#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
رضا از خواب پريد. اول منگ و گيج به اطراف نگاه كرد. نمی دانست در كجاسـت.
عبدالله و مجتبی در كنارش خواب بودند. همه چيز به يادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه
كرد. رنگ از صورتش پريد. با هول و ولا عبدالله و مجتبی را تكان داد.
ـ بچه ها، بلند شويد. ديرمان شد. مجتبی... عبدالله...
مجتبی و عبدالله نشستند. عبدالله گفت: «خيلی بد شد. حسابی دير كرديم».
در اتاق باز شد و مهدی وارد شد. هر سه بلنـد شـدند. مهـدی گفـت: «همچـين
خوابيده بوديد كه دلم نيامد بيدارتان كنم».
رضا گفت: «خيلی ديرمان شده. فرمانده، پوست كله مان را می كند».
مهدی خنديد و گفت: «نترسيد... آبی به سر و صورتتان بزنيد، برويم».
ماشين به پادگان رسيد. رضا گفت: «خدا به دادمان برسد. حسابی دير كرديم».
مجتبی به خورشيد در حال غروب نگاه كرد و گفت: «خيلی بد شد».
مهدی گفت: «اگر می خواهيد، من بيايم و با فرمانده تان صحبت كنم».
عبدالله گفت: «اگر اين كار را بكنيد، خيلی خوب می شود».
نگهبان دم در پادگان با ديدن مهـدی سـلام كـرد و طنـاب ورودی را برداشـت.
ماشين داخل پادگان شد. مهدی گفت: «گفتيد كدام گردان هستيد؟»
ـ حضرت زهرا(س).
ماشين به سوی يكی از ساختمان ها رفت. مجتبی و رضا و عبدالله با اضطراب پياده
شدند. مهدی هم پياده شد و گفت: «يكی برود فرمانده گردان را صدا كند».
رضا به داخل ساختمان دويد. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد. فرمانـده بـا
ديدن مهدی خنديد و او را بغل كرد. رضا با تعجب به عبدالله و مجتبـي نگـاه كـرد.
مهدی، فرمانده را كنار كشيد و كمی با او صحبت كرد. بعد به سـوی آن سـه آمـد و گفت: «خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به ديدنم بياييد. خوشـحال
می شوم. خداحافظ».
مهدی با آن سه دست داد و رفـت. فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت:
«برويد به اتاقتان. اين دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشيدمتان».
رضا گفت: «آقا مهدی؟»
فرمانده گردان گفت: «مگر او را نميشناختيد؟ آقا مهدی، فرمانده لشگر ماست».
نفس در سينه رضا حبس شد. به مجتبي و عبدالله نگاه كرد. آن دو هـم چنـدان
حال و روز بهتری نداشتند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بند ۵۶
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که باعث روسیاهی میشود در آن روزی که چهره ی دوستانت سفید و چهره دشمنانت سیاه میگردد، آن زمانی که گروهی یکدیگر را ملامت میکنند، پس گفته میشود که “نزد من با همدیگر مخاصمه نکنید، چه من پیش از این وعیدم را به شما رسانده” بودم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
#استغفار_هفتاد_بندی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سی_شب_با_شهدا
شب هشتم:
درس اخلاص و افتادگی از شهید مهدی زین الدین
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی ازوصیت نامه
وقتى ديدم دين در خطر افتاد رفتم تا دين خدا را يارى كنم تا در آينده, شما در پناه دين زندگى كنيد و دين مبين اسلام را راهنماى خود قرار بدهيد. در آينده به پاس شهدا از دين پاسدارى كنيد و آنچه را كه دين اسلام مى پذيرد, عمل كنيد و آنچنان زندگى كنيد كه مادرتان زندگى كرد. آنچنان انتخاب كنيد كه فاطمه زهرا و زينب(س) انتخاب كردند و هميشه يار حسين باشيد و مونس على. از اصحاب محمد باشيد و سردار اسلام. پروردگارا فرزندانم را به تو مى سپارم و از تو مى خواهم آن گونه كه خودت مى خواهى هدايتشان كنى و آن گونه كه ميبينى راهنمايى شان نمايى.
اكنون زينب و زهرايم; به آيندگان بگوييد كه ما فرزند كسى هستيم كه براى يارى دين خدا رفت. ما فرزند كسى هستيم كه از حسين آموخت و از محمد(ص) درس گرفت و بگوييد به ما وصيت كرد كه پيرو فاطمه باشيم و وارث زينب و يار حسين و تا سر حد جان و آنچنان عفيف باشيم كه فاطمه را خوشحال كرده و آنچنان وفادار باشيم كه زينب(س) را در يادمان هميشه زنده نگه داريم و آنچنان فرزند تربيت كنيم كه رضايت فاطمه را جلب كنيم. چون فاطمه(س) كه حسن وحسين و زينب و كلثوم تربيت كرد. زينب را خوشحال كنيم كه يار حسين زمانه باشيم و از حسين زمان پيروى كنيم و به نواى او لبيك بگوييم.
"شهید حشمت الله طاهری"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وعدهی رهبر انقلاب که در حال محقق شدن است!
آمریکا مانند کشتی تایتانیک غرق خواهد شد...
#افول_آمريکا
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»میفرمایند:
ثَلاثَةٌ یَشفَعونَ اِلَی اللهِ یومَ القیامةِ فَیُشَفِّعُهُم: الأَنبیاءُ(ع) ثُمّ العلماءُ ثُمَّ الشُّهَداَءُ.
سه گروه هستند که (به ترتیب) در روز قیامت شفاعت میکنند و خداوند شفاعت آنها را میپذیرد: اول انبیا(ع)، بعد علما و بعد شُهدا.
(مستدرک، ج ١١، ص ٢٠)
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جز، شهدا بودند.
زنده ها هم معلومه شدند.
یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته!
از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام"عقیقی" به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند،جاویدی،حق پرست... و خود عقیقی،
من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده
دریغ از یک روزنه کوچک.
"شهید محمد رضا عقیقی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بارها گفته ام که خطرمنافقین انقلاب،به مراتب بیشترازخطرمنافقین خلق است آن ها علاوه برشیوه های منافقانه ی منافقین ،سالوسانه درصف حزب اللهی ها قرارگرفته اند...
"شهیدلاجوردی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab