با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در همین حین تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت:" حاج هم
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم.
زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم.
حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی می کرد.
در همین حین, دشمن متوجه حضور ما شد و اقدام به شلیک گلوله ی خمپاره کرد.
اولین خمپاره در فاصله پنجاه, شصت متری ما به زمین اصابت کرد.
دومی در سی متری و سومین نزدیک تر.
پس از شلیک سومین گلوله, حاجی خیلی آرام به من گفت: "بلند شو بریم که الان دیگه سنگرمونو میزنن."
سریع سنگر را ترک کردیم, شاید بیش از صد متر از سنگر دور نشده بودیم که گلوله درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو هوا.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل س
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد, اما اگر هم کمکاری میشد, با آنها برخورد می کرد.
می گفت: "شماها توی عملیات چشم های من و نمایندهی من هستین.
یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست باید سریع تصمیم بگیرین."
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر1, مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده آسفالت, فرمانده گردانی که آن طرف جاده بود, وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است.
به فرماندهی گردان گفت: "چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی و عصبانیت چشمهایش قرمز شده بود, داد می زد و می گفت: "تو مگه فرمانده ی گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت: "ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمی کرد. تقصیر من نبود."
حاجی گفت: "معاونت را می فرستادی. اصلاً خودت می اومدی و می گفتی که جاده آسفالت رو رد کردین, تا من بتونم یه کاری بکنم و بدونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد رو سفیدم کنی."
تمام امکانات را هم به او داد, اما او نتوانست موفق عمل کند.
بیسیم زد و گفت: "حاجی, نمی شه."
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم, باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی عقب نمی آیی ها."
روز بعد برگشت.
حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده گردان گفت: "نشد که نشد, هرکاری کردم نتونستم."
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت: "از اولشم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری.
از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد, اما اگر هم کمکاری میشد
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
عملیات والفجر ۳ بود.
حاجی میخواست از خط بازدید کند, میگفت: باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم.
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همینطور. که میرفتیم ,یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد .
مانده بودم چه کنم ,دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سر ما ویراژ می داد .
در این حین ,چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود, افتاد.
سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم.
حاجی پرسید :چرا وایستادی؟
گفتم مگه هواپیمارو نمیبینی حاجی؟ عراقیه !
گفت :خب باشه مگه میترسی ؟
گفتم: الانه که ما رو بزنه خیلی پایین پرواز میکنه.
با همان آرامش قبلی اش گفت :لا حول ولا قوة الا بالله. به حرکتت ادامه بده. مجبور بودم که اطاعت کنم .
هواپیما شروع کرد به تیراندازی چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد .
نگاهی به حاجی انداختم, دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش از مشاهده نمی شود.
من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ,روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود عملیات والفجر ۳ بود. حاجی میخواست از خط بازدید کند, میگفت: ب
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰, حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچههای سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند.
یک هفته بعد هم, برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم.
به دزفول رفتم و بعد از این که چند روز در خانه یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم, به طبقه دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که همراهم برده بودم, در آنجا ساکن شدیم.
حاجی اغلب دیر وقت به خانه می آمد.
از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریباً تمام روز تنها بودم.
یک بار, سه شب بود که به خانه نیامده بود.
شهر خیلی ساکت و آرام بود.
کوچه ها و خیابانهای شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز و کتاب می خواندم.
ناگهان صدای در آمد.
ساعت را نگاه کردم, یک و نیم صبح بود.
از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم.
حاجی پشت در بود, آن هم با چه وضعی, سر و صورت و لباسش گل خالی بود.
چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان میداد که چند شب است که نخوابیده.
داخل شد و گفت: "شرمندهام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا, اون هم با این وضعی که اینجا داره, حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه."
سپس یک راست به حمام رفت.
یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد.
تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت.
فقط دوست داشتم همراه او باشم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در بهمن ماه سال ۱۳۶۰, حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدا
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
تازه رسیده بود دوکوهه, ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود.
جلسه داشتیم.
دوستش که همراهش بود, گفت: "حاجی هنوز شام نخورده, قبل از اینکه جلسه شروع بشه, اگه غذایی چیزی دارین, بیارین, تا حاجی بخوره."
رفتم و دو بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.
حاجی همینطور که صحبت میکرد, مشغول خوردن غذا شد.
لقمه اول را که میخواست در دهانش بگذارد, پرسید: "بسیجیها شامچی داشتن؟"
گفتم: "از همینا."
گفت: "همین غذا که آوردی جلوی من؟"
گفتم: "بله, همین غذا."
گفت: "تنماهی هم داشتند؟"
گفتم: "فردا ظهر قراره بهشون تنماهی بدیم."
تا این را گفتم, لقمه را زمین گذاشت و گفت: "به من هم فردا ظهر تنماهی بدین."
گفتم: "حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم."
گفت: "به خدا قسم من هم فردا ظهر میخورم."
هرچه اصرار کردم, فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد.
اخلاص و ارادت او به بسیجیها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره هاش از آن ها رنگین تر باشد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
علاقهای که بچه بسیجی ها به همت داشتند, غیرقابل وصف بود.
همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هر جا که او را میدیدند, دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند.
البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت, علاقه بسیجیها را به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد, همراه او بودیم, که گفتند: "حاج آقا, یه پیرمردی می گه با شما کار داره, هرچی میگم شما مشغولین و نمیتوانین اونو ببینید, می گه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمیخورم.
کار واجبی با او دارم, باید حتماً ببینمش, وگرنه دیر میشه.
باید یه چیزی بهش بدم, به کس دیگه ای هم نمی دم, شخصاً باید برسم خدمت خود حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیزی و چه کاری میتواند داشته باشد.
به هر حال چون پیرمرد بود و احترام داشت, حاجی گفت: "بگو بیاد ببینم چی کار داره."
وارد اتاق شد, پیرمردی بود با سن بالای ۶۰ سال همین که چشمش به حاجی افتاد, به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت: "همین, همینو میخواستم بدم.
ماهها بود آرزوم این شده بود که صورتت رو از نزدیک ببوسم, حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود علاقهای که بچه بسیجی ها به همت داشتند, غیرقابل وصف بود. همه ا
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
همان طور که بسیجی حاجی را دوست داشتند, حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت.
همیشه میگفت: "من خاک پای بسیجی ها هم نمیشم.
ای کاش من هم یه بسیجی بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمیشدم."
میگفت: "شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که امام زمان همواره در کنار شماست.
شما باید بدونین که چرا می جنگین, چرا کشته میدین و به کشته خود می بالید و خرسند هستین."
اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که برادرش از قمشه به منطقه آمد و به حاجی گفت: "مردم از تو خواستن که بیای و کاندید نمایندگی بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم."
حاجی پس از قدری تأمل به برادرش گفت: "من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بند هاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی میکنن رو, با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمیکنم و تا لحظه آخر هم در کنار همین بسیجیها میمونم."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود همان طور که بسیجی حاجی را دوست داشتند, حاجی هم به شدت به بسیجیا
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
زمستان سال ۱۳۶۲ بود اما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم.
ابراهیم از تهران آمد.
قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.
معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده, این را از چشم های قرمز فهمیدم.
با این همه, آن شب دستم را گرفت و گفت: "بشین و از جات بلند نشو.
امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."
آن زمان مصطفی را باردار بودم.
خواستم بگویم که تو خسته ای, بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.
سفره را انداخت, غذا رو کشید و آورد.
غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد, دوتا چای هم ریخت و خوردیم.
بعد رفت رخت خواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن.
می گفت: "بابایی, اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی, باید همین امشب سرزده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره.
اگه امشب نیایی, من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم.
بیا مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب این که می گفت: "اگه پسر خوبی باشی."
نمیدانم از کجا می دانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی, امشب نیا.
بابا ابراهیم خسته اس.
چند شبه که نخوابیده, باشه برای فردا."
این را که گفت, خندیدم و گفتم: "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟"
کمی فکر کرد و دوباره گفت: "قبول همین امشب."
بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود, چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسکری هم هست."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود زمستان سال ۱۳۶۲ بود اما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم. ابرا
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از
نیروهایش باشد, گفت: "پس همین امشب, مفهومه؟"
دوباره خنده ام گرفت و گفتم: "چه حرف هایی می زنی امشب ابراهیم, مگه میشه؟!"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد.
ابراهیم حال مرا که دید, ترسید و گفت: "بابا تو دیگه کی هستی؟ شوخی هم سرت نمیشه, پدر صلواتی؟"
دردم بیشتر شد, ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
پرسید: "وقتشه؟"
گفتم: "آره."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند و همان شب مصطفی به دنیا آمد. حالم زیاد خوب نبود, نمیخواستند اجازه بدهند که مرخص شوم, اما با رضایت خودم به خانه برگشتم.
همین که به خانه رسیدیم, حاجی رفت سراغ بچه, او را بوسید و بعد رفت جانمازش را پهن کرده و نماز شکر خواند.
صدای گریه اش از داخل اتاق می آمد, می شنیدم که خدا را خطاب قرار داده و شکر می کرد.
روز بعد به منطقه نرفت و پیش ما ماند.
چون کسی نبود که کمکم کند.
ابراهیم به بچه ها رسیدگی میکرد و با اینکه دکتر گفته بود که تا چند ساعت به بچه چیزی ندهید, اما وقتی مصطفی گریه می کرد, طاقت نداشت و به او شیر یا آب قند می داد.
شب به یاد ماندنی بود.
ابراهیم مثل پروانه دورم می چرخید.
آن شب را هرگز فراموش نمی کنم.
یاد حرف های شب قبلش که با بچه صحبت میکرد و از او می خواست که تشریف بیاورد که می افتادم, خندم می گرفت و فقط نگاهش می کردم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد, گفت: "پس
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل "علیه
السلام" بود.
چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد, مثل همیشه خاکی و خسته.
زمستان بود.
حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت, سرش به شدت درد می کرد.
خودش را آماده نماز خواندن کرد.
به او گفتم: "حالا یه دوش بگیر, یه لقمه غذا بخور, خستهای, بعد نماز بخون."
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم, حالا تو می گی اول برم غذا بخورم.""
یادم می آید آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر میبرد که وقتی نمازش را شروع کرد, کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست به زمین بخورد, بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود, با آن حال بعد و وضع خراب و سردردی که داشت, حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود نزدیک عملیات مسلم بن عقیل "علیه السلام" بود. چند شب قبل از عم
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
برای دیدن حاجی, به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم.
شب آمد و صبح زود رفت.
من هم همراهش رفتم.
به جاهای مختلفی می رفت و سر می زد, تا این که به انبار رسیدیم.
داخل انبار حدود هفت, هشت هزار جفت کفش و پوتین بود.
چشمم به کفشهای حاجی افتاد.
دیدم از آن کفش های روسی که ۳۰ کیلو وزن دارد پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است.
مانده بودم که او چطور این کفش ها را حرکت میدهد.
گفتم: "حاجی!"
گفت: "بله."
گفتم: "برو یکی از این کفش ها را پا کن."
گفت: "این ها مال بسیجی هاست."
یکی از دوستانش که همراه ما بود, خندید.
خیلی بهم برخورد.
بعدها فهمیدم که معنی خندهاش این بوده که "حاج آقا, دیر اومدی زود هم می خوای بری؟"
آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش هایش را عوض کند, اما او این کار را انجام نداده بود.
دوستش به من گفت: "حاج آقا, بهتون بر نخوره, این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه, ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایین همه کفش ها را می دیم به حاجی."
ابراهیم صدایش در آمد و گفت: "این کفش ها مال بسیجی هاست, مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنید."
گفتم: "خب, مگه تو خودت بسیجی نیستی؟"
گفت: "نه, به من تعلق نمی گیره."
گفتم: "اصلاً من پولشو می دم."
دست کردم توی جیبم که پول در بیاورم, که گفت: "پولتو بذار توی جیبت, این کفش ها خریدنی نیست."
هرچه اصرار کردم, هیچ فایده ای نداشت.
فردا صبح به حسین جهانیان که رانندهی ابراهیم بود, گفتم: "حسین آقا, منو ببر یه جفت کفش واسه ها حاجی بخرم."
دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های ۳۰ کیلویی را پایش کند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود برای دیدن حاجی, به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم.
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
رفتیم اندیمشک, یک جفت کفش برایش خریدم, ۳۶۰ تومان.
کفش ها را آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم.
وقتی او را دیدیم, میخواست برود قرارگاه
به او گفتم: "منم بیام."
گفت: "بیا."
به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه, یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده.
دست بلند کرد, ابراهیم به راننده گفت: "نگهدار."
او را سوار کرده ازش پرسید: "کجا می ری؟"
بسیجی گفت: "من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفش هایم پاره شده می رم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم."
ابراهیم اول خواست کفش های خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد, ولی دید خیلی ناجور است.
ناگهان به یاد کفشهایی که من برایش خریده بودم, افتاد.
آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت: "بیا, اینم کفش. پات کن ببین اندازه ت هست."
من یک نگاه به حسین کردم, حسین هم نگاهی به من کرد.
بسیجی گفت: "پولش چقدر می شه؟" ابراهیم گفت: "پول نمیخواد, برای صاحبش دعا کن."
گفت: "نه, من پام نمیکنم."
ابراهیم گفت: "بهت گفتم پات کن, بگو چشم."
بسیجی گفت: "چشم."
کفشها را پایش کرد.
اندازه بود.
تشکر کرد و گفت: "پس منو اینجا پیاده کنین دیگه."
پیادش کردیم, خداحافظی کرد و رفت.
وقتی پیاده شد, ابراهیم گفت: "من اگه می خواستم این کفش ها رو پام کنم, هم پولش رو داشتم, هم می تونستم بهترشو بگیرم.
من تا این ساعت که اینجام, هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم.
لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم, می خرم.
درست نیست که من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم.
من یه حقوق فرهنگی می گیرم, خرجی هم که ندارم, یه مقدارش لباس بخرم و یه مقدارشو هم میدم به زن و بچه ام."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود رفتیم اندیمشک, یک جفت کفش برایش خریدم, ۳۶۰ تومان. کفش ها را آو
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود.
از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم.
در بین دو نماز, یک روحانی وارد صف نماز شد.
حاج همت با دیدن او, از ایشان خواست که جلو بایستد.
آن برادر روحانی ابتدا قبول نمیکرد, اما با اصرار حاجی رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامه نماز عصر, ایشان گفت: "حالا که کمی وقت داریم, چند تا مسئله براتون بگم."
او شروع کرد به گفتن مسئله, در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد.
همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت.
حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود.
برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند.
دکتر پس از معاینه ی حاجی گفت: "بی خوابی, خستگی, غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته, حتماً باید استراحت کنه." و یک سرم به اون وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد, از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است, تعجب کرد.
می خواست بلند شود, رفتیم تا مانع شویم, اما فایده ای نداشت.
من گفتم: "حاجی, یه نگاه به قیافه ی خودت انداختی؟ یکم استراحت کن, بدن شما نیاز به استراحت داره."
گفت: "نه, نمیشه, حتماً باید برم."
بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود.
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
وقتی که عملیات میشد, دیگر خواب و خوراک نداشت.
از ۳ بعد از ظهر تا ۳ صبح جلسه می گذاشت.
همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد.
گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانهروز نمی خوابید.
حتی بعضی وقتها ۳یا ۴ شب اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم.
توی جیپ پیدایش کردم.
گفتم: "کارت دارم حاجی, صبر کن."
گفت: "اول نمازمو بخونم."
منتظر شدم نمازش را خواند.
بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است.
چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: "کارور از اینجا رفته, از همین نقطه, بقیه هم..."
نگاهی بهش انداختم, دیدم سرش در حال پایینآمدن است, گفتم: "حاجی, حواست با منه؟ گوش می کنی؟"
به خودش آمد و گفت: "آره آره, بگو."
ادامه دادم: "ببین حاجی, کارور از اینجا..."
که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید.
همانطور که خواب بود, به او گفتم: "نه حاجی, الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره, بخواب فردا برات توضیح می دم."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود وقتی که عملیات میشد, دیگر خواب و خوراک نداشت. از ۳ بعد از ظهر
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
در عملیات خیبر, تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود.
شکستن طلائیه را هم سپرده بودند به همت و لشکرش.
شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند.
از همه طرف فشار روی همت بود, از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند.
شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله کنید.
این کار نشدنی بود.
خود همت این را می دانست, اما با این حال, دستور را به نیروهایش را ابلاغ کرد.
آنها گفتند: "مگه نمی بینی چه خبره؟ اونجا فقط آتیشه, ما نمی ریم."
دل حاجی خیلی گرفت.
گریه اش گرفته بود.
دعا می کرد که همان لحظه یک گلوله بخورد و بمیرد.
می گفت: "می بینی, دیگه نه بالایی ها حرفم رو میخونن, نه پایینی ها."
من کمی دلداریش دادم.
از بالا پیغام رسید که: "اگه نمیتونی به خط بزنی بکش عقب, لشکر امام حسین این کارو انجام میده."
لشکر امام حسین "علیه السلام" به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستند.
اما قبل از ظهر عقب نشینی کردند و برگشتند.
با این حال, زخم زبانی بود که به حاجی زده میشد که: "اگه نمیشه, پس چه جوری حسین خرازی این کار را انجام داد."
حاجی کلافه شده بود, راه می رفت و با خودش حرف می زد و گریه می کرد.
به او گفتم: "گریه نکن ابراهیم, زشت جلوی بچه ها."
گفت: "نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونین بفهمین توی این دل من چی می گذره."
گفتم: "آخه با گریه کاری درست نمیشه."
گفت: "حتی گریه هم آرومم نمی کنه, اما به غیر از این هم کاری ازم برنمی آد."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در عملیات خیبر, تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود. شکستن
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
حاج همت با من تماس گرفت و گفت: "حاج آقا, لطف کنید و هر چه زودتر خودتون رو برسونید دوکوهه, باهاتون کار دارم"
من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دو کوهه.
سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم: "چی شده حاجی؟"
گفت: "من یه سری از افراد را جمع کردم تا برای عملیات بعدی اون ها رو آموزش بدم."
گفتم: "خب به سلامتی, این چه ربطی به من داره؟"
گفت: "منظور من از آموزش, آموزش نظامی نیست, من می خوام اینارو آموزش اعتقادی بدم. طی عملیات قبلی, به این نتیجه رسیدم که اگر افراد از لحاظ اعتقادی روحیه بالایی داشته باشن, خیلی بهتر از کسانی که صرفاً از لحاظ نظامی در سطح بالایی هستن, می جنگن."
او نامهای برای من نوشته و در آن آورده بود: "سلامعلیکم, انشاالله به سلامت باشید. مرحمت فرموده در مورد اساس قیام آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرجه" و ۳۱۳ سردار حضرت, حدیث و ادله لازم را جمع آوری کنید ونیز اگر در جنگ های صدر اسلام, این عدد به کار رفته, آن را مشخص و ذکر نمایید که در مقدمه بهکارگیری سازمان رزمی گردان استفاده شود. و السلام-حاج همت."
حاجی تصمیم داشت که تعداد نفرات گردان هایش را ۳۱۳ نفر کند.
علاوه بر این می خواست اسم یاران امام زمان "عجل الله تعالی" فرجه را نیز روی گردان ها بگذارد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود حاج همت با من تماس گرفت و گفت: "حاج آقا, لطف کنید و هر چه زودتر
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
روز دهم عملیات خیبر, به دستور فرماندهی قرارگاه فتح, عملیات در محور طلائیه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دو کوه شدند.
همت هم همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه عملیاتی ماند.
بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دوکوهه شد.
اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و گفت: "حاجی, به دادمون برس. خسته شدن و بریدن از طرفی چون ماموریتشان تموم شده, میخوان بر گردن شهرهاشون."
حاج همت با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت.
اگر نیروها به شهرهای شان باز میگشتند, عملاً لشكر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در میدان صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصله بین نماز مغرب و عشا سخنرانی آتشینی کرد.
او گفت: "...ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خون بار ما, حاصل خون این عزیزان است در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ, هیچ کسی یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه.
حتی پیامبر هم در جنگ نگفته است که پیروز است یا نه.
تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست.
خداوند شکست میدهد, پیروزی هم میدهد, ما باید به او اتکا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است.
عملیات به دست دیگری است, دست ما نیست که سخت باشد یا آسان.
دیدگاههای ما مادی است, اما زیربنای جنگ مان معنویت است.
ما این جنگ را با خون خود پیش میبریم..."
بعد از این سخنرانی, که در حقیقت آخرین سخنرانی حاج همت قبل از شهادتش بود, تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند, با چشمانی نمناک و عظمی راسخ, آمادگی خود را برای حضور در صحنه نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود روز دهم عملیات خیبر, به دستور فرماندهی قرارگاه فتح, عملیات در م
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکر محمد رسول الله "صلی الله علیه و آله" یعنی گردان های حبیب ابن مظاهر و مالک اشتر به جزیره جنوبی اعزام شوند.
این کار انجام شد, اما آنها وضع بسیار اسفباری داشتند.
غذا بهشان نمیرسید, نیروها روحیه شان را از دست داده بودند, از بالا هم دستور رسیده بود که فکر برگشت را از سرتان بیرون کنید, باید آنجا بایستید و تا آخرین فشنگ تان بجنگید.
حاج همت تصمیم گرفت که سری به آن ها بزند, من هم با او رفتم.
بسیجی ها با دیدن همت خیلی خوشحال شدند و به سمت او آمدند.
حاجی پس از خوش و بش, خطاب به آن ها گفت: "برادر های رزمنده, بسیجی های با ایمان, درود به این چهره های غبار گرفته تون, درود به اراده و شرفتون. اینجا سختی داره, زخمی شدن و قطعی دست و پا داره, اسیری داره, مفقودالاثر شدن داره, شهادت داره, اما این ها را همه می دانیم, اما عزیزان, ما نباید گول این چیزها را بخوریم, نباید فراموش کنیم که با چه هدفی توی این راه قدم گذاشتیم.
ما برای جهاد در راه خدا اینجا هستیم.
باید به یکی از این دو تن دهیم, یا اینکه از خودمون ضعف نشون بدیم و پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام روی زمین بمونه, یا اینکه تا آخرین نفس مردونه بجنگیم و شهید بشیم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم.
حالا بسیجیها, به من بگین چه کنیم؟ تسلیم بشیم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟"
خدا گواه است که حرف همت به اینجا که رسید, بسیجیها با گریه فریاد زدند: "می جنگیم, می میریم, سازش نمی پذیریم."
بعد هم هجوم آوردن سمت حاجی و او را در آغوش گرفتند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکر محمد رسول الله "صلی
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
در عملیات خیبر, حاجی داخل سنگری بود که با خط یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت.
جایی را با لودر کنده بودند, رویش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند سنگر.
ما هم توی خط بودیم و با بیسیم با حاجی در ارتباط بودیم و به همین منوال می گذشت که حاجی با من تماس گرفت و گفت: "قرار امشب بچه های لشکر امام حسین(ع) بیان اینجا, کسی را ندارن, می مونی توجیه شون کنی؟"
گفتم: "حتما."
ً گفت: "پس غروب بیا سنگر تا خودت هم توجیه بشی, باهات کار دارم."
گفتم: "باشه, چشم. الان کجا میری؟"
گفت: "میرم پیش عباس, مشکل داره شاید بتونم کمکش کنم."
در عملیات خیبر من و حاجی در ضلع مرکزی بودیم, عباس کریمی و زجاجی هم در ضلع شرقی.
حاجی بعد از این که با من صحبت کرد, سراغ قاسم سلیمانی رفت و سید حمید میرافضلی را که معاون قاسم سلیمانی بود با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقی حرکت کرده بودند.
شب شد, اما هنوز حاجی نیامده بود.
به خودم گفتم: "گفت شب بیا سنگر, حتما اومده, من نبودم, رفته."
رفتم پیش قاسم سلیمانی و سراغ حاجی را گرفتم, گفت: "نه, اینجا نیومده."
یک موتور برداشتم و به ضلع شرقی رفتم.
وقتی به مقر عباس کریمی و بچه هایش رسیدم, گفتم: "حاجی اینجا نیومده؟"
عباس کریمی گفت: "نه."
گفتم: "اومده بود سمت شما که کمکتون کنه."
گفت: "مسئله خاصی نبود. پاتک شد, اما مشکل حادی پیش نیومد."
گفتم: "عباس, غلط نکنم حاجی طوریش شده."
گفت: "چطور همچین فکری می کنی؟"
گفتم: "حاجی هرجا می خواست بره بعید بود به من نگه."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در عملیات خیبر, حاجی داخل سنگری بود که با خط یک کیلومتر بیشتر ف
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم.
با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی, به سمت مقر خودمان حرکت کردیم.
در راه برگشت, جنازه دو شهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت.
آن ها وسط جاده بودند, به پناهنده گفتم: "بیا اینا رو بذاریم کنار, یه وقت ماشینی, چیزی از روشون رد می شه."
شهیدی که سر نداشت, بادگیر آبی تنش بود.
آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.
دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم.
توی سنگر نبود.
یکی از بچهها آمد و گفت: "حاجی رو ندیدی؟"
گفتم: "منم دنبالشم, ولی پیداش نیست."
گفت: "بین خودمون باشه ها, ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده."
برق از سرم پرید.
ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود, افتادم.
هم بادگیرش شبیه حاجی بود, همچنین شلوار پلنگی اش.
به رضا پناهنده گفتم: "رضا, بیا بریم ببینیم, نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود, حاجی باشه؟"
سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل, اما اثری از آن دو شهید نبود.
آنها را برده بودند.
برگشتیم قرارگاه.
مانده بودیم چه کنیم, کسی هم نبود تا از او خبری بگیریم یا کسب تکلیف کنیم.
یک روز تمام بلاتکلیفی بودیم.
روز دوم بود که خبر دادند: "حاجی شهید شده, ولی جنازهاش را پیدا نمیکنیم."
من و حاجی عبادیان مامور پیدا کردن جنازه حاجی شدیم.
به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن.
من دو تا نشانی در ذهنم بود.
یکی زیر پیراهنی قهوه ای حاجی و دیگری چراغ قوه قلمی که به پیراهنش آویزان بود.
در حال جستجو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم.
سریع دکمه پیراهنش را باز کردم, هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتی
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم.
حاج همت و میرافضلی جلو میرفتند و من هم پشت سرشان.
۲۰۰ متر با هم فاصله داشتیم.
جایی که حاجی میخواست برود, پایین جاده بود.
برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده.
این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود.
عراقی ها هم روی یک نقطه ی مرکزی پد, دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد, تانک ایران مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتور از آنجا رد می شد, تیر مستقیم شلیک می کردند.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد, من که پشت سر آنها بودم گفتم: "حاجی, اینجا رو گاز بده."
حاجی گاز را بست به موتور که در یک آن, گلوله ای شلیک و منفجر شد.
دود غلیظی بین من و موتور حاج همت ایجاد شده بود.
بر اثر موج انفجار, به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
دود و گرد و غبار که خوابید, موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود.
تازه یادم افتاد که موتور حاج همت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد.
به سمت جنازهها رفتم, اولی را که با صورت روی زمین افتاده بود برگرداندم تمام بدنش سالم بود, فقط صورت نداشت و دست چپ; موج انفجار صورتش را برده بود.
اصلاً قابل شناسایی نبود.
به سراغ دومی رفتم, نمی توانستم باور کنم, میرافضلی بود.
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همت و میرافضلی جلو می
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
ابراهیم می گفت: "من توی مکه, زیر ناودون طلا, از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر, فقط شهادتم را از خدا خواستم."
مادرش بیتابی میکرد میگفت: "ننه, آخه این چه حرف هاییه که می زنی؟ چرا ما را اذیت می کنی؟"
می گفت: "نه مادر, مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه ما باید از این دنیا بریم."
این حرف در ذهن من باقی مانده بود.
یک روز ولی الله آمد و گفت: "ظهر اخبار رو گوش کردی؟"
گفتم: "نه, مگه چی شده؟"
گفت: "از ابراهیم خبری, چیزی داری؟"
گفتم: "نه, چطور مگه؟"
گفت: "میگن ابراهیم زخمی شده."
تا گفت زخمی شده, فهمیدم شهید شده است.
حرف آن روزش همیشه در ذهنم بود و میدانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد, دعایش را برآورده میکند.
آمدم خانه و خبر دادم.
مادرش در حالی که گریه می کرد گفت: "یادت میاد که این بچه رو توی سه ماهگی کی به ما داد؟"
گفتم: "بله."
گفت: "یه خانوم بلندبالا, حضرت زهرا. این بچه, هدیه امام حسین بود.
همون کسی که اون روز این بچه را به ما داد, امروز هم در ۲۹ سالگی اونو ازمون گرفت."
بعدش هم گفتیم: "انا لله و انا الیه راجعون."
خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایه ی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ابراهیم می گفت: "من توی مکه, زیر ناودون طلا, از خدا خواستم که
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است.
به تاریخ 19/10/1359 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطریوصیت نامه می نویسم.
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است.
مادر جان, می دانی تو را بسیار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.
مادر, جهان حاکم بر یک جامعه, انسانها را به تباهی می کشد و حکومتهای طاغوت مکمل این جهل اند و شاید قرن ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم را و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور سلاله ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.
مادر جان, به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودند بمیرم.
کلام او الهامبخش روح پر فتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بود و هست.
اگر من افتخار شهادت داشتم, از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمت شب به عنوان یک شهید بپذیرد.
مادر جان, من متنفر بودم و هستم از انسان های سازش کار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلاً اسلام چه می گوید, بسیارند, ای کاش به خود می آمدند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم هرچه داریم از شهدا داریم و ان
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
از طرف من به جوانان بگویید, چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است, به پاخیزید, اسلام را و خود را دریابید.
نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود,نه شرقی نه غربی.
اسلامی که: اسلامی... و ای کاش ملت های تحت فشار مثلث "زور و زر و تزویر" به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.
مادر جان, جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول میکشد تا بتواند کمکم, صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان ها بیرون برد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند, زیرا نه آن را میشناختند و برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند.
از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند, ولی خداوند مقتدر است.
اگر هدایت میشدند مسلماً مجازات خواهند شد.
پدر و مادر من, زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.
الگوی جاوید یک مومن از بند هوا و هوس رستن است و من این الگو را نیز دوست داشتم.
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و جور و شرک و الحاد میزند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است.
پدر, ما فردا می رویم به جنگ با انسان هایی که چون کفار در صدر اسلام, نمی دانند چرا و برای چه می جنگند; جنگ با دمکرات یا در حقیقت آلت دست بعث بغداد, "عراق".
ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجن زار کشیده است, ولی چاره ای نیست, این ها سد راه انقلاب اسلامی اند, پس سد راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود.
مادر جان, به خدا قسم اگر گریه کنی بخاطر من گریه کنی, اصلا از تو راضی نخواهم بود, زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار.
"اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک"
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است.
خواهران و برادرانم و همچنین پدرم, مرا ببخشید و از آنها میخواهم که راهم را ادامه دهند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود از طرف من به جوانان بگویید, چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دو
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین "علیه السلام" سالارشهیدان, استاسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم, پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکت در راه خدا نشدید.
چقدر شماها صبورید.
خودتان میدانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم.
غنچه هایی که (کبوترانی که) همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.
الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا و حیات ابدی و نزدیکی با خدای, چرا که "ان الله اشتری من المومنین."
من نیز در پوست خود نمی گنجم.
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به درآیم.
سیم های خاردار مانع اند.
من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا باز می دارد, متنفرم (هوای نفس, شیطان درون و خالص نشدن).
در طول جنگ, برادرانی که در عملیات شهید میشدند, از قبل سیمایشان روحانی و نورانی میشد و هر بی طرفی احساس میکرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم, این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم, ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم, هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتاده و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم.
ابتدا درگیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه "شهرضا" ( قمشه) و سمیرم, سپس شرکت در خوزستان و جریان گروهک ها در "خرمشهر".
پس از آن سفر به "سیستان و بلوچستان" (چابهار و کنارک) و بعداً حرکت به طرف "کردستان".
دقیقاً دو سال در "کردستان" هستم.
مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سر و پا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.
اکنون میروم و دنیایی انتظار, وصال در رسیدن به معشوق.
عزیزان من توجه کنید:
1_اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم, حتی یک هفته خانه باشم دلم میخواهد اورا علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوقالعادهای است و صبور است و به زینب عشق می ورزد.
او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد.
چون راهش را پیدا کرده است.
اگر پسر به دنیا آورد اس او را "مهدی" و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را "مریم" بگذارید, چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
2_امام مظهر صفا, پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است و فرامین او را مو به مو اجرا کنید,تا خداوند از شما راضی باشد.
زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
3_هرچه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
4_ملت ما ملت معجزهگر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است.
تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی "عجل الله تعالی فرجه الشریف" وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلماً نصر خدا شامل حال مومنین است.
از مادرم و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند, راضی نیستم, مرا به خدا بسپارید صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
پایان
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab