#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
جا می خورم. خاكريز می زند؟ چشمم به يک لودر می خـورد كـه منهـدم شـده و
صندلی راننده اش خيسِ خون است. دلم هرّی می ريزد. از تک تک لودرچی ها سـراغ
آقا مهدی را می گيرم. يكی از لودرچی ها كه چفيه به سر و صورت بسته، با دست بـه
لودر آخری اشاره می كند. افتان و خيزان به لودر می رسم. آقا مهدی، فرز و چـالاک،
فرمان می چرخاند، دنده چاق می كند و بيل پـر از خـاک را روی خـاكريز مـی ريـزد.
صدايش می كنم. برايم دست تكان مـی دهـد. ناگهـان خمپـاره ای در نزديكـی لـودر
می تركد. می خزم روی زمين و تركش ها ويزويزكنان از بالای سـرم مـی گذرنـد. انگـار
هزاران زنبور به جايی می روند. سر بلند می كنم و آقـا مهـدی را مـی بيـنم كـه روی فرمان افتاده است. شوكه می شوم. درد پايم را فراموش می كنم. نعره كشان می دوم به
سوی لودر و بالا می روم.
آقا مهدی، خيس خون روی فرمان نفس نفس می زند. می كشـمش پـايين. چنـد
نفر به سويمان می دوند. ضجه می زنم: «تو را به خدا، يک كاري بكنيـد... آقـا مهـدی
زخمی شده...».
آقا مهدی چشم باز می كند و با صدای خفه می گويد: «چه شـده الله بنـدهسی...
چيزی نيست، گريه نكن».
اصلان جلوتر از ديگران سر می رسد. می زند به سرش.
ـ يا جده سادات... چه شده آقا مهدی؟
آقا مهدی می خواهد بلند شود؛ نمی تواند. اصلان، چفيه اش را دور بدن آقا مهـدی
می بندد. چفيه سرخ می شود. آقا مهدی به خاكريز اشاره می كند و با درد مـی گويـد:
«برای فتح اينجا خيلی ها شهيد شده اند. نبايـد يـک وجـب از اينجـا دسـت دشـمن
بيفتد. خاكريز را تمام كنيد».
يک تويوتا وانت می آيد. به زحمت آقا مدی را سوار می كنـيم. بچـه هـا بـه سـر و
صورت می زنند و گريه می كنند. ماشين حركت می كند.
نشسته ام كنار آقا مهدی و بغلش كرده ام. دستانم خيس خون است. آقـا مهـدی،
لبخند بيرنگی می زند و می گويد: «ديدی ابراهيم، خدا ما را هم از زيـر آتـش نمـرود
گذراند».
می گِريَم و به جاده چشم می دوزم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
الله بندهسی
حوصله وحيد داشت سر می رفت. نيم ساعت می شد كه چشم بـه جـاده دوختـه
بود. برای هر ماشين كه مـی گذشـت، دسـت بلنـد مـی كـرد؛ امـا هـيچ كـدام ترمـز
نمی كردند. آسمان در حال تاريک شدن بود و ستاره قطبی در شمال می درخشيد.
ساكش را بر زمين گذاشت. خودخوری می كرد كه چرا برای برگشتن بـه پادگـان
دير كرده است. از دور، نور ماشينی را ديد كه نزديک می شد. خدا خدا كرد كـه ايـن
ماشين نگه دارد. ماشين نزديک شد. دست بلند كرد و با صدای بلند گفت:
ـ پادگان...
ماشين بسرعت از كنارش گذشت. لب گزيد. ماشين ده ها متـر جلـوتر ايسـتاد و
بعد عقب عقب آمد. وحيد با خوشحالی ساكش را برداشت و به سوی ماشـين دويـد.
ديد كه ماشين پلاک سپاه دارد و تويوتا وانتی كرم رنگ است.
مهدی، شيشة سمت راست را پايين كشيد. وحيد گفت: «سلام اخوی».
مهدی گفت: «سلام. كجا می روی؟»
ـ پادگان.
ـ سوار شو.
وحيد در باز كرد و كنار مهدی نشسـت. مهـدی دنـده چـاق كـرد و ماشـين بـه
حركت درآمد. وحيد پرسيد: «شما هم نيروی لشكر عاشورا هستيد؟»
ـ اگر خدا قبول كند.
به مهدی نگاه كرد. نور بيرمقِ لامپ سقف بر سر و بدن مهدی ميتابيد. مهـدی
گفت: «تا اين موقع چرا بيرون مانده ای».
حقيقتش من تازه به لشكر آمده ام. نمی دانسـتم كـه از غـروب بـه بعـد به سـختی
می شود ماشين برای پادگان پيدا كرد.
چه كاره ای؟
ـ الان كه بسيجی ام؛ اما دانشجوی هنر هم هستم. نقّاشم. آمده ام بجنگم؛ امـا بـه
تبليغات مأمور شدم. رفته بودم اهواز، وسايل نقاشی بخرم. می خواهم تصوير شـهدا را
روی ديوارهای پادگان بكشم.
مهدی لبخندی زد و گفت: «به به... خدا خيرت بدهد. كار شما ثواب جنگيدن در
خط مقدم را دارد. هنرت را دست كم نگير».
وحيد متوجه نشد كه كی به پادگـان رسـيدند. بـين راه، كلّـی بـا راننـده ای كـه
نمی شناخت، كپ زد و با او گرم گرفت. حتی چند لطيفه هـم بـرای مهـدی تعريـف
كرد و هر دو خنديدند.
مهدی، وحيد را تا نزديكی واحد تبليغات رساند و خداحافظی كرد. وحيـد وقتـی پیاده شد يادش افتاد اسم راننده را نپرسيده است كه ماشين از او دور شده بود.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحيد بيحال و كلافه از گرما در حـال گـذر
از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدی را ديد. مهدی در حال جمع كردن كاغذ
پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.
وحيد آهسته جلو رفت و زد به گُرده مهدی. مهدی برگشت و هـر دو در آغـوش
هم گره خوردند. وحيد گفت: «چه طـوری اخـوی؟ ايـن چنـد روزه خيلـی دنبالـت
گشت؛ اما پيدات نمی كردم».
مهدی، عرق سر و صورتش را با پر چفيه گرفت و گفت: «زير ساية شـما هسـتم.
شما خوبيد؟»
وحيد، دست مهدی را كشيد و زير سايبانی رفتند. وحيد گفـت: «پـدر آمرزيـده،
مگر عقل نداری؟ مگر اينجا نيروی خدماتی نيست كه تو آشغال جمع می كنی؟ بـرو
به رانندگی ات برس».
مهدی خنديد و گفت: «مگر مـن بـا نيروهـای خـدماتی چـه فرقـی دارم؟ همـه
بسيجی هستيم و به خاطر خدا به اينجا آمده ايم. بيا تو هـم كمـک كـن زبالـه هـا را
جمع كنيم».
ـ شوخي ميكنی؟! من وآشغال جمع كردن؟ ول كن بابا. بيا برويم به واحد ما تـا
يک ليوان شربت آبليمو به خوردت بدهم، سر حال بيايی، بيا برويم.
ـ نه... خيلی ممنون. بايد زباله ها را جمع كنم. انشاءالله يک وقت ديگر.
وحيد اصرار كرد؛ اما مهدی زیر بار نرفت. دست آخر، وحيد بـا دلسـوزی گفـت: «ببـين
اخوی، يكي از دوستان من تو ستاد لشكر بيا و برو دارد. دوسـت داری بهـش بگـويم
منتقلت كنند به واحد ما؟»
مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفت: «ممنون... همـين جـا كـه هسـتم،
راضی ام».
وحيد با مهـدی دسـت داد و گفـت: «هـر جـور كـه راحتـی. خـب، مـن رفـتم.
خداحافظ».
ـ خداحافظ.
وحيد چند قدمی از مهدی دور نشده بود كه يادش آمد اسم دوست جديـدش را
نپرسيده است. برگشت و گفت: «راستی، من هنوز اسمت را نميدانم».
مهدی گفت: «اسم من به چه درد تو ميخـورد؟ مـن كوچـک شـما هسـتم: الله
بندهسی».
وحيد خنديد و گفت: «باشد. پـس از حـالا تـو را الله بنـدهسـی صـدا مـی كـنم.
خداحافظ».
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
وحيد سرش شلوغ بود. كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پر كرده بود. وقـت
نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند. چنـد بـار موقـع كشـيدن
تصوير شهدا، مهدی به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ايـن در آن در صحبت كرده بودند. چند بار هم ديده بود كه مهدی با حسـرت بـه تصـوير
شهدا نگاه می كند و حس غريبی در چهره اش نشسته است.
وحيد در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزيد. بـا
عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد. زبانش از خوشحالی بند آمد. از
روي داربست پريد پايين. حسين را بغل كرد. با حسين از كودكی دوست بود. وحيـد
می دانست كه او فرمانده يكی از گردان های لشكر است.
حسين گفت: «چه طوری پيكاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟»
وحيد، شانه حسين را فشرد و گفت: «مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است يـا
پايم شَل؟»
حسين خنديد. وحيد گفت: «چه عجب از اين طرف ها. راه گم كردی؟!»
ـ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمـده ای. دوسـت داشـتم بـه ديـدنت
بيايم؛ اما وقت نمی شد. امروز با آقا مهدی جلسه داريم. وقتی به پادگان آمدم، گفـتم
قبلش بيايم و ببينمت.
ـ بارک الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه ميگذاری؟ من خيلی دوسـت دارم آقـا
مهدی را از نزديک ببينم.
ـ خب، اينكه كاری ندارد. موقع ناهار بيا ستاد لشكر. من آنجا هستم. مـی رويـم و
آقا مهدی را می بينی.
ـ معلوم است چه ميگويی؟ مرا چه كار با آقا مهدی؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن
هستی. دعوتم را رد نكن. راستی، يک دوست پيدا كـرده ام بـه چـه نـازنينی؛ خـوش
صحبت و آقا. حتم دارم ببينی اش، ازش خوشت می آيد.
ـ نه... وحيد جان. همان كه گفتم. موقع ناهار بيـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم.
حتماً بيا. من رفتم.
وحيد گفت: «باشد. براي ناهار آنجا هستم».
حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد.
بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر،
فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی
نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد.
مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت.
وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه
راننده فرمانده لشكری. آره؟»
حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت
وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان
دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی».
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای
برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟»
وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی
شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟»
حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد».
ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم.
ـ مگر تو او را نمی شناسی؟
ـ نه... اما ميدانم كه راننده است.
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا.
چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه
است.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اتاق فرماندهی پر شد. سفره را پهن كردند؛ اما وحيد حال و روز خوبی نداشت. از
خجالت نمی توانست به آقا مهدی نگاه كند؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كـرد
كه غذايش را بخورد. وحيد چند لقمه به زور خـورد. چنـد لحظـه بعـد، وقتـي ديـد حواس آقا مهدی به جای ديگـر اسـت، آهسـته بلنـد شـد و از اتـاق بيـرون رفـت و
يک نفس تا واحد تبليغات دويد.
وحيد توی اتاق كز كـرده بـود. نمـی دانسـت چـه كـار كنـد. بـه خـودش لعنـت
می فرستاد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده اسـت. يـاد شـوخی ها و سـربه سـر
گذاشتن اش با آقا مهدی كه می افتاد بيشتر خودخوری می كرد. بغض كرد. ناگـاه درِ
اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای
پرده لرزان اشک می ديد. مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن
بسيجی، مگر چه شده است؟»
وحيد هق هق كنان گفت: «مرا ببخش آقا مهدی...»
مهدی خنديد. وحيد به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعت ها به صورت خنـدان
و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
پاداش
صولت به بدنش كش و قوس داد و سپس كنار قدير بر لب هور روی زمين پهـن
شد. قدير، پاهای لختش را از آب بيـرون كشـيد و گفـت: «چـه شـده... زهـوارت در
رفته؟»
نرمه بادی وزيد و نيزار چون حريری طلايی به بازی درآمد و خش خـش خـوش
آهنگش در فضا موج انداخت.
صولت، دلش از خنكای بادی كه عرق تنش را خشک می كرد، غنج مـی رفـت. بـا
خوشحالی گفت: «پس چی؟ الكی كه نيست. آخر سر تمام شد».
