eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا8️⃣ 🏴 ننه‌آقا مثل خیلی از مادربزرگ‌ها، علاقه زیادی به روضه‌های امام حسین علیه‌ا
👵🏻️⃣ 🏴 اربعین‌های دوران کودکی‌ام، خیلی حال و هوای این روزها رو نداشت، چون امید به رفتن کربلا این‌قدر نبود. آن سال‌ها ننه‌آقا، تأکید داشت که در چنین روزی باید حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها برود. چندساعتی قبل از ظهر، می‌آمد خانه ما و می‌گفت: «من دارم می رم حرم، هر کی میاد، بیاد. کرایه‌اش با من.» 🏴 یک سال من تنها همراهش رفتم. آن روز، حرم، نماز جماعت خواندیم و بعد از گوش دادن به سخنرانی و روضه، مستقیم برگشتیم خانه ننه‌آقا. ننه‌آقا، منقلب بود. انگار زیارت آن روز، سیرش نکرده بود. دائم در حال و هوای خودش بود. 🏴نزدیک‌های غروب بود که روبه روی پنجره ایستاد. دست رو سینه‌اش گذاشت و سلامی به حضرت اباعبدالله علیه‌السلام داد. بعد همان‌جا نشست و به گُل‌های قالی خیره شد و این جملات را زمزمه کرد: قربونت بشم آقا. چقدر غریب بودی؟! تو رو تک‌وتنها کشوندن تو گودی قتلگاه. از چهار طرف شمشیر و نیزه زدن. یکی‌شون یه نیزه فرو کرد تو ترقوه سینه‌ات. بمیرم برات آقا... ننه‌آقا شروع کرد به گریه. با گریه ننه، منم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. 🏴 ننه‌آقا دوباره با نوای نالان ادامه داد: ای امون از دل زینب، ای وای از دل زینب. وقتی حسینش از چشمش پنهون شد، سریع اومد بالای اون بلندی تا آقا رو ببینه. ولی ای‌کاش نمی‌اومد که ببینه چه به سر داداشش دارن میارن... . وقتی نیزه رو کشید بیرون...، ای وای حسین جان، دیگِ از پا اوفتاده بودی، دو زانو، روی زمین، یه نگاهی به آسمون و اطراف کردی، ... همه جا رو تیره و تار میدیدی... ای وای، اینجا بود که دیگه به صورت روی خاک‌ها افتادی... . 🏴 در این لحظه ننه‌آقا به هق‌هق افتاد و من نمی‌دانستم از روضه ننه‌آقا گریه کنم یا به حال پریشان‌ او. چو در دل دارم تمنای کربلای حسین ای خدای من نصیبم کن بوسه بر حرم با صفای حسین ای خدای من سرشتی چون مهر او در دل به دیدارش دل بود مایل بهشتت باشد جهنم من بی لقای حسین ای خدای من 🏴 السلام علیک یا اباعبدالله 🏴 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 علیه‌السلام @Fanus_AliFarahani
1️⃣ 🔮 چه غریبانه و بی‌ادعا، چارقدهای ما را، چاره می‌کنی و همچون صدفی مشکی، مرواریدهای نفیس ما را صیانت می‌کنی. 🔮 ای چادر مشکی! جنابت بهتر داند که اگر اسم مقدس «چادر» را بر تو خواندند؛ چون جادُر بود؛ یعنی جا دُرّ، جای دُرهای قیمتی ما مردها. ✔️ آن‌قدر مرواریدهای ما با تو زیبا می‌شوند که دوست داریم بعد از یک دل سیر نگاه، چشمانمان را ببندیم😌 و آرام او را ببوییم. بَه! چه عطری! بی‌خود نیست که تو را منسوب به عطر مِشک می‌دانند و تو را چادر مِشکی می‌خوانند. تو با این حصنی که برای جواهر من ساختی، به من هیبت دادی، عزت دادی، غیرتم را جلا دادی؛ 😞ولی خیلی شرمسارتیم... 😔 ببخش که حقّت را ادا نکردیم، قدردان تو نبودیم. 😔ببخش که طعم شیرین تو را در کام برخی دخترانمان، تلخ کردیم. 😔ناز ضخامتت را به زبری نازکت فروختیم. 😔گوش‌هایت را به کنایه‌های اهل فرنگ، خاکی کردیم. 🔮 خلاصه بگویم، از هر جهت، برایت کم گذاشتیم؛ چه از تاروپود یا عرض و طول و حتی در حد ساخت یک ایموجی، کنار ایموجی‌های برهنه😒 و اکنون عفو خدا را خواهم🤲 که با آن‌که دُرّ عالم، 🌷فاطمه خاتم🌷 صلوات الله علیها به تو دَمید و به قدر هستی قداستت داد ولی من روسیاه، هنوز برای تو خیلی کم نوشتم. ❤️ ای چادر مشکی! از تو خواهش دارم که از خان نعمت‌های خانه ما بیرون نروی و در نسل ما باقی بمانی. ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
صریر
#مرواریدهای_مشکی 1️⃣ 🔮 چه غریبانه و بی‌ادعا، چارقدهای ما را، چاره می‌کنی و همچون صدفی مشکی، مروارید
2️⃣ 🌺 در زمان رسول خدا صلوات الله علیه و آله مردی بود بسیار زشت. به خاطر لکه‌های روی صورتش، به او «ذو النَّمِرَة» می‌گفتند؛ نمرة در لغت به معنای لکه‌های شبیه پوست پلنگ است؛ اما قصه این مرد: 🍀 روزی ذوالنمره، دلش گرفت. دیگر نمی‌توانست خودش را به بی‌خیالی بزند. دنیا برایش تنگ و رنج‌آور شده بود. با خودش می‌گفت: «چرا من؟ چرا انقدر زشت؟ مگر خدا، هم خالق من و هم خالق زیبارویان نیست؟ مگر خزائن خدا کم شدنی بود که من را چنین آفریده؟.» 🍀او گمان می‌کرد خالقش تنها در حد داشتن ضروریات خلقت، به او عطا کرده و زیبایی را که مرتبه برتر خلقت است، از او محروم داشته است. پس تصمیمش را گرفت و نزد رسول خدا رفت. 🌹در محضر جناب مصطفی صلوات‌الله‌علیه‌وآله، مؤدب نشست. به پیامبری‌ او اعتقاد داشت. خدا را دوست می‌داشت ولی از خدا انتظار بیشتری داشت. 🌿 به محبوب خدا عرض کرد: «ای پیامبر خدا، برایم بگو که خدا بر من چه چیزهایی را واجب کرده است؟» بعدازآن که خاتم‌الانبیا، واجباتش را نام برد. ذوالنمره ناامیدانه به رسول خدا نگاهی کرد و بادلی شکسته گفت: «سوگند به‌آن خدایی که به‌حق، تو را به نبوت مبعوث فرموده، من برای پروردگار خود بیشتر ازآنچه بر من واجب کرده، چیزی انجام نخواهم داد.» 🌹 حضرت رحمةللعالمین فرمود: چرا ای ذو النمرة؟ عرض کرد: برای آنکه او مرا این‌قدر زشت آفریده! آن‌قدر زشت که مردم برای تمسخر همدیگر، از نام من استفاده می‌کنند. ذوالنمره را ضرب‌المثل برای افراد زشت قرار داده‌اند. این‌ها خواری نیست؟ 🌿ذوالنمره با سخنانش، قلب رسول مهربانی را به درد آورد و بلکه بالاتر، عرش خدا را لرزاند. در آسمان ملکوت، هنگامه‌ای برپا شد و جبرئیل، آن فرشته زیبا، بر پیغمبر اسلام، نازل شد و عرض کرد: 💐 ای رسول خدا، پروردگارت به تو دستور می‌دهد که از جانب او به ذوالنمره سلام کنی و به او بگویی: پروردگارت تبارک‌وتعالی می‌فرماید: آیا راضی نیستی که در روز قیامت تو را به زیبایی جبرئیل محشور کنم.💐 🌸 رسول خدا با خرسندی به ذوالنمره رو کرد و فرمود: این جبرئیل است که به من دستور داده که سلام خدا را به تو برسانم و به تو بگویم: آیا خوشنود نیستی که من می‌خواهم تو را در روز قیامت به زیبایی جبرئیل محشور کنم؟ آن‌قدر که دیگران به حال تو غبطه خورند. 🌿 ذو النمرة با خوشحالی گفت: «راضی‌ام خداجان. به عزتت سوگند من هم برای تو در کارهای خیر، بدان اندازه بیفزایم تا تو خوشنود شوی.» ✍️ و ای‌کاش آن خواهر یا دختر گرامی که در تلاش اثبات زیبایی خود به دیگران است، می‌دانست که اگر خدا را راضی کند، نیازی به خودآرایی برای بیگانگان ندارد. 🌿 او زیباست حتی بی نقش و نگار بر صورتش. 🌿 او زیباست چه در این دنیا، چه در آن عالم؛ 🌿 او زیباست مادام که حیا دارد. اگر در ظاهرش نقصی هم دارد، از خدا نیست که از طبع دنیا است که با یک بِه، چهره نیکو و با مشتی پِه، چهره زشت می‌شود . ✍️علی فراهانی ✔️ پردازشی بر روایتی از روضه کافی، حدیث الفقهاء و العلماء ✔️بِه: منظور میوه بِه است که خوردن آن در دوران بارداری، باعث زیبایی کودک می‌شود. ✔️پِه: مخفف پیه و به معنای شحم است. وجود چربی‌های اطراف صورت گاه باعث زشتی چهره می‌شود. صل الله علیه و آله و سلم @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا 2️⃣1️⃣ #مرواریدهای_مشکی 3️⃣ 👵🏻 دریکی از دورهمی‌های فامیلی، تمام بزرگ‌ترها، در
👵🏻 3️⃣1️⃣ یک روز ننه‌آقا، به من مأموریت خطیری داد؛ انداختن لحاف روی کرسی و روشن کردن منقل برقی. چون می‌خواستم زود کارم را تمام کنم و سراغ بازی خودم بروم، سریع منقل را روشن کردم و لحاف را به‌جای آن‌که روی کرسی بیاندازم، پرتاب کردم. ننه‌آقا داخل آشپزخانه مشغول بود و من هم داخل سالن سرگرم بازی بودم. مدتی گذشت تا اینکه متوجه بوی سوختنی شدم. سرم را بالا آوردم. سالن پر از دود شده بود.😱 با صدای کشیدۀ «یا ابالفضل» به سمت کرسی جستم و لحاف را از منقل دور کردم. فقط خداخدا می‌کردم که ننه‌آقا وارد سالن نشود. مثل قورباغه از این‌سو به‌آن سو پریدم و هرچه در و پنجره بود، باز کردم. چادرنماز ننه‌آقا را برداشتم و همچون فنر بالا و پایین می‌پریدم و چادر را در هوا می‌چرخاندم. بوی دود بیش‌ازحد پخش شده بود. در همان هنگام که من مشغول بال‌بال زدن بود و احساس می‌کردم شبیه نیروهای جهادی در حال خاموش کردن جنگل‌های گلستانم، ننه‌آقا سر رسید.😓 👵🏻- یا پیغمبر! چی کار کردی بچه... - چیزی نشده ننه، خودم حلّش می‌کنم. نگران نباش ننه. 👵🏻- فقط بگو چی شده؟ - هی هی چی. انگار منقل لحاف رو سوزنده. 👵🏻- بچه چرا حواست نیست... - تقصیر من نبود. انگار منقل درست داخل کرسی نرفته بوده، لحاف افتاده روش. ننه‌آقا از طرفی خدا را شکر می‌کرد که اتفاقی برای من و خانه نیفتاده و از طرفی به من شِکوِه می‌کرد که چرا حواست نبود. از ننه‌آقا اصرار بر حواس‌پرتی من و از من انکار. ننه‌آقا بعد از پافشاری من بر بی‌تقصیریم، دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت و رفت داخل آشپزخانه. مدتی که گذشت و فضا آرام شد، 👵🏻ننه‌آقا به من گفت: برای اشتباهت توجیه نکن که مجبور میشی برای توجیهت هم توجیه بیاری. بعد می‌بینی پشت سرت، کلّی توجیه آبکی جمع کردی. حالا دیگه مجبوری به خاطر غدگری‌ات از همه‌شون هم دفاع بکنی. ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا کنار مضجع شریف 🌷امام رئوف علیه‌السلام🌷، زیاد یادش کردم. 🌸 وقتی نزدیک «فلکه آ
👵🏻 5️⃣1️⃣ 🌿ننه‌آقا یک فلاکس چای داشت و یک قوطی کمپوت آناناس🍍. داخل قوطی‌اش، همیشه علاوه بر قند، آب‌نبات‌قیچی و قدری هل و دارچین هم داشت. 🌿شب‌های قدر، ننه‌آقا از ساعت ده شب، با فلاکس چای و قوطی مخصوصش و یک پلاس کوچک آماده بود. 🌿برای شب‌های قدر، از بین اماکن متبرکه، جمکران را بیشتر ترجیح می‌داد. 🌴 شب بیست و سومی در گوشه‌ای از حیاط مسجد جمکران نشسته بودیم. زنی چادری گوشه‌ای ایستاده بود و باحالتی مردد به خانواده‌هایی نگاه می‌کرد که هرکدام در قسمتی از حیاط نشسته بودند. توجه‌ام را به خودش جلب کرد. فهمیدم فقیر است. 👵🏻ننه‌آقا گفت: «آقاجان، به چی نگاه می‌کنی؟» 👤گفتم: «چیز خاصی نیست. دارم به اون خانم نگاه می‌کنم. بدبخت، ندار هستش، 🧐چی‌جور با التماس به مردم نگاه میکنه!» 👵🏻ننه‌آقا فوراً دستش را دخل کیفش کرد و یک اسکناس درآورد و گفت: ننه‌جان، به‌جای اینکه غنیمت بدونیش، داری با زبونت، خودت رو بدبخت می‌کنی؟! پاشو مادر، برو اینو بهش بده. ان‌شاءالله دستت رو امام علی بگیره.» 🌷پيامبر اكرم (صلّي الله عليه و آله و سلم) مي‌فرمايند: مؤمنان فقير را بشارت باد كه روز قيامت به اندازه پانصد سال زودتر از اغنيا (از حساب و کتاب) فارغ شوند. آنان در بهشت از نعمت‌ها بهره می‌برند و اينان در حال حساب پس دادنند. نهج الفصاحه،ح 2369 ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
صریر
▶️ ناصر با سه تا از پسرعموهایش، قرار گذاشته بود تا در تعطیلات آخر هفته به اطراف شهر بروند. کنار نهر آب، قورباغه و ماهی بگیرند و داخل موتورخانه آب، شنا کنند. با شاخه‌های درخت، تیرکمانی درست کنند و چند گنجشک شکار کنند. 🍂 ناصر کنار پنجره کلاس، تمام این‌ها را تصور می‌کرد و برای چندوچون آن نقشه می‌کشید. 🌹معلم درسش را تمام کرد. از روی دلسوزی، وسط کلاس ایستاد و با نیم‌لبخندی گفت: ⏸ خب بچه‌ها، می‌دونم که بعضیاتون برای تعطیلات آخر هفته، برنامه تفریح و بیرون رفتن با خونواده‌هاتون رو دارید. امیدوارم بهتون خوش بگذره، ولی یه خواهشی دارم: 🌿 بیاییم همینجور که قراره این روزهای تعطیل، برامون خوش بگذره، برای طبیعتمون، درختامون و حیوونامون هم خوش بگذره. 🐥 اونا گناه نکردن که شدن حیوون و ما آدم. اونا برای خوشی ما زجر بکشند و ما با زجر اونا، خوش بشیم. 🎯 به نظرتون نمیشه به جای حیوون، به یه قوطی، سنگ پرتاب کرد، به جای شکستن شاخه درخت، شاخه‌های خشک‌شده رو سوزوند؟... . 👤 به این فکر کنید، اگر یکی از همین حیوونا رو، انسانها اختراع کرده بودند، چقدر قیمتی و ارزشمند می‌شدند؟ چقدر ازش محافظت می‌کردند؟ اما الآن اینها رو چه کسی و با چه قدرتی آفریده؟ پناه این‌ها کیه...؟ 🌱 ناصر درهمان حال که به سؤالات معلم فکر می‌کرد، برای نقشه‌هایش هم جایگزین‌هایی انتخاب می‌کرد. ✅ به همین سادگی... یک معلم می‌تواند جان چند حیوان را نجات دهد و از جراحت به درختی، جلوگیری کند. امام باقر عليه السلام: مُعَلِّمُ الخَيرِ يَستَغفِرُ لَهُ دَوابُّ الأرضِ...؛ جنبندگان زمين و ماهيان درياها و هر موجود ريز و درشتى در زمين و آسمان خدا، براى معلم خوب، آمرزش مى‌طلبند. ثواب الأعمال، ص121 💐روز معلم مبارک💐 ✍️علی فراهانی https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی شخصی سنگی را از ارتفاع بالا به داخل آتشفشان می‌اندازد، چه می‌شود؟ 🐚 وقتی جاهلی سنگی را به نشانه مثلا اعتراض به سمت شیشه یک مغازه پرتاب می‌کند، چه می‌شود؟ 🐚 وقتی یک روزنامه‌نگار یا کنش‌گر رسانه‌ای، عجولانه مطلبی را نشر می‌دهد، چه می‌شود؟ 🐚 وقتی یک شخص تحصیل‌کرده، به یک شخص کم‌سواد، کنایه‌ای نابه‌جا می‌گوید، چه می‌شود؟ 🐚 وقتی پدر یا مادری، فرزندش را سرکوب می‌کند، چه می‌شود؟ 🐚 وقتی معلم به شاگرد خود در مقابل هم‌کلاسی‌هایش، سیلی می‌زند، چه می‌شود؟ 🌼 مواظب باشیم تا برخی از گفته‌ها و رفتارهای ما، آتشی را روشن نکند. ✍️علی فراهانی https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
📌 مربیان بدانند که آن‌ها مربی نیستند! 🔰 داشتن دانش تربیت نمی‌تواند تمام علت برای یک تربیت صحیح باشد؛ همچنان که مهارت زیاد یک راننده، ضامن تصادف نکردن او نیست. 💠 شیخی بزرگوار، دارای کرسی تدریس و شاگردهای فراوان، روزی دلش گرفت. برای گشایش غمش، به مشهدالرضا، پابوس امام رئوف علیه‌السلام رفت. گوشه‌ای نشست و نجوا کرد: 🌱 یا امام رضا جان، مولای من، این پسرم، در روز ولادت شما به دنیا اومده، براش خیلی وقت گذاشتم، گفتم نظرکرده است، ولی الآن یه کفتربازه. پای رفیق‌های نابابش هم شده وبال آبروی من. خسته‌ام کرده. آخِ چرا؟! پسر من گمراه و پسر اوس محمد مکانیک سربه‌راه، پسر من در عشق لاتی و پسر اون، نماد حزب‌اللهی... شیخ همان‌جا خوابش برد و در عالم رؤیا، مولایش 🌷علی بن موسی‌الرضا🌷 علیه‌السلام را دید. آقا فرمود: 🌺 شیخ! خاطرت هست که پسر تو و پسر همسایه‌ات، در یک روز به دنیا آمدند؟ آن روز وقتی تو از بیمارستان خارج شدی، پسرت را در آغوش گرفتی و گفتی: «جان پدر، خودم جوری تربیتت می‌کنم که مایه فخر اسلام بشی» ولی اوس محمد مکانیک وقتی از بیمارستان خارج شد و نوزادش را به آغوشش دادند، گفت: یا امام رضا، چهارتا بچه قبلی رو خواستم خودم بارشون بیارم، هیچ نشدند، آقاجان این‌یکی را خودت تربیتش کن» آشیخ! راز غم تو، «خودم» تو است. او پسرش را به ما سپرد، و تو به «من» خودت سپردی، ما هم کنار کشیدیم تا ببینیم «من» تو چند من است... . کی و کو، چندوچون و چیست، چرا هست از اوصاف «انتم الفقرا» این‌همه وصفها ز امکان است علت احتیاج و نقصان است @Fanus_AliFarahani
🌿 چیدمان صندلی‌های کلاس به شکل مربع بود. وقتی فضای گفت‌وگو بین دانش‌آموزان کلاس گُر گرفت، از صندلی‌اش بلند شد و بر صندلی که به من نزدیک‌تر بود، نشست. 🌿 بی‌قرار بود. احساس می‌کرد دیدگاه مخالفش در حال غلبه است. یک‌بار رشته کلام دوستش را پاره کرد و گفت: «چرا باید دین برای من تعیین و تکلیف کنه. ما عقل داریم. بابا ما هم می‌فهمیم.» بعد رو کرد به من و ادامه داد: چرا همش میگید فلان حدیث می‌گه، فلان آیه می‌گه... . 🌿چند باری پرسش‌هایش زبانه کشید، ولی نتوانست پاسخی را بسوزاند. زمان کلاس رو به پایان بود. نفس عمیقی در سینه‌اش جمع کرد و با فوتی آن را خارج کرد. با حالتی کلافه‌گونه گفت: «چقدر هوا گرمه.» 🍀 با نگاهی محبت‌آمیز و لبخندی شیرین، نسیمی خوش به سویش فرستادم. نگاهم کرد و خنکی چشمانم، گرمای شکستش را کمی کم کرد. در این لحظه به او گفتم: «آقای وحیدی! من به شما ارادت دارم. شما آدم دوست‌داشتنی هستی.» دوباره لبخندی از مهر نثارش کردم. مشخص بود که درد دارد؛ علائمش خیلی پیچیده نبود. با نگفتن حرف‌هایش تب کرده بود. با خراشیدن به گلوگاه تفکرات دینی، سرفه می‌کرد. بستن ساعت دیجیتالی با صفحه درشت و پهن به دور مچ‌های باریکش، لباس گشاد و تیره به تن نحیف و سبزه‌اش و تارهای مو باکمی موج گوشه صورتش، نشان از طبع بلند او داشت. هرچند ایده‌آل‌هایی برای خودش دوخته بود، ولی گمان می‌کرد با قواره‌اش تناسب ندارد. محبوبیت برای او اصل بود. برای دیده شدن ظاهرش غم نداشت، ولی برای دیده نشدن افکارش درد داشت. البته باید برای دوستی مراقب می‌بودم؛ غلبه صفرایش او را زود به خروش می‌آورد. 🌿 وقت کلاس تمام شد. جلو آمد. با چهره گشاده‌اش، لبخند شیرین من را پس داد. او نمی‌خواست ارادتی که از من به دست آورده بود را از دست بدهد. گفت: استاد، من حرفم اینه که چرا عقل رو کنار می‌گذاریم. چرا گفته یک اندیشمند مثلاً اسرائیلی رو گوش نمی‌کنیم. شاید او هم درست بگه. گفتم: «پیامبر... »، یکباره وسط حرفم گفت: دوباره شروع کردید از حدیث و پیامبر می‌گه و... ؛ گفتم: پیامبر رو به‌عنوان یه اندیشمند قبول داری؟ اندیشمندی که طبق گفته مراجع آماری جهان، محبوب‌ترین شخص در طول تاریخ جهان بوده؟ گفت: خُب، بله. گفتم: او می‌گوید به عدد نفس‌های خلایق در هستی راه به‌سوی خدا وجود داره و این یعنی تو هم راهی هستی به‌سوی خدا. 🌿 چشمانش برق زد. احساس هویت و ارزشمندی کرد. خیال او را راحت کردم؛ مخاطب او طلبه‌ای نبود که بخواهد او را به خاطر افکارش تخریب و به خاطر تندی شبهاتش مغلوب کند. تمام میدان جنگی را که در مواجهه با من تصور کرده بود، تبدیل به وطنش کردم. من طرفدار او شدم؛ چون روحیه ایده‌آل‌گرایی و حس عزت‌نفس او را تائید کردم. 🌿 با خنده‌ای از ذوق گفت: احسنت، منم همینو می‌گم. می‌گم ما آدما ربات نیستیم که هرچی بگن باید انجام بدیم. - پس قبول داری، مقصد خدا است؟ - بله، قطعاً. من خدا رو قبول دارم. - سؤال اصلی اینه، چگونه؟ این راه، چطور ممکنه به خدا منتهی بشه؟ او بعداز مکث کوتاهی گفت: خُب همین عقلی که خودش داده. - این عقل آدرس مقصد رو هم بلده؟ یک‌باره هنگ کرد. مردمک سیاهش پایین آمد و با حرکت چپ و راست، دنبال پاسخی می‌گشت. بعد از مکثی سرش را بالا آورد و با چشمانی از خواهش گفت: «حاج‌آقا!» 🍀 لبخندی پرمهر نثارش کردم و رویم را از صورتش چرخاندم تا بدهکارش کنم. بلند شدم به سمت بیرون کلاس حرکت کردم. دنبالم آمد. فهمیدم قلابم به قلبش گیر کرده است. بین راه پرسش و پاسخی داشتیم تا رسیدیم کنار در خروجی مدرسه. 🌿 به چشمانش نگاه کردم. نخواستم حس بدهکاری در او کهنه شود. این بار لبخندش را با صورت باز و چشمان افتاده و دستان کشیده به سویم، بسیج کرد. با حسی از صمیمیت گفت: حاج‌آقا، من خدا رو دوست دارم، ولی سؤال زیاد دارم. قول می‌دید بهم وقت بدید و با هم صحبت کنیم؟ دستش را فشردم و با چهره‌ای مصمم گفتم: بله، حتماً. من از گفت‌وگوی با شما لذت می‌برم. با خنده‌ای نمکین گفت: «قول دادیدا.» گفتم: «قول دادم.» ادامه دارد... . ✍️علی فراهانی
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ [سوره البلد : 4] ما انسان‌ها، در رنج آفریده شده‌ایم. 🌴 سنت و قاعده دنیا این است که انسان باید در محاصره رنج باشد؛ نه اینکه نابرده رنج، گنج میسر نشود، که نابرده رنج، حرکت و آفرینش جاری نمی‌شود؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم، رنج هست، ولی چگونگی رنج، با ماست. از فضل خداست که می‌توانیم در فرصت‌هایی شکل این رنج را انتخاب کنیم. 🌴 آن که به دنبال رفاه و لمیدگی است، پی خوردن و لذت است، بالاخره رنج قلنج، یا رنگ شرنگ در صورت و هیبت فردایش را انتخاب کرده است. و آنکه ورزش می‌کند یا کار و عرق‌ریزه برای یه لقمه نون حلال را انتخاب می‌کند، ریاضت روزش را می‌دهد تا آرامش شبش را بستاند. 🌴 ای‌کاش نوجوان‌ها و جوان‌های رها که در پی رهایی‌اند، رنج و محنت فردایشان را می‌دیدند. داغی عذاب وجدان آن روزها را پیش‌ ببینند، از عشق‌بازی‌ و بازی‌ با عشق امروزشان دل بکنند. 🌴 هرچند آن‌ها با عقب انداختن رنج امروز، روزشان را لذت می‌ببرند و در لحظه ، کولا سر می‌کشند، ولی متوجه نیستند که دارند فنر رنج فردا را بیشتر جمع می‌کنند. جوان عزیز سختی مبارزه این روزهایت را با آغوش باز بپذیر تا درایت و پختگی و وقار، تو را به سینه‌شان بفشارند، تا فردا جوانی دیگر از قدرت تو بیاموزد، تا با اعتماد به نفس بالا و نداشتن عذاب وجدان بر ناخالصی‌های گذشته‌ات، کنار همسر آینده‌ات مفتخرانه زندگی کنی تا مبارزه‌های فرزندت را در آینده درک کنی و از جهاد اکبر خودت برایش بگویی... علی فراهانی https://eitaa.com/Sarir_AliFarahani
[پاسخ من در گفت‌وگو با یکی از فعالان تربیتی در موضوع استعدادسنجی با روش‌های مرسوم تست شخصیت] سلام و خدا قوت به شمای بزرگوار و دغدغه‌مند و پرتلاش چند خطی هم بنده، نه از باب تذکر، از دریچه‌ای تنگ و غریب، برای خراشیدن ذهن‌های طالب، مطالبی عرض می‌کنم. زمانی با یکی از مشاوران خانواده درباره چرایی بالا بودن آمار طلاق در تهران سخن می‌گفتم. می‌گفت بیشتر میزان همین آمار، برای شمال تهران است، یعنی مرفه‌ترین مناطق این شهر بزرگ. پرسیدم مگر آن‌ها از برکات روانشناسی و تست‌های شخصیت‌شناسی و همسرشناسی بهره‌مند نیستند؟ گفت: قطعا همین‌طور است ولی بزرگترین چالش آن‌ها زیستی است که با آن خو گرفته‌اند؛ جریان روز‌افزون آماده‌خوار شدن و عادت به تلاش کمتر برای سازش. گوش‌هایی فراخ برای شنیدن دیکته‌های کارشناسان، ولی نبود نایی برای نفس‌نفس زدن در میدان تلاش. در قالب تست‌ها، خود را می‌شناسند، ضعف‌ها و قوت‌هایشان را رصد می‌کنند، تشنگی به آموختن مهارت‌های لازمشان را دارند، ولی توان اصلاح خود را ندارند؛ حتی توان معرفی خود را نیز ندارند. فقط می‌دانند که در کدام دسته‌ از تیپ‌های شانزده‌گانه شخصیتی قرار می‌گیرند، اما هنوز در تصمیم‌گیری‌ها، خود را متحیر می‌یابند. این‌ ضعیفان، قالب خود را به بلندای فردی سی ساله می‌بینند ولی درون خود را هنوز پانزده ساله می‌یابند. [ظرف‌هایی بزرگ‌تر از مظروف] به این کلام اعتقاد دارم که مربی همان‌گونه که باید کاری کند تا متربی «یادگیری» را بیاموزد، باید بستری مهیا کند تا «خودشناسی» را خود انجام دهد، استعداد‌هایش را خود، کشف کند. بارها برخی از نوجوانان را دیدم که اصرار می‌کردند تیپ ما را بگویید، استعداد ما را بیان کنید و من هم با گردش کلام، مخالفت می‌کردم. باری یکی از همان مصّران را آزمودم، شخصیت و استعداد فرد را گفتم، مسیر و نقشه راهش را گفتم، ضعف‌ها و قوت‌ها و چالش‌های رفتاری‌اش را حتی به کمک خودش تشریح کردم، گفتم: بسم‌الله؛ از این مسیر آغاز کن... . با شور و هیجان پذیرفت. رفت ولی... . اندکی گذشت، گفت می‌خواهم روانشناسی بخوانم، بتوانم مثل شما پشت شخصیت‌ها را همچون شیشه ببینم 🤦🏻‍♂️️... . دیدم به تعبیر مرحوم صفایی او را فقط داغ کردم. نه داغ، که با درخشاندن شخصیت‌شناسی در نظرش، جهتش را هم عوض کردم؛ مجبور شدم لودگی کنم و برای اصلاح، هزینه تخریب همان‌چیزهایی که برایش ساخته بودم را بپردازم... . یقین دارم در بسیاری از این استعدادسنجی‌ها، هرچند لباسی مطلوب برای نوجوانان می‌دوزیم ولی صد حیف که برایشان گشاد است. همچون آن کرم ابریشمی که از سر خیرخواهی کمکش می‌کنیم تا خروج از پیله را بدون درد و رنج انجام دهد ولی افسوس که او را فلج می‌کنیم. منکر فواید مهارت شخصیت‌شناسی برای مربی نیستم (البته در غیراز سازوکار تیپ‌شناسی غربی‌) ولی مسیرش را برای تربیت در گونه‌ای دیگر (غیر آنچه منظور دارید) ارزشمند می‌دانم. 🔹 چقدر پرفایده است که مربی در قامت یک راهبر [نه دانای کل] ابراهیم‌وار متربی را همچون کاوشگری پرتلاش و حقیقت‌جو، در تجربه‌ها و دیدن صحنه‌های مختلف از افول خورشیدها و ستاره‌های پر زرق و برق، کمکش کند تا خود، عالم درونش را کشف کند، استعدادهایش را دست‌چین کند و از بکارگیری آن‌ها لذت ببرد و نشاط و شخصیت بگیرد. این نوجوان حالا قالبی بزرگ بر تن کرده است که به تنش بزرگی نمی‌کند. او وقتی به مقصد می‌رسد، خودشناسی را شهود کرده است نه با چند تست، فقط شنود کرده باشد. علی فراهانی https://eitaa.com/Sarir_AliFarahani