صریر
👵🏻#حکایتهای_ننهآقا5️⃣ ☘️ کوچک که بودم، خیلی به آرایشگری علاقه داشتم. یک روز خانه ننه آقا نشسته بو
👵🏻#حکایتهای_ننهآقا6️⃣
🏥 ننه آقا خیلی جسور بود. اگر تصمیم به کاری می گرفت، باید انجامش میداد.
🏥 در کودکی، یک روز که مادرم به دلیل بیماری در بیمارستان بستری شده بود، با چندی از خویشان و اقوام برای ملاقات، به بیمارستان رفتیم. ننه آقا زودتر از ما کنار مادرم بود.
💊نگهبان یکییکی اجازه ورود داد؛ تا به من رسید، چشمانش را درشت کرد و گفت: بچه، نباید داخل بیاد.
همراهان گفتند: حالا این یکبار رو بگذارید، مادرش بستریه، چند روزیه که مادرش رو ندیده.
💊نگهبان، تندی صدایش را بیشتر کرد و گفت: هر نسبتی میخواد داشته باشه، به من ربطی نداره. یاالله برید این جلو واینستید. اگر دلتون میسوزه، میخواید شما رو هم نذارم برید داخل؟!
🏥 لب بالای همراهان به حالت نیش، بالا رفت😒 و غرغرکنان به سمت داخل بیمارستان رفتند. چندتایشان هم اشاره به من کردند که بیرون منتظر بمانم.
🏥 غم تمام وجودم را گرفت😔. جوری به در فلزی و راهراه بیمارستان نگاه میکردم که انگار داخل زندانم کرده بودند. 🙄دوست داشتم به یکباره، قد بلند کنم و یک تنۀ محکم به نگهبان بزنم و بروم داخل.
گاهی هم تخیل میکردم که بهتنهایی نگهبان را گرفتم به باد کتک یا مثلا با یک پرش بلند و چرخش در هوا، ضربهای کاری به صورت نگهبان زدهام.
🏥 بغض در گلویم جمع شده بود و فقط با همین تخیلات، عقدهام را به سر نگهبان خالی میکردم که به یکباره ننه آقا را دیدم که با توپی پر، در حال بیرون آمدن بود. همان لحظه در ذهن گفتم «آخ جون ننه آقا اومد».
🏥 ننه آقا همان دم به نگهبان گله کرد و دست من را گرفت که داخل ببرد ولی نگهبان به هیچ وجه اجازه نمیداد. این بار ننه آقا چند قدم عقب آمد و صبر کرد تا یک مقدار جمعیت جلوی در، بیشتر بشود.
🏥 تا جلوی در کمی شلوغتر شد، ننه آقا من را زیر چادرش پنهان کرد و گفت: کنار من فقط راه بیا. زیر چادر هیچ جا را نمیدیدم. فقط به اعتماد ننه آقا، قدم بر میداشتم و آرزو میکردم که موفق شویم و... همین هم شد.
🏥 وقتی زمان ملاقات تمام شد و بر میگشتیم، پیروزمندانه به نگهبان نگاهی کردم😚. نگهبان با دیدن من شوکه شد و با تعجب پرسید: این کِی داخل شد؟!
✅ فارق از مسئله قانونگریزی در این حکایت، چقدر جذاب است که چشم امید کودکمان در بنبست مشکلاتش، به ما باشد... .
✍️علی فراهانی
#تربیت_کودک
@Fanus_AliFarahani
🌷🌱#داستانک🌱🌷
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که میتونیم راه بریم و شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه میشیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست، چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: بنظرم اونجا مادرمون رو میبینیم.
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه دقت کنی حضورش رو حس می کنی.
#زندگی_پس_از_زندگی
#خدا_همهجاست
@Fanus_AliFarahani
700 سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند
پیرزنی از آنجا رد میشد... ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است !
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشااار دهید فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد !کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟معمار گفت: نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت...
اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم !!
از شایعه بترسید و بهموقع جلویش را بگیرید.
@Fanus_AliFarahani
#پندانه
🔻چوب
در برابر طلا هیچ ارزشی ندارد.
🔹اما هنگام غرق شدن، نجات جان ما به همان تکه چوب بی ارزش وابسته است.
🔸آنجا حاضریم طلاهایمان را به دریا بریزیم اما آن تکه چوب را دو دستی میچسبیم و به طلاهایمان توجهی نمیکنیم!
🔺هیچوقت آنها را که دوستتان دارند، از دست ندهید حتی اگر مانند تکه چوبی شده باشند.
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅
#پدر_مادر
#همسر
#خانواده
#دوست
@Fanus_AliFarahani
رسول الله صل الله علیه و آله:
إِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً ابْتَلَاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَبَاهُ فَإِنْ رَضِيَ اصْطَفَاه
هرگاه خدا بنده ای را دوست داشته باشد مبتلایش میکند، اگر صبر کرد او را به خود نزریک میکند و اگر راضی به آن بلا بود، او را خالص بر می گزیند.
#تربیت_دینی
@Fanus_AliFarahani
🔸 #مقایسه_صحنهها
😎 صحنه یک:
☘️ قبل از ظهر روز کاری، احمدآقا صافکار برای به دنیا آمدن پسرش، یک جعبه شیرینی خرید تا در محل کارش بین کاسبها، پخش کند. تا نخ جعبه شیرینی را باز کرد و کنار گاراژ انداخت، شاگرد نقاش دکان بغل، جعبه شیرینی را دید و چشمهایش گرد شد. جلو آمد و خنده کنان یک شیرینی برداشت.
☘️جوانهای حاضر در محل کار هم با گام های بلند خودشان را رساندند. هر دستی که دراز میشد، دو یا سه شیرینی برمیداشت.
☘ یکی از جوان ها که دیر متوجه شیرینی شده بود، سراسیمه جلو آمد و با خنده و اظهار شوخی، جعبه را از دست احمد آقا کشید و با خود برد. در همین هنگام، شخص دیگری هم وارد کارزار شد و جعبه را از دست او کشید. این جدال وقتی پایان یافت که فهمیدند چیزی در جعبه باقی نمانده است.☹️
😎 صحنه دوم:
☘️ یکی از مرغهای گاراژ، نخ جعبه شیرینی را پیدا کرد. وقتی آن را به نوک گرفت، مرغ کناری، او را دید. بی محابا به سمت نخ، جهید. با شکل گرفتن رقابت بین آن دو، دیگر مرغها هم سراسیمه به سمت آن نخ دویدند و هرکدام گوشهای از آن را میکشیدند. یکی از مرغها که تازه متوجه این رقابت شده بود، نخ را گرفت و به سمت کناری فرار کرد. جدال مرغها وقتی فرو کشید که متوجه شدند که آن نخ، خوردنی نیست.☹️
#یادداشت_تدبری
#شخصیت
@Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄راسته میخوان اینترنت رو ببندند؟!
✳️این داستان رو تا انتها بخونید تا از پشت پرده آگاه بشید.
یه پارکی تو شهر بود که توش اراذل و اوباش مزاحم خانواده ها و بچه ها میشدند. زورگیری میکردند، قمه کشی میکردند، خلاصه مردم رو ذله کرده بودند، وسط میدون، عده ای آدم با غیرت معترض شدند و گفتند باید قانونی بزاریم تا مردم با خیال راحت و با آرامش تو فضای پارک باشند. حامیان اراذل و اوباش وقتی با خبر شدند چون از قِبَل این زورگیری ها، کلی پول گیرشون اومده بود، بلندگو گرفتند تو دستشون و تو شهر داد زدند یه عده هستند که مخالف آزادی مردم هستند، مخالف پارک هستند، میخوان پارک رو فیلتر کنند..میخوان محدودیت بزارند،خنده داره..
حکایت این روزهای فضای مجازی هم، شده چیزی شبیه این. دلال ها اینترنتی، که همون اراذل و اوباش هستند، میلیاردها پول مردم مظلوم رو دارن به جیب میزنن. از طرفی دیگه بچه های معصوم ما در معرض قلدری ها مجازی محتوای آلوده تو فضای مجازی هستند، تو این درگیری ها، عده ای آدم های با غیرت اومدن طرحی رو تو مجلس تصویب کنند که فضای ولنگار مجازی رو از وجود این دلال ها پاک کنند، اون وقت حامیان اراذل و اوباش، که از ططرح خونشون به جوش اومده بود، بلند گو برداشتند و دارند به مردم میگن این ها مخالف فضای مجازی هستند، میخواند مردم محروم بشن از فضای مجازی؟! خنده دار نیست؟!
قضاوت با شما
👈انتخاب کنید
فضای مجازی بی قانون، وحشی رو میخواین؟
یا فضای مجازی امن، پرسرعت و ارزون؟
📗محمد حسن عبدالصمد
کارشناس علوم شناختی و رسانه
#طرح_صیانت
#فیلترینگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#حجاب
🔹انگلستان ،صد سال پیش!!
🔹🔹پوشش زنان انگلیسی😳 و فرهنگ حجاب در بریتانیا😳.
#سبک_زندگی_اسلامی
#عفاف
صریر
👵🏻#حکایتهای_ننهآقا6️⃣ 🏥 ننه آقا خیلی جسور بود. اگر تصمیم به کاری می گرفت، باید انجامش میداد. 🏥 د
👵🏻#حکایتهای_ننهآقا7️⃣
🌿 روی تخت حیات خانه ننه آقا، کنار آقا نشسته بودم. آقا از تجربهها و گذشتههای خودش تعریف میکرد.
🌿 درست بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی سرشار از تجربههای گران بود. از این پیرمردهای کهنهکار بود که با یک نگاه، ارزیابیات میکرد.
🌿 بعد از پایان خاطرهاش، مکثی کوتاه کرد و گفت: اون گربه رو روی درخت میبینی بابا؟
- «بله آقا، میبینم.»
- «از کی هواش رو دارم. خیلی وقته اون بالا نشسته و نگاه به ما میکنه. میدونی چرا؟»
بعداز قدری مکث، با خنده گفتم: «لابد داره از خاطرههای شما لذت میبره.»
آقا با نیم رخش، من رو نگاه کرد و با بالا بردن ابروی راستش، اخم کرد😒 و محکم گفت: «نه». بعد سرش را به سمت گربه برگرداند و ادامه داد: «اون گرسنه است. تا وقتی از ما، رو نبینه، حیا میکنه و نه جلو میاد و نه صدا میکنه. میبینی، چقدر خدا به این گربه حیا داده.»
نگاهی به من کرد و با خنده گفت: به نظرت ما آدما، اینقدر حیا داریم؟!...
#یادداشت_تدبری
#حیا
@Fanus_AliFarahani
♦️ عمر سعد در گوشه ای از عمارت عبیدالله نشسته بود و سخت در فکر فرو رفته بود. آن روز با هرکس که مشورت کرد، او را نهی کرده بود که به سمت #حسین_بن_علی علیهماالسلام لشکرکشی کند. والی سرزمین ری شدن، به تنهایی توانسته بود مقابل این همه نصحیت اطرافیان، مقاومت کند و او را هنوز در تردید نگه دارد. او منتظر فقط یک توجیه حتی ساده بود.
♦️ در ذهن او غوغایی بود که عبدالله بن یسار نزدیکش شد. عمر تا او را دید، بی مقدمه گفت: امير به من دستور داده كه به طرف حسين بروم، ولى، ولی من اين مأموريت را نپذيرفتم. عبدالله گفت: مرحبا عمر! خدا تو را هدايت كند و به حق و حقيقت برساند. اين كار را انجام نده و به سوى حسين حركت نكن.
♦️ عبدالله او را ترک کرد. دیری نگذشت که در کوفه خبر پیچید که عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين دعوت مىكند.
😖 عبدالله بن یسار دوباره به نزدش برگشت. عمر وقتی عبدالله را دید، برای اینکه تصمیمش عوض نشود، رويش را برگرداند و بعداز قدری مکث، برخاست تا به ملاقات عبیدالله برود و از او حکم لشکرکشی به سوی #حسین_بن_علی علیهماالسلام را بگیرد.
پردازشی بر خبر تاریخ طبری ج5 ص 410
#روز_سوم_محرم
#عمرسعد_ملعون
@Fanus_AliFarahani