◾️سلام بر رقیه سلام الله علیها...
دختر باشد و سه ساله و روز دهم به بعد...
به روضه نیاز نیست...یک عمر بی روضه می توان گریست
-------------------------------------------
با تکه های پارچه و تکه های چوب
عمه درست کرد برایش عروسکی
بابا که گفت:"بار سفر،جمع"! آمد و
در دست او عروسک زیبای کوچکی
دختر نگاه کرد،عروسک نگاه کرد
هر کس برای بستن باری شتاب داشت
"به به! سفر! سوار کجاوه!چقدر خوب!"
اما چرا صدای پدر،اضطراب داشت؟
انگار عمو نمی شد از او ساده بگذرد
حتی در آن شتابِ نفس گیرِ ناگهان
مثل همیشه سر به سر او نهاد و گفت:
"به به! وسایلِ سفرِ نازدانه مان!
خاتون! مسیر بادیه سخت است و پر خطر
اصلا چطور می شود او را نیاوری..."
حالا عمو تمام تمنا و خنده بود
دختر، دوباره قهر پر از ناز و دلبری..
شب...چند زن؛-چراغ به دستانِ هاشمی-
با کاسه های دلهره و اشک و برگ و آب
آن سو نشسته دخترکی با عروسکش
در یک کجاوه، پیش علی اصغر و رباب
مادربزرگ"امِّ بنین"،دید دخترک
آنسوی کوچه دست تکان می دهد هنوز
او را به هم کجاوه ی تازه-عروسکش-
با هر تکان دست،نشان می دهد هنوز..
همبازی مداوم او،در سکوت خویش
در چشم های پارچه ای برق خاص داشت
حتی برای حضرت بابا عزیز بود
از تکه های چادر عمه،لباس داشت
صورت گرفت پشت عروسک،سلام کرد
خندید طفل و دست به هم زد،دوباره را
گهگاه می گرفت به این شیوه دخترک
در بین راه،خستگی شیرخواره را
قصه از انتهای مدینه شروع شد
هر بادیه کلامی و هر واحه صحبتی
می گفت کودکانه برای عروسکش
هر روز حرف تازه و هر شب،حکایتی
می گفت از مدینه و آن خانه ی بزرگ
با گِل درست کردنِ اسباب بازی اش
از نخل های باغ عمو در کنار کوه
از تاب بستنِ عمو و تاب بازی اش...
هر منزلی فرشته ی زیبای قصه را
با شوق می نشاند عمو روی شانه اش
می خواست نام بادیه را بشنود از او
با آن تلفظِ غلطِ کودکانه اش...
در بین راه،ـچند مسافر که با پدر
حرفی زدند،قصه عوض شد قدم قدم
گاهی -میان دلهره- می گفت دخترک:
"گریه نکن! نترس! لالا لا عروسکم!
آن صبح،صبحِ چندمِ پاییزِ دشت بود؟
صبحی در آستانه ی " بی آب،برنگرد"!
دختر به شیوه ای دگر از خواب پا شد و
آن روز با عروسک خود،صحبتی نکرد...
بی سر به سر نهادن و بی خنده می گذشت
حالا تمام روز،عموجان سرش شلوغ
در التهاب خیمه،عروسک کنار مشک
در گوشه ای نشسته و دور و برش شلوغ..
وقتی که مشک رفت،عروسک نگاه کرد
خیمه،نگاهِ خیسِ هراسان زیاد داشت
بی حال،تشنه،رنگ پریده،در انتظار
تصویر آخری که ز دختر به یاد داشت..
بیهوده رفت خیمه به خیمه به روی دست
با شیرخواره ای که صدایش گرفته بود
از این و آن شنید عروسک،که آخرش
او را پدر به زیر عبایش گرفته بود..
تنگ غروب،دور و بر خیمه تنگ شد
تنگ غروب،حرمت و بغض و صدا شکست
صحرا سیاهه کرد:" عروسک،فقط یکی"
در خیل آنچه زیر سمِ اسب ها شکست..
فردای قصه،قابل حدس است کاملاً
هر چند کم نوشته و کامل نگفته اند
گهگاه از عروسک خود،دخترک سراغ
حتماً گرفته است و ....مقاتل نگفته اند..
دیری ست تا به رسم توسل،نشسته است
بر این ضریح ساده،عروسک یکی یکی
اما ز بیشمار عروسک در این حرم
هرگز نشد عروسک او....هیچ عروسکی!
#حضرت_رقیه
#محرم
____________
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
بناست "مسلم" پیش از خوان"عند ربهم یُرزَقون"، چند صباحی،عطر دستپخت تو را میهمان باشد...
میزبانِ بایسته!
"هانی"، بصیرت شیعه بود،سخاوت کوفه و غیرت "مذحج" که اکنون بر بلندای دار،موج می خورَد و تو ادامه ی هانی هستی..
کسی را یارای شکستن قرق نیست به تشییع شبانه ی ستارگانِ بر دار..مگر شیرزنی چون تو و بانوی میثم...
(گفتگوی همسر جناب هانی با پیکر مطهر جناب مسلم علیه السلام)
میهمانِ منی ای از تو "سرِ دار،بلند"!.۱
کامِ دروازه روا! طالعِ بازار،بلند!۲
این منم؛ شورش طوفانی یک زن که شبی
کرده سر را جلوی تیغ به پیکار،بلند!
این منم؛ حنجره ی زخمیِ یک بغض که باز
جلوی مرگ،صدا کرده به اخطار،بلند!
کوچه ها! دست مریزاد! چه ارزان بودید
تا که یکباره شد آواز خریدار،بلند..
سرشکسته تر از این شهر،فقط یک "کوچه" ست
کی شود این سرِ شرمنده دگربار،بلند؟
و مقدّر شده هر چند صباحی بزنند
کوس رسوایی این شهر، به تکرار...بلند..
بعدِ اقرارِ سرِ دارِ تو، بر مسجد شهر
می شود مأذنه هر روز به انکار،بلند!
مردگان،هجده هزارند در این آبادی
همه شان را عقبِ فاتحه بشمار،بلند!
خفقان است و به تشییعِ تو آه از دلِ شهر
می شود زخمی و پنهانی و دشوار بلند
خواب دیدم به پذیراییِ چاووش بهار
شهر،دیوار شد و هر چه که دیوار،بلند...
تا بچیند ز زبانش رطبِ رازِ "علی"
شد شبی نخل،به اندازه ی "تمّار"،بلند۳
خواب دیدم همه ی بادیه شد حاصلخیز
سر کشید از همه جا نیزه ی بسیار بلند
کودکی بغض شد و گریه گمانم...-کوتاه-
مادری روضه شد و مرثیه انگار...-بلند-
خواب دیدم که زمین بر سرِ خود شد آوار
ناگهان شد زنی از بسترِ آوار،بلند!
شرحِ این داغ جگرسوز بماند تا بعد
که سرِ قصه دراز است و شبِ تار،بلند
به گل افشانیِ این باغ علیرغم تبر
قامتِ سرو رسا! قدّ سپیدار،بلند!...
۱...گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند... حافظ
۲...اشاره به اینکه سر جناب مسلم را بر دروازه شام آویختند و تن ایشان را در بازار کفشگران کوفه به دار آویختند...
۳- شهادت جناب میثم بعد از جناب مسلم علیهماالسلام بوده است...
#هانی_ابن_عروه
#محرم
#مسلم_ابن_عقیل
#سیده_اعظم_حسینی
-----------------------
@SayyedeAzamHoseini1
دختر باشد و خردسال...جنگ باشد و گرما...ترس باشد و تشنگی...سوگ باشد و سوگواره...
اسارت هم که نباشد با تمام سختی هایش، توانی نمی مانَد برای ماندن...
دشوار نیست تجسمِ "نباید" هایی که بر او گذشته است..
آنجا که گواهی قصیده ی "سیف بن عمیره"،سندی تاریخی می شود بر روضه طاقت سوزش که:
"و رقیةٌ رقّ الحسود لضعفها"... که حسودان نیز بر ناتوانی اش،دل سوزاندند...
و همین بیان ضعف، که یادآور شکستن های کودکانه است به همراه مصرعی چون" یدعون اُمّهم البتولة فاطماً..." پاسخی ست در برابر آنان که در وجود این بانوی خردسال،تردید دارند...
این جان کندنِ کودکانه، بهانه ای می خواهد پایان خود را...که "سر" ی بهانه می شود و کنج خرابه ای...
سلام بر رقیه...
با تکه های پارچه و تکه های چوب
عمه درست کرد برایش عروسکی
بابا که گفت:"بار سفر،جمع"!..آمد و
در دست او عروسک زیبای کوچکی
دختر نگاه کرد،عروسک نگاه کرد
هر کس برای بستنِ باری شتاب داشت
"به به! سفر! سوار کجاوه!چقدر خوب!"
اما نگاه عمه کمی اضطراب داشت...
انگار عمو نمی شد از او ساده بگذرد
حتی در آن شتابِ نفس گیرِ ناگهان!
مثل همیشه سر به سر او نهاد و گفت:
"به به! وسایلِ سفرِ نازدانه مان!
خاتون! مسیر بادیه سخت است و پرخطر
اصلاً درست نیست عروسک بیاوری!"
حالا عمو تمام تمنا و خنده بود
دختر، دوباره قهر پر از ناز و... دلبری
شب...چند زن؛-چراغ به دستانِ هاشمی-
با کاسه های دلهره و اشک و برگ و آب
آن سو نشسته دخترکی با عروسکش
در یک کجاوه، پیش علی اصغر و رباب
مادربزرگ"امِّ بنین"،دید دخترک
آنسوی کوچه دست تکان می دهد هنوز
او را به هم کجاوه ی تازه-عروسکش-
با هر تکان دست،نشان می دهد هنوز...
★★★
همبازی مداوم او،در سکوت خویش
در چشم های پارچه ای برق خاص داشت
حتی برای حضرت بابا عزیز بود
از تکه های چادر عمه،لباس داشت!
قصه از انتهای مدینه شروع شد
هر بادیه کلامی و هر واحه صحبتی
می گفت کودکانه برای عروسکش
هر روز حرف تازه و هر شب،حکایتی
می گفت از مدینه و آن خانه ی بزرگ
با گِل درست کردنِ اسباب بازی اش
از نخل های باغ عمو در کنار کوه
از تاب بستنِ عمو و تاب بازی اش...
هر منزلی فرشته ی زیبای قصه را
با شوق می نشاند عمو روی شانه اش
می خواست نام بادیه را بشنود از او
با آن تلفظِ غلطِ کودکانه اش...
در بین راه، چند مسافر که با پدر
حرفی زدند،قصه عوض شد قدم قدم
حالا -میان دلهره- می گفت دخترک:
"گریه نکن! نترس! لالا لا عروسکم!"
★★★
آن صبح،صبحِ چندمِ پاییزِ دشت بود؟
صبحی در آستانه ی " بی آب،برنگرد"!
دختر به شیوه ای دگر از خواب پا شد و
آن روز با عروسک خود،صحبتی نکرد...
بی سر به سر نهادن و بی خنده می گذشت
حالا تمام روز،عموجان سرش شلوغ
در التهاب خیمه،عروسک کنار مشک
در گوشه ای نشسته و دور و برش شلوغ..
وقتی که مشک رفت،عروسک نگاه کرد
خیمه،نگاهِ خیسِ هراسان زیاد داشت
بی حال،تشنه،رنگ پریده،در انتظار
تصویر آخری که ز دختر به یاد داشت..
تنگ غروب،دور و بر خیمه تنگ شد
تنگ غروب،حرمت و بغض و صدا شکست!
صحرا سیاهه کرد:" عروسک،فقط یکی"
در خیل آنچه زیر سمِ اسب ها شکست..
فردای قصه،قابل حدس است کاملاً
هر چند کم نوشته و کامل نگفته اند
گهگاه از عروسک خود،دخترک سراغ
حتماً گرفته است و ...."مقاتل" نگفته اند..
دیری ست تا به رسم توسل،نشسته است
بر این ضریح ساده،عروسک یکی یکی
اما ز بیشمار عروسک در این حرم
هرگز نشد عروسک او....هیچ عروسکی!
#شهید_سه_ساله
#حضرت_رقیه
#محرم
#حضرت_ابالفضل
#سیده_اعظم_حسینی
---------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
"حسین" در کربلاست...ما کجاییم؟
شب و شهر و دروازه ای بی قواره!
نفس های سنگین دارالاماره!
شبِ بی شبیخون،شبِ بی تلاطم
رجزخواندگانِ گرفته کناره!
شب و نخل بالا بلندی که بر آن
به جای رطب، خوشه بسته ستاره!۱
نماز عشا قبله ی شهر عوض شد
که خوابند امشب،مؤذن،مناره!
که گلدسته ای هم اگرهست،امشب
فقط ایستاده برای نظاره!
به دور قدم های رفتن،نرفتن
گره خورده تردیدهای هماره...
"نخیله" بد آمد؛ ولی چاره ای نیست
به تسبیح دیگر بکن استخاره!
نفس می کشم در تو عمریست ای شهر!
تو را می شناسم،هزاره هزاره!
تو را می شناسم،خودم را ولی نه...
مرا می کشاند کدامین اشاره؟
اشاره به آویختن پیکر تعدادی از شهدا بر تنه ی نخل...
و
نخیله،مکانی که سپاه عمرسعد پیش از اعزام به کربلا در آنجا جمع شدند...
#محرم
#امام_حسین
#کربلا
-------------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
عشق،آنگاه که از محدوده ی وصف فراتر رود،به مادری ماننده اش می کنند..عشق مادری،شکوهی ازلی ست که انسان را به بهت وامی دارد...تو اما بر بلندای کدامین قلّه ایستاده ای که عشق مادری در دامنه اش سربه زیر،پناه گرفته است؟
ساده نیست دو رعنای هجده و بیست ساله را با غرور مادرانه مرور کنی و خود،شرمآگین پرده ی خیمه را بیندازی تا شرم برادر را نبینی...
تل، هنوز منتظر است و جای مویه های مادرانه ی تو چقدر در دل "لهوف" خالی ست..
سلام بر زینب و پسرانش...
"عشق"، این بار نهان در پس جِلباب آمد!
قوّت قلب جهان بود که بیتاب آمد!
حضرت صبر که بر کوه تحکم می کرد
پیش پای ادبش شرم تلاطم می کرد!
آنچنان گوشه ی چادر به زمین می افشاند
خاک در حسرت یک لحظه توسل می ماند!
قرص می کرد به هر گام دل کوهی را
می رهانید ز طوفان به دمی نوحی را
و تلاقی دو نور ازلی زیبا بود
بینشان فاصله اندازه ی "أو أدنیٰ" بود!
عشقِ ناب است و ز هر شأن، معاف است اینجا
همه ی زینبی اش گرم طواف است اینجا
رازآلوده و مبهم مژه ای بر هم زد
لحظه ا ی "پرتو حسنش ز تجلی دم زد"!
آنچه جاریست در این لحظه ی ناگاهِ نگاه
راز مستی ست که "لا یعلمه الا الله"!
هر دو آیینه چو مشغول تماشای خودند
رغبت پلک زدن نیست مگر با اکراه
عشق،دیرینه تر از هر چه زمان، لب خاموش
شوق،سرریز؛زمان،سرکش و فرصت کوتاه!
نه گلو، آمده اینبار شفاعت بکند
تیغ را... هاجرِ زانو زده در قربانگاه!
تیغ،لب تشنه تر از صید؛دلِ دشت آشوب
صید بیتاب تر از تیغ وَ مسلخ دلخواه!
دو ستاره که نشانده به بلندای افق
در مداری ابدی، خواهر خورشیدیِ ماه!
"ای تو در قلب من آمیخته با هر طپشی
می شود یک دو قدم جور مرا هم بکشی؟
عشق، اینبار کنی فلسفه بافم کرده
از دویدن طرف دشت معافم کرده
گرچه از بعد "علی" نیست ز زینب اثری
دو جگر گوشه فقط مانده به مسلخ ببری!
و ببخشید برادر اگر این هدیه کم است!
به تمنای تو این تازه نخستین قدم است!
شور عشق است سراپای دو خواهر زاده!
دایی و شوق تماشای دو خواهر زاده!
باید این دشت ز سمکوب ترک بردارد
اسب طوفان شده و صاعقه در سر دارد
فصل بی بال پریدن شده و میفهمند
دشت از جنس "علی"، حضرت "جعفر" دارد!
از نفس های دو نوخاسته ی کوثر نوش
صبحِ این دشت گریبان معطر دارد!
تا نمایان بشود قامت حیدر هر دم
حضرت کوه ،دو آیینه برابر دارد!
نوه های شب قدرند، کسی آیا هست
که به آیات مجسم شده باور دارد؟
خیمه باید که بسوزد پس از این...چون در خویش
همه دیدند که فرمانده ی لشکر دارد!
دشت فهمیده که غیر از پسران زینب
هر شهیدیست در این بادیه، مادر دارد!
دایی خیمه نگاهی ز حرم می دزدد
دایی خیمه چرا شرمِ مکرر دارد؟
باغبان آمده بر دوش تبر خورده ی خویش
باغی از روح گل و جان صنوبر دارد!
زن پر از شرم شد و زمزمه سر داد:"حسین
زحمت من هم بر دوش تو افتاد،حسین"!
که در این دشت،اگر زحمتی از من کم شد
یک دو باری کمرت بیشتر از من خم شد...
#حضرت_زینب
#محرم
#پسران_حضرت_زینب
#سیده_اعظم_حسینی
------------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
کربلا هنوز لبریز از خاطره ی فرزند آدم است که در کشمکشی شبانه،جانب خدا را گرفت و شیطان را در حسرتی ابدی وانهاد...
هم او که در مقابل نام "فاطمه" سر فروافکنده بود،رسم ادب را... نام "فاطمه" جلوه ای است از "الله ولیّ الذین آمنوا یُخرجُهم من الظُّلُمات الی النّور"... به نور می کشاند،همانگونه که "زُهیر" را....
فرزند آدم،باز هم به بوی سیب راه افتاد...اما این سیب،به معراج می برد نه هبوط...
"حرّ" زیباترین و باشکوهترین توبه ی عاشوراست...
و مقدّر بود سرش بر زانوی "حسین" باشد تا ترجمان این آیه شود که:" اولئک یُبَدِّل اللهُ سیّئاتِهم حَسَنات"...
سلام بر حرّ بن یزید ریاحی...
پنجه انداخته طوفان به سراپای وجودش
زیر و رو می شود اینجا همه ی بود و نبودش
"فَتَلقّیٰ کلماتٍ" پسرِ حضرت آدم
یک قدم مانده مَلَک باز بیفتد به سجودش!
شب تقدیر در او ریخته هر تاب و تبش را
ایستاده به شبیخونِ خودش، نیمه شبش را
"مادرش هم به عزایش بنشیند"، به جوابی
نشکسته ست در این دشت،سکوتِ ادبش را
شبی از دعویِ شیطان و خدا پُر، گذرانده
همه ی ثانیه ها را به تفکر گذرانده
بارها آن طرف بادیه گم کرده خودش را
ای بسا خلوت خاموش که بی "حرّ" گذرانده!
باید از رخوت مرداب به دریا برساند
سرنوشتی که نمی خواسته اینجا برساند
دشت آماده ی آشوب و "حسین" یک شب دیگر
مهلتی خواسته تا مرد،خودش را برساند!
روی شن مانده ردی از گذرِ شرم نجیبی
گویی آویخته بر هر قدمش "گندم" و "سیبی"
عقل، آورده به معراجِ جنونش بسپارد
در هبوطی که نیفتاده ز چشمانِ حبیبی!
چکمه ها؛ بارِ قدم های خطایی که نباید!
گام در گام رسیده ست به جایی که نباید!
هر چه لرزانده دل اهل حرم را..به تلافی
شانه ها بر گسلِ زلزله هایی...که نباید!
دیده از دور، "شب قدر" و طلوع "قمر"ش را
زیر قرآنِ نگاهی که گرفته ست سرش را
"بِحسین بن علیٍّ...بِحسین بن علیٍّ"
به کجا می کشد او سیرِ قضا و قدرش را؟...
#حر_ابن_یزید_ریاحی
#کربلا
#محرم
#یاران_حسین
-----------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
دو "عبدالله"....
هر چند در میان فرزندان شهید امام مجتبی در کربلا،حضرت عبدالله (عبدالله اصغر) و حضرت قاسم مشهورترند،اما به گواهی تاریخ، علاوه بر حضرت حسن بن الحسن( حسن مثنی) که زخمی از میدان بیرون برده شد،حضرت عبدالله بن الحسن ( عبدالله اکبر ملقب به ابابکر) نیز از شهدای عاشوراست.در کنار نوجوانی برادرانش،ایشان فرزند جوان امام حسن علیه السلام در کربلا هستند.
برخی منابع،مادر ایشان و حضرت قاسم را یکی دانسته اند و ایشان را همسر حضرت سکینه،دختر امام حسین، معرفی کرده اند.
این رجز را از او دانسته اند: "ان تُنکرونی فانا ابن حیدره/ ضَرغام آجامٍ و لیثُ قَسوَرَه"...
"من فرزند حیدرم؛ شیر بیشه ها و دلیر کارزار"...
و در زیارت ناحیه بر او سلام داده شده که:" السلام علی ابی بکر بن الحسن بن علی..لعن الله قاتله عبدالله بن عُقبة الغنوی..."
سلام بر عبدالله بن الحسن( عبدالله اکبر)
چنین که سرو شکسته است در چنین چمنی
چگونه نشکند از بادِ سخت،یاسمنی؟۱
به دور خویش گره می خوری و می پیچی
چنان که در گذرِ باد، موی پرشکنی...
هر آنچه فصل،در آنسوی مرزهای توأند
فقط بهار نشسته ست بر چنین بدنی..
تو را بزرگتر از این، زمان کجا دیده ست؟
چقدر مثل حسینی...چقدر...نه؛ حسنی
جواب زخم کدامین "چرا"ی شمشیری؟
که بازمانده به هر گوشه ی تنت دهنی!
چنین که زوزه ی گرگ است هر تنفس باد
نمی رسد ز تمام تو تکه پیرهنی!
تو را ز نیزه چه باکی؟که هست کودکی ات
همیشه زخمیِ یک کوچه طعنه ی مدنی!۲
چقدر دلهره افتاده باز در دل دشت
خدا کند جلوی عمه دست و پا نزنی!
به یک تکانه ی ناگاه دشت می لرزد
فرو بریزد اگر قامتِ بلند زنی!
۱- حضرت عبدالله اصغر...
۲-طعنه هایی که(بویژه پس از صلح) به امام مجتبی علیه السلام زده می شد...
#عبدالله_اکبر
#امام_حسن
#محرم
----------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
سلام بر عبدالله بن الحسن(عبدالله اصغر)
نکش اینگونه عمه دستت را،ناگهان دستهات می شکند!
داد کمتر بزن عزیز دلم! تشنه ای...هی صدات می شکند!
ساقه ی ترد قامتت ای گل،ارث برده ست نیشکرها را
"عمه" می گویی و دهانت باز،شاخه شاخه نبات می شکند!
پُری از یک شکفتن دلخواه،پری از یک بهار بارانی!
پیش پای طراوت قدّت،موج موج فرات می شکند!
می پَری مثل خواب کودکی ام،وقتی از پشت "در" صدا آمد!
بین این هق هق گلوگیرم،"عمه جانم فدات" می شکند!
می روی ای بلوغ نارس دشت،چند رکعت سپر شوی؟وقتی
زیر این چکمه های بی ایمان،"واقیموالصّلوة"،می شکند!
تشنگی، ریگزار، درد،شتاب،..چقدر راه مانده تا گودال؟
باز می افتی و نمی بینی که زنی پا به پات می شکند!
در هیاهوی تندباد و تبر،زود قد می کشی و می دانم
شاخه ی ترد دستهای تو را،تبری گیج ومات می شکند!
فصل هایت چقدر کوتاهند،می شمارم چه زود می گذرد!
یک: پدر نیست؛ دو: عمو پدر است...یازده: خاطرات ،می شکند!.....
#عبدالله_اصغر
#امام_حسن
#محرم
----------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
22.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش دشت روبرویت لااقل یک مرد داشت
یک سوال مادرانه،تیر خیلی درد داشت?
شب شعر عاشورای شیراز
#حضرت_علی_اصغر
#شیرخوار_کربلا
#حضرت_رباب
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#سیده_اعظم_حسینی
------------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
مویه های مادرانه ی رباب،برای علی اصغر در شبی که نبود؛ شام غریبان...
باز هم می بینمت در جای جای خیمه ها
می روی افتان و خیزان لابه لای خیمه ها
باز هم می پایمت من پابه پای خیمه ها
باز هم گم می شوی اما کجای خیمه ها؟
بر دلم افتاده پشت خیمه طوفان می شود!
شیطنت های تو زیر خاک پنهان می شود!
شادی از اسباب بازی های این دشت عجیب!
پرچم عباس،تیغ عون،شمشیر حبیب
سمت هر یک می روی آرام با ذوقی نجیب
گریه هایت دلبرانه! خنده هایت دلفریب!
مایه ی شور و نشاط کاروانی ماه من!
کودکی های حسینی...بچگی های حسن!
پرده های خیمه را پایین و بالا می کشی
کودکانه چنگ بر گیسوی بابا می کشی
عمه را دنبال خود هر جای صحرا می کشی
گوشه ی دستار "اکبر" را ولی تا می کشی
دشت هم زل می زند بر قدّ رعنای کسی
خواب بد دیده...شبیه ارباً اربای کسی!
کودکی!هر های و هو را دست می کوبی به هم
مشق شمشیر عمو را دست می کوبی به هم
طبل های روبه رو را دست می کوبی به هم
تیر می آید گلو را...دست می کوبی به هم
در نگاهت دشت،جولانگاه شاد کودکی ست
تشنه ات مادر نباشد،بچه ای مثل تو نیست!
می کنی نعلین "قاسم" را به پاها بی صدا
می روی با پای کوچک سمت دریا بی صدا
می کشی دنبال خود مشک عمو را بی صدا
گردنت خم می شود بر شانه اما بی صدا
گردنت خم می شود بر شانه اما در سکوت
وای مادر! آب انگاری پریده در گلوت...
پرده ی آخر به روی دست ها بی حوصله
دشت در آشوب و غوغا خیمه ها در ولوله
می ربایندت ز هم پیر و جوان قافله
دست آخر دست بابا...بعد دست حرمله..
کاش دشت روبه رویت لااقل یک مرد داشت!
یک سوال مادرانه: تیر خیلی درد داشت؟
بعد از آن بابا عبا را گاهواره می کند
رفتن و برگشتنش را استخاره می کند
لحظه ای سرهای تیری را شماره می کند
آسمان می ایستد،با خون اشاره می کند
ای سرآویزان که بستی بر حسین هر راه را!
روضه ات بیچاره خواهد کرد هر مداح را!
خوب شد آرام خوابیدی کناری،ماه من!
کوچکی! پای دویدن که نداری ماه من!
وای اگر در پای تو می رفت خاری ماه من!
یا می افتادی سر راه سواری،ماه من!
قامتت هر چند کوچک بود، بد اما نشد
نیزه ای اندازه ی حجم سرت پیدا نشد!
ردّ پایم زخم..پایم زخم..نایم زخم تر!
از تمام روضه ها حال و هوایم زخم تر!
آب زخمی...شیر زخمی..سینه هایم زخم تر!
لای لایی زخم و آهنگ صدایم زخم تر!
از نفس افتاده ام..هر دم خیالی می رسد
نوحه خوان با نوحه ی "گهواره خالی"می رسد...
#حضرت_علی_اصغر
#شیرخوار_کربلا
#حضرت_رباب
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#سیده_اعظم_حسینی
------------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
خاطره گونه ای از زبان دواسب در شب شام غریبان، که یکی بر پیکر امام حسین تاخته و دیگری بر پیکر دو یاس امام حسن....
وقتی به دشت شب زده، رویای شب شکفت
جز ناله های ریزِ زنان هر چه بود خفت
اسبی تمام خستگیش را تکاند و گفت:
"امروز کوه زیر دو پایم کمر شکست!
شاید ستون عرش برین بود روی خاک
سر تا قدم کتاب مبین بود روی خاک
انگار جبرئیل امین بود روی خاک
از بس که زیر پای من امروز ، پر شکست!
پایم رسید بر تن خونین بی سری
برخاست ناله های غریبی ز دختری
فریاد "یا بُنَیَّ" شنیدم ز مادری
وقتی جناغ سینه درون جگر شکست!
نعلم به قامتی که نباید رسید و.. بعد
بند و پی و رگ بدن از هم درید و... بعد
یک بانوی مجلله از تل دوید و... بعد
تنها اشاره ای بکنم مختصر، شکست!
له شد تمام ،مهره و انگشت و پا و دست
بت، ایستاده فاتح ومغرور و نیمه مست
در التهاب هلهله ی قوم بت پرست
گویی "خلیل" بود که زیر تبر شکست!"
هی روضه روضه خاطره ها را شماره کرد
وقتی سکوت کرد و افق را نظاره کرد
اسبی به نعل خونی و سرخش اشاره کرد
آهسته گفت: "زیر سمم یاسِ تر شکست!
در ازدحام سرکش اسبان ناگزیر
طغیان وحشیانه ی شن های سر به زیر
افتاد نازکای لطیفی در آن مسیر
من بیشتر دویدم و او بیشتر شکست!
بانو نفس بریده به هر سوی می دوید
یک گله اسب از پی او شیهه میکشید
دست سوار من که به گیسوی او رسید
دستان او سپر شد و ناگه سپر شکست!
لبریز شرم بود بلوغ نجابتش
مستور نور بود بلندای قامتش
گویی سپیده بود سراپای خلقتش
تنگ غروب هدیه ی ناب سحر شکست!
از میخ نعل چهره ی آیینه زخم شد
پهلوی او کبود شد و سینه زخم شد
انگار زخم کهنه ی دیرینه زخم شد
چون گفت یا علی کمکم کن که در شکست.."
#عاشورا
#شام_غریبان
#کربلا
#امام_حسین
#امام_حسن
#محرم
#سیده_اعظم_حسینی
---------------------------
@SayyedeAzamHoseini1