قدير گفت: «حق داری. همين كه آقا مهدی پـس از سـه بـار سـاختن و خـراب
كردن اورژانس، اين بار از كارمان راضی شد، خودش كلّی می ارزد».
صورت نشست و چرخيد به طـرف اورژانـس كـه گونی هـای پـر از شـن و ماسـه،
ديواره اش بود و پليت های سيمانی، سقفش.
دم در ورودی، تابلوی كوچكی جا خوش كرده بود. «اورژانـس عاشـورا. موقعيـت
شهيد ياغچيان».
قدير گفت: «اگر جديت و پشتكار آقا مهدی نبود، شايد بـه ايـن خـوبی سـاخته
نمی شد».
صولت خنديد و گفت: «شوخی نيست. سه بار سـاختيم و آقـا مهـدی نپسـنديد.
يادت هست همه اش ميگفت: نه، وسـايل زيـاد اسـت و اورژانـس زيـر آب مـی رود؛
سبكش كنيد... شناورها طاقت نمی آورند؟ باور كن قدير، اين آخری داشتم از كـت و
كول می افتادم».
ـ اما آقا مهدی خيلی خجالتمان داد وقتی گفـت كـه شـما زيـر ايـن آفتـاب داغ
زحمت می كشيد و من با چند كلمه زحمتتان را هدر می دهم. به من فحش بدهيـد،
اخم كنيد و روبرگردانيد؛ اما بايد كار خوب و درست انجام بشـود. تحمـل شـما هـم
حدی دارد؛ اما ارزش اين همه سختی و زحمت را دارد.
روی سنگر اجتماعی و كنار اورژانس، يک نفر اذان می گفت.
صولت، جورابش را كند و آستين بالا زد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
مهدی برای سركشی به اورژانـس آمـد.
صـولت و قـدير و ديگـر نيروهـای واحـد
بهداری به استقبالش رفتند. مهدی در حال خـوش و بـش كـردن بـا آنهـا بـود كـه
چشمش به كنار يكی از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدير، رد نگاه مهـدی را
گرفت. توده ای زباله تلمبار شده بود و مگسـ های زيـادی روی آن وول مـی خوردنـد.
مهدی سر تكان داد و گفت: «برادرها، بروند سر پست و كارشان».
بسيجی ها متفرق شدند.
مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدير به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ
شد و به پيشانياش چين افتاد، دل قدير هرّی ريخت پايين. صدای مهدی در شناور
پخش شد: «برادرها سريع بيايند اينجا؟»
چند لحظه بعد، همه دور مهدی گرد شدند. مهدی، زباله ها را نشان داد و گفـت:
«اين چه وضعی است؟ مثلاً شما نيروی بهداری هسـتيد. بايـد سرمشـق ديگـران در
بهداشت و نظافت باشيد... اين طوری؟»
مهدی گشت و يک گونی خالی پيدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها. قدير
و ديگران هم خجالت زده دويدند سراغ زباله ها.
مهدی از ميان زباله ها يک بسـته صـابون پيـدا كـرد. عصـبانی شـد: «ببينيـد بـا
بيت المال مسلمين چه می كنيد. می دانيد اينها را چه كسـانی و بـا چـه مشـقتی بـه
جبهه می فرستند؟ آخر جواب خدا را چه طور می خواهيد بدهيد؟»
قدير به صولت نزديک شد و با صدای خفه ای گفت: «صولت، به روح بابام، تا حالا
آقا مهدی را اين قدر عصبانی نديده بودم».
قدير سر تكان داد و در حال زباله جمع كردن گفـت: «تقصـير خودمـان اسـت...
تقصير خودمان».
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اطرافيان مهدی، صدای او را می شنيدند كه زير لب مـی گفـت: «ايهـا المؤمنـون،
النظافت من الايمان. خدايا، ما را ببخش».
دست مهدی با يک قوطی فلزی از ميان توده زباله ها بيرون آمد. چشم بست، لب
گزيد، به طرف بچه هـا چرخيـد، قـوطی را بـالا بـرد و گفـت: «چـرا كفـران نعمـت
می كنيد؟ چرا كوتاهی می كنيد؟ مگر اين قوطی خرما خراب شده كه ميان زبالـه هـا
افتاده؟»
صولت، مردد جلو رفت و گفت: «آقا مهدی، نصف خرمـای ايـن قـوطی هـا كرمـو
شده. قابل خوردن نيست».
ـ خب، نصفش خرابه... بقيه اش چی؟
مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: «اين قوطی را بگـذار كنـار، لازمـش
دارم».
شناور پاكيزه شد. مهدی نشست كنار منبع آب و دسـت و صـورتش را شسـت و
گفت: «اگر ما بدانيم اين غذاها و وسايل چه طور به دست ما می رسد... اگـر بفهمـيم
اينها را بيوه زنـان، مـردم مستضـعف و خـانواده شـهدا از روزی و شـكم كودكانشـان
می زنند و به جبهه می فرستند، هيچ وقت اين طور اسراف نمی كنيم».
رو به صولت كرد و گفت: «قوطی خرما را بياور».
بعد رو به قدير گفت: «اينجا روغن و آرد و تخم مرغ پيدا می شود؟»
قدير با تعجب گفت: «فكر كنم... بله، داريم!»
ـ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش!
چند لحظه بعد، مهدی به طرف سنگر رو بازی رفت. داخل سـنگر، چنـد رديـف
آجر سياه و دود زده بالا آمده بود. مهدی چندتكه نی خشک آتش زد و بعد خرمـا و
آرد را سرخ كـرد و تخـم مـرغ هـا را روی آن شـكاند. همـه مـات و متحيـر نگـاهش
می كردند. مهدی، دست پختش را به هم زد و گفت: «هر كدام تكه ای نان بياوريد».
دقايقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع می جويدند. مهـدی
خنده خنده گفت: «می بينيد چه خدای مهربانی داريم؟ ما مدتی بـه خـاطر رضـايت
خدا كار كرديم... علاوه بر اجر آن دنيا، در اين دنيا هم پاداش گرفتيم».
صولت با تعجب گفت: «كدام پاداش؟»
ـ الله بندهسی متوجه نشدی؟ پس اين غذا چيست؟ خدای مهربان نگذاشت عرق
تنمان خشک شود و خيلی زود پاداشمان را داد.
صولت، اول با حيرت به نان و خرما و بعد به قدير و ديگران نگاه كرد. همـه مثـل
او جا خورده بودند.
نرمه بادی جان گرفت و نيزار به رقص درآمد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
عزيزتر از برادر
آفتاب نورِ سرخش را از هور و نيزار برمـی چيـد. صـدايی جـز خـش خـش نيـزار
نمی آمد. اسماعيل به هور چشم دوخته بود؛ انگار به يک تابلوی نقاشی نگاه می كـرد.
اما اين تابلو يک چيز كم داشت؛ يک بلم!
اسماعيل، منتظر آن بلم و سوارانش بود. احمد آمد، كنارش نشست و گفت: «تـو
چيزی می بينی؟»
اسماعيل، نوميدانه سر تكان داد. احمد گفـت: «نگـاه كـن. آقـا مهـدی هـم دارد
نگران ميشود. می بايست تا حالا می آمدند».
اسماعيل آهسته و جويده جويده گفت: «نكند گير عراقی ها افتاده باشند؟»
ـ زبانت را گاز بگير. اين چه حرفی است؟
مهدی به آن دو نزديک شد و گفت: «بچـه هـا، برويـد اسـتراحت كنيـد. خسـته
شديد».
اسماعيل گفت: «نه، آقا مهدی... ما خسته نيستيم».
چند دقيقه بعد، اسماعيل چشم تنگ كرد. كمكم پرده سياهی بـر هـور كشـيده
می شد. نرمه بادی وزيدن گرفت و نيزار را خم و راست كرد.
آب موج برمی داشت و آهسته به ساحل می خورد. اسماعيل، شادمان بلنـد شـد و
گفت: «دارم می بينمشان. دارند می آيند. احمد، ببين».
با انگشت به سياهی كه از دور به سويشان مـی آمـد، اشـاره كـرد. مهـدی، كلـت
منورش را مسلح كرد و به سوی آسـمان شـليک كـرد. منـور نـارنجی رنگـی بـالای
سرشان روشن شد. سرعت بلم زيادتر شـد. احمـد خنديـد و گفـت: «خـدا را شـكر،
خودشان هستند».
اسماعيل بالا و پايين پريد، دست تكان داد و با آخرين تـوان فريـاد زد: «حميـد،
حميد... آهای اصلان... ما اينجاييم».
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
سقلمه ای به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان
اسماعيل ماسيد و گفت: «چی شده؟»
احمد به مهدی كه با لبخند محزونی به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه
آب سردی روی اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوی
نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو
رفت... و جلوتر. به جاي خلوتی رسيد. اسماعيل نشست و به ساقه های طلايـی نيـزار
خيره ماند.
نزديک به يك سال از شهادت حميد باكری می گذشت. همه می دانستند كـه آقـا
مهدی علاقـه فراوانـی بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجی ها
می ديدند و می شنيدند كه وقتی اسم حميد می آيد، لبخند محزونی بر چهره مهـدی
می نشيند و چشمان قهوه ای اش برق خاصی می زند.
نيروهای واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكی با مهدی داشـتند، ديگـر در
حضور او نام حميد را بر زبان نمی آوردند. حتـی قـرار شـد كسـانی را كـه اسمشـان
حميد است، به نام خانوادگی يا بـرادر و اخـوی خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل
ناخواسته عهدشان را شكسته بود.
باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صدای سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده
شد و خاطرات روزهای عمليات خيبر به يادش آمد.
حميد، اولين كسی بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون
گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم
بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران.
با آمدن نيروهای تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالی و جنوبی شديدتر شـد.
سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامی بـود كـه هنـوز
مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتی فهميد حميد بـاكری، آن جـوان ترک های و
ساده پوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمی شـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عرب زبان گفت: «شما چه طـوری خودتـان را بـه
اينجا رسانديد؟»
حميد، جدی و محكم گفت: «مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا
رسيديم!»
ـ پس آن نيروهايی كه از روبه رو می آيند، چی؟
حميد خنديد و گفت: «آنها از زمين روييده اند!»
بسيجی ها خنديدند. سرتيپ بعثی هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه
می كرد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتک هايش را برای باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد.
عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهای مدافع در زيـر آتـش شـديد
دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پی،جـی بـه
دوش به اسـتقبال تانک هـای دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را
صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانک، اولين پاتک شكست خورد؛ اما دشمن بـا
تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـی مـی كـرد و
نيروهايش را تا رسيدن قوای كمكی، به مقاومت و ايستادگی فرا می خواند.
در آن لحظه، اسماعيل در نزديكی حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال
شليک تيربار، زير لب نماز می خواند. ناگهان فرياد يكی از بچه ها بلند شد.
ـ دارند محاصره مان می كنند. از اين طرف می آيند!
حميد، جلوتر از ديگران، به سوی پلـی كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت،
هجوم برد.
ساعتی بعـد، اسـماعيل وقتـی بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـت زده بـه
جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسی او را نديده بود.
سرانجام نوجوانی زخمی، نقطه ای را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش
گلوله ها و خمپاره ها به سوی آن نقطه دويد.
حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاک را سيراب كرده بود.
اسماعيل بعدها شنيد وقتی خبر شهادت حميد را به مهـدی دادنـد، او لحظـه ای
سكوت كرد و بعد زير لب «انا الله و انا اليـه راجعـون» گفـت. معـاون حميـد، پشـت
بيسيم به مهدی گفته بود كه می خواهند بروند حميد را بياورند. مهـدی گفتـه بـود:
«حميد و ديگر شهدا؟»
ـ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را می آوريم.
ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است.
حميد در جزيره ماند؛ نگينی در ميان حلقه شهيدان عاشورا.
دستی بر شانه اسماعيل سنگينی كرد. سر از زانو برداشت. مهدی كنارش نشست
و گفت: «گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟»
گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدی گفت: «الله بندهسی، من مـی دانـم كـه شـما
مراعات حال مرا می كنيد؛ ولی هر كدام از شما برای من مثل حميد هسـتيد و بوی او را می دهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبی بـرای
اسلام و ايران باشم».
اسماعيل، سر بر شانه مهدی گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدی بوی گُـل يـاس
می داد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab