ماجرا
قصہ ے دلے است...
کہ میان رمل هاے فکہ...
یا خاکـــــ شلمچہ
یا آبهاے اروند...
جامانده استـــــ...💔
#جامانده را قصہ اے نیست...
جز دلدادگے...🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری دلت میاد نرم حسین💔😔
گفت سه تا از آرزوهات رو بگو!؟
+برم به کربلا
+بمیرم تو کربلا
+دفن بشم تو کربلا
همه آرزوهایم خلاصه میشه به کربلا و ارباب
به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست!؟💔
پروازكهحتماپرنمیخواهدبایددلتهوای؛
کویمردانکند . . .
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
یکاهلدلیمیگفت؛
مردهام؛
تاکهتوجانمبدھی..
مثلیکفرشحرمخوبتکانمبدھی..
حضرتأميربهپسرشامام
حسنعلیهمالسلام
میفرمود:
اگر #ادبنباشد،
آدمیچیست؟
جزچهارپاییبیخاصیت!
مسندامامعلی،ج۱۰،ص۷۳
#حدیث_گرافی
🔴 از کجا بدانیم امام زمان از ما راضی است؟
🔵 از آیت الله بهجت(ره)ســـــــــوال شد ا کــــــــــجا بدانیم امام زمان (عجلالله تعالیفرجهالشریف) از ما راضی است؟
🟢 فرمودند: دفترش را ملاحظه میکنید. عمل خود را با دفتـــــــــر امام زمان، تطبیق میکنید، دفتر امام زمان، شــــــــــرع است.به هـــــر اندازه مطابق شرع عمل کردید به همان اندازه حضرت از شما راضی هستند.
📚 کتاب حضرت حجت (عج)، ص٣۶٣
#امام_زمان
📷 گزارش تصویری دیدار نهم اسفند ماه، جمعی از رأی اولیها و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب را از اینجا ببینید👇🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#تلنگرانه
پیش آقا امام زمان بودم...
آقا داشت کارامو...
گناهمو....
میدید وگریه میکرد....😭
گفتم :آقا.....
گفت :جان آقا....:)
به من نگو آقا بگو بابا!!!....
سرمو انداختم پایین
و گفتم :)↯
بابا شرمندم از گناه....😔
آقا گفت:)↯
نبینم سرت پایین باشه ها...!
عیب نداره بچه هر کاری کنه،...
پای باباش مینویسن...💔
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
دقت کردی نمکدون امام زمان
چه جنس عجیبی داره🌨
خیلی وقتا زدیم شکوندیم
اما بازم نمک داره:)💔
چه خوبه تو این دوروزمونه
از یادش غافل نشی
وبه خاطر روی گلش گناه نکنی✨
#تلنگرانه
ترڪیڪگناهتعجیلدرظهورآقاجانمان
✨﷽✨
✨🌷💐🌹🕊🌹💐🌷
#درس_شهدا
#حاج_هـمت می گوید :
هر موقع در مناطق جنگی گم شدید
ببینید دشـــمن ڪجا را می ڪوبد؛
هـمانجا #جبهــــــهی خـــــودیست.
گم شدهای؟!
نمیدانی جبهه خودی کجاست؟!
دشمن هر روز کجا را میکوبد؟!
یک روز با ماهواره
یک روز با مصیح پولینژاد
یک روز با مدهای عجیب و غریب
و یک بار هم با فتنه
و ...
و ...
و ...
فهمیدی؟!
جبهه ی خودی دقیقا در دستان توست
دشمن، ولایت مداری و ولایت پذیری ما را نشانه گرفته است....
پس زیر این آتش سنگین بیش از پیش مواظب جبههی خودی باش....✨💛
📿امــامــ زمــانےام³¹³❤️🍂
💞سلامتی امام زمان #صلوات
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
✨﷽✨
✨🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
یاد باد
یاد جبهه ها
یاد دفاع مقدس
#یاد_شهدا
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی رزمندگان 8 سال دفاع مقدس
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم ✨💛
📿امــامــ زمــانےام³¹³❤️🍂
💞سلامتی امام زمان #صلوات
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
قراربودکهدلبستهکسینشوم ..
نمیشودبهتوانگاردلنبستحسین ..!
#آقایاباعبدالله
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_127
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
در ماشین رو باز کردم و کنار بابا روی صندلی نشستم.
بابا بهم نگاهی کرد و گفت:
-خوبی؟
به روبرو نگاه کردم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم.
بابا: میخوای بریم رشت؟
_نه، میخواستم باهات حرف بزنم.
بابا: بگو میشنوم.
به بابا نگاهی کردم و گفتم:
_چرا؟
بابا نگاه متعجبش رو روی صورتم آورد و گفت:
-چی چرا؟
_چرا اینهمه سال مادرم رو ازم پنهون کردی؟
بابا: مائده، مادرت مرده!
_که چی؟ چرا اینهمه سال بهم دروغ گفتی؟
بابا مکثی کرد و گفت:
-به خاطر خودت مائده
_به خاطر من؟
بابا: میترسیدم لجباز بشی، به حرفهای فاطمه گوش ندی...
حرف بابا رو قطع کردم و گفتم:
_واقعا منو همچین آدمی فرض کردی؟
بابا صداش رو بلند کرد و گفت:
-نمیدونستم، تو اون موقع فقط یک سالت بود، نمیدونستم اخلاقت چیه!
_ولی وقتی فهمیدی هم بهم نگفتی!
بابا: برای اینکه میترسیدم.
_از چی؟
فریاد زد:
-از اینکه ولم کنی!
سرم رو بالا آوردم و به اشک های جمع شده داخل چشمانش نگاه کردم.
بابا: میترسیدم بری، یه اشتباهی کردم که راه برگشتش خیلی دور بود.
آهسته گفتم:
_دور بود، ولی بود!
بابا: میخواستم فاطمه رو به چشم یه مادر ببینی، بهش تکیه کنی!
مکثی کردم و گفتم:
_مامانم کجاست؟
بابا لحظهای بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد.
_کجا میریم؟
بابا: بهشت زهرا!
به سمت همونجایی که بابام گفت راه افتادیم.
سنگ قبر هارو یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم.
با ایستادن بابا من هم کنارش ایستادم.
به سنگ قبری که بابا بهش خیره شده بود نگاه کردم.
هدیه مقدم!
با نشستن بابا کنار قبر، من هم نشستم.
دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم، فاتحهای خوندم که بابا عکس همون خانمی که میگفت دوست مامان فاطمه است رو روی سنگ قبر گذاشت.
بابا: این عکس مادرته!
به عکس خیره شدم و عکس رو توی دستم گرفتم.
_تعریف کن بابا
بابا لحظهای مکث کرد و گفت:
-روزی که هدیه بهم گفت قراره پدر بشم، یه بار رفتم تا عرش و برگشتم.
هدیه بیماری قلبی داشت، چند بار جلوی چشمام از هوش رفته بود.
زیاد نگران بیماریش نبودم تا اینکه یه روز پامون کشیده شد به بیمارستان!
قلبم بومبوم میزد، خیلی نگرانش شدم.
وقتی تو به دنیا اومدی بیماریش روز به روز شدت گرفت.
یه روز که برگشتم خونه، دیدم...
بابا حرفش رو قطع کرد که متوجه بغض توی گلوش شدم.
اشک همینطور از چشم هاش میریخت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_128
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بهش خیره شدم که ادامه داد:
-دیدن بدنش مثل یه سرده، صداش زدم.
هدیه؟
اما جوابی نمیداد، چند تا سیلی به صورتش زدم اما انگار نه انگار!
دستم روی روی زانوی بابا گذاشتم و گفتم:
_کافیه بابا!
بابا اشک هاش رو پاک کرد که گفتم:
_چطوری داییمو راضی کردی که سراغمو نگیره؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-من دایی تو راضی نکردم، مادربزرگت مدام گریه میکرد.
گریههاش وجدانم رو بیدار کرده بود اما یه حسی بهم اجازه نمیداد.
حرفای پدربزرگت هنوز توی ذهنمه...
اگه زمان به عقب برمیگشت!
به اون موقعی که اومدی خواستگاری هدیه...
خودم جواب رد رو بهت میدادم.
اینو گفت و دست مادربزرگتو گرفت و رفت.
ایکاش نمیرفت، ایکاش میموند و صورتمو با دستش سرخ میکرد.
ایکاش بهم میفهموند دارم چه غلطی میکنم.
_بابا؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-جانِ بابا؟
مکثی کردم و گفتم:
_مامانمو دوست داشتی؟
اشک توی چشماش جمع شد، صدای قلبش رو میشنیدم.
بابا: آره...خیلی!
به تیر چراغ برق خیره شده بودم که گوشیم زنگ خورد.
امیرحسین بود، جواب دادم:
_جانم داداش؟
امیرحسین: تولدت مبارک!!!
لبخندی زدم و نگاهم رو به سرامیک های روی زمین دوختم.
_چرا انقدر دیر؟
امیرحسین: راستشو بخوای یادم رفته بود، کجایی؟
به دور و برم نگاهی کردم و گفتم:
_روی نیمکت کنار خیابون نشستم.
امیرحسین: بابا کجاست؟ فکر کردم پیششی!
_نه، بابا یه جای دیگهست، درساتو میخونی؟
امیرحسین: آره، یه سری به کتابام میزنم، کاری نداری؟ مامانی یه شامی درست کرده انگشتامم باهاش بخورم، حیف که نیستی غذاشو ببینی.
مکثی کردم و گفتم:
_جای منم پر کن، خدانگهدار.
امیرحسین خداحافظی گفت که تماس رو قطع کردم.
از پلهها بالا رفتم و وارد راهروی دانشگاه شدم.
به سمت کلاس قدم برداشتم که صدای رضایی رو از پشت سرم شنیدم.
رضایی: خانم مقدم؟ یه لحظه کارتون داشتم.
برگشتم که رضایی روبروم ایستاد و گفت:
-دوستتون گفتند که چه اتفاقی براتون افتاده، شرمنده اگه با تماس هام مزاحمتون شدم.
_نه اشکالی نداره، کارتون رو بگید.
رضایی: راستش میخواستم بگم این مقاله رو چیکار کنم؟
_مگه دوستم بهتون چیزی که گفتم رو نگفت؟
رضایی: چرا گفتند ایشون، ولی خب من نمیتونم تنهایی این مقاله رو تموم کنم، استاد شفیعی گفتند باید دو نفری اینکارو انجام بدیم.
_من دیگه نمیدونم آقای رضایی، خودتون یه کاریش بکنین.
چند قدمی به سمت کلاس برداشتم که گفت:
-ولی خانم مقدم شما دارین حرف استاد رو زیر پا میذارین.
جوابش رو ندادم که گفت:
-خانم مقدم؟ یه لحظه صبر کنین!
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_بفرمایید؟
رضایی: میشه بگید من الان باید چیکار کنم؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_آقای رضایی؟ من الان نمیتونم این مقاله رو ادامه بدم، میتونید درک کنید؟
رضایی: نه یعنی آره، ولی...
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_129
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
رضایی: نه یعنی آره، ولی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_پس خدانگهدار.
خواستم برم که گفت:
-خانم مقدم؟
کلافه نگاهی بهش کردم و گفتم:
_بله؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-میدونم توی موقعیت خوبی نیستید...
مکثی کرد و ادامه داد:
-ولی میخواستم اگه اجازه بدین، برای خواستگاری با خونواده خدمت برسیم.
با شنیدن جمله اش لحظهای شوکه شدم.
به خودم اومدم و گفتم:
_حالا خوبه میدونین توی موقعیت خوبی نیستم.
به سمت کلاس قدم برداشتم و هر چقدر که صدام زد جوابش رو ندادم.
‹عمادرضایی👇🏻›
ماشین رو روبروی محل کار ریحانه متوقف کردم و گوشیم رو توی دستم گرفتم.
داشتم پیام هارو چک میکردم که ریحانه سوار ماشین شد.
ریحانه: خوب شد امروز مثل روزای قبل منتظرم نذاشتی.
_کارت تموم شد؟
ریحانه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-اون قضیه چی شد؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
-قضیه دختره دیگه، بهش گفتی؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_آره!
ریحانه: خب؟
_ول کرد رفت، اون موقع هم خودمو هم تورو لعنت کردم.
ریحانه: من دیگه چرا؟
_چون تو گفتی همچین کاری کنم.
ریحانه مکثی کرد و گفت:
-من؟ تو اومدی به من گفتی عاشق شدم...
دستم رو بالا پایین کردم و گفتم:
_آرومتر
ریحانه آهسته ادامه داد:
-تو اومدی گفتی من عاشق شدم، منم خواستم به عنوان یه خواهر بهت کمک کنم.
_فعلا که کمکتون همه چیز رو خراب کرد.
ریحانه: چجوری بهش گفتی؟
_بقیه چجوری میگن؟ منم همون طوری!
ریحانه دستش رو روی داشبورد گذاشت و گفت:
-تو بگو چجوری گفتی؟
نفسم رو بیرون دادم و کلافه گفتم:
_گفتم خانم مقدم...
ریحانه حرفم رو قطع کرد و گفت:
-آهان، مشکلت همینجاست، باید به اسم صداش میکردی.
_ریحانه؟ اونجا دانشگاهه ها!
ریحانه: گوش کن، باید میگفتی...
مکثی کرد و گفت:
-اسمش چیه؟
_نمیدونم
ریحانه: یعنی تو اسمشو نمیدونی؟ پس هیچی، قضیه کنسله.
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_مائده
ریحانه: خب از اول بگو، باید میگفتی مائده خانم من به شما علاقهمندم، میتونم با خونواده جهت امر خواستگاری خدمتتون برسم؟
جوابی ندادم که ریحانه گفت:
-حالا حرفای منو تکرار کن.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد
میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم
میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی-
رفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از
بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت
ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت
ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله
میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :»حرومزادهها هر چی زخمی و
کشته داشتن، سر بریدن!« و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه
بمبگذاری نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و
نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را
از پشت بشکهها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و
دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم باال
بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم
میچکید. همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و
حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق
هق گریه در گلویم شکست. با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند،
مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین
میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین
نفسم زمزمه کردم :»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کالمم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم از خانه بیرون
گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای
نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و
من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و
مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش
کردن!« ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی
حیدر داریم!« و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار میکردی؟«
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و
بعد...« و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین
گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که
یکی آهسته گفت :»ببرش سمت ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام
حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش پیکرم را از روی
زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای
سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ
خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که
جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در
خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که
حتی جرأت نمیکردم سرم را باال بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر
جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست
:»نرجس!« سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز
صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی باال
آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به
تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه
حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس
میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت
شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود. چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :»بمیرم
برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر
همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت
زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این
معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت
مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش می کردم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