَرَجْ‌ :)🌕 شروع نوکری :۱۴۰۳٫۰۴٫۲۸.
مشاهده در ایتا
دانلود
مَذهَبیِ بَداَخْلاق:))))
بدون شرح...💔🌱
بسیجی داریم تا بسیجـــــی...!
[اللهم احفظ قائدناالخامنه ای] 🥺!♥️
بیراهه نرو ساده ترین راه حسین است!🌱👌
نمک در نمکدان شوری ندارد؛ بسیجی باکسی شوخی ندارد!😎✌️
آواے عاشقے
#چریک_تنها #پارت_بیست و دو .|زندگی‌پرماجرا|. خانم کبری سیل سپور(همسر شهید) ایشان به مادرم گفت:《م
.|آموزش‌سلاح|. خانم کبری سیل سپور(همسر شهید) هیچ‌گاه احتیاط را از دست نمیداد. حتی زمانی که می‌خواست به من توصیه کند که مراقب اوضاع باشم، میگفت: 《اگر احیاناً دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا می‌گیرند بدان که منبر داغ و تندی رفته ام و آنها دنبالم می‌باشند برای همین حول نکن و فقط بگو به خانه نیامده ام و نمیدانی کجا هستم.》 سال ۵۱ هنگامی که در خانه ی آقای حیدری در چیذر می نشستیم، یک روز سریع آمد خانه و گفت:《 وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز هرکس هم پرسید کجا می‌روید بگو برادر شوهرت تصادف کرده، می رویم تبریز دیدنش.》 مهدی چهار ماهه بود. مقداری وسایل را جمع کردم و به اطرافیان مطلب را گفتم و یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آنجا ساکن شدیم! ماه محرم بود که برای تبلیغ رفتند آبادان و جاهای دیگر. هم می‌رفت تبلیغ و هم اسلحه می‌آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‌رفت، مرغ و خروس زنده می‌گرفت تا به عنوان پوشش استفاده کند وقتی برمی گشت کلی مرغ و خروس با خود می‌آورد پدر و مادرم را هم یک بار آورده بود قم و خانه ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبلیغ که آمد دلش خیلی درد می‌کرد؛ گفت من میروم درمانگاه. او که رفت ساعت ۱۲ شب یک دفعه زنگ خانه به صدا درآمد بیرون که رفتم دیدم خانه تحت نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانهی ما را نشان داده بودند با این که خانه تحت نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند ولی خیلی از او می‌ترسیدند او هم غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد آقا به خانه آمد از آمدن او به داخل خانه تعجب کردم وقتی گفتم که مأمورین در کوچه و جلوی خانه هستند چه طور آمدی داخل گفت:《آیه‌ی و جعلنا را خواندم. من آنها را میدیدم. ولی آنها مرا نمی دیدند!!» جالب این بود که هنگام آمدن به خانه تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس طلبگی آمده بود روز بعد وسایل را جمع کردیم و آماده حرکت شدیم. _نوشته‌شده‌در‌گروه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی‌_
‹بسم‌اللّٰھ..›