با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود.
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
وقتی که عملیات میشد, دیگر خواب و خوراک نداشت.
از ۳ بعد از ظهر تا ۳ صبح جلسه می گذاشت.
همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد.
گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانهروز نمی خوابید.
حتی بعضی وقتها ۳یا ۴ شب اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم.
توی جیپ پیدایش کردم.
گفتم: "کارت دارم حاجی, صبر کن."
گفت: "اول نمازمو بخونم."
منتظر شدم نمازش را خواند.
بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است.
چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: "کارور از اینجا رفته, از همین نقطه, بقیه هم..."
نگاهی بهش انداختم, دیدم سرش در حال پایینآمدن است, گفتم: "حاجی, حواست با منه؟ گوش می کنی؟"
به خودش آمد و گفت: "آره آره, بگو."
ادامه دادم: "ببین حاجی, کارور از اینجا..."
که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید.
همانطور که خواب بود, به او گفتم: "نه حاجی, الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره, بخواب فردا برات توضیح می دم."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود وقتی که عملیات میشد, دیگر خواب و خوراک نداشت. از ۳ بعد از ظهر
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
در عملیات خیبر, تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود.
شکستن طلائیه را هم سپرده بودند به همت و لشکرش.
شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند.
از همه طرف فشار روی همت بود, از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند.
شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله کنید.
این کار نشدنی بود.
خود همت این را می دانست, اما با این حال, دستور را به نیروهایش را ابلاغ کرد.
آنها گفتند: "مگه نمی بینی چه خبره؟ اونجا فقط آتیشه, ما نمی ریم."
دل حاجی خیلی گرفت.
گریه اش گرفته بود.
دعا می کرد که همان لحظه یک گلوله بخورد و بمیرد.
می گفت: "می بینی, دیگه نه بالایی ها حرفم رو میخونن, نه پایینی ها."
من کمی دلداریش دادم.
از بالا پیغام رسید که: "اگه نمیتونی به خط بزنی بکش عقب, لشکر امام حسین این کارو انجام میده."
لشکر امام حسین "علیه السلام" به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستند.
اما قبل از ظهر عقب نشینی کردند و برگشتند.
با این حال, زخم زبانی بود که به حاجی زده میشد که: "اگه نمیشه, پس چه جوری حسین خرازی این کار را انجام داد."
حاجی کلافه شده بود, راه می رفت و با خودش حرف می زد و گریه می کرد.
به او گفتم: "گریه نکن ابراهیم, زشت جلوی بچه ها."
گفت: "نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونین بفهمین توی این دل من چی می گذره."
گفتم: "آخه با گریه کاری درست نمیشه."
گفت: "حتی گریه هم آرومم نمی کنه, اما به غیر از این هم کاری ازم برنمی آد."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در عملیات خیبر, تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود. شکستن
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
حاج همت با من تماس گرفت و گفت: "حاج آقا, لطف کنید و هر چه زودتر خودتون رو برسونید دوکوهه, باهاتون کار دارم"
من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دو کوهه.
سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم: "چی شده حاجی؟"
گفت: "من یه سری از افراد را جمع کردم تا برای عملیات بعدی اون ها رو آموزش بدم."
گفتم: "خب به سلامتی, این چه ربطی به من داره؟"
گفت: "منظور من از آموزش, آموزش نظامی نیست, من می خوام اینارو آموزش اعتقادی بدم. طی عملیات قبلی, به این نتیجه رسیدم که اگر افراد از لحاظ اعتقادی روحیه بالایی داشته باشن, خیلی بهتر از کسانی که صرفاً از لحاظ نظامی در سطح بالایی هستن, می جنگن."
او نامهای برای من نوشته و در آن آورده بود: "سلامعلیکم, انشاالله به سلامت باشید. مرحمت فرموده در مورد اساس قیام آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرجه" و ۳۱۳ سردار حضرت, حدیث و ادله لازم را جمع آوری کنید ونیز اگر در جنگ های صدر اسلام, این عدد به کار رفته, آن را مشخص و ذکر نمایید که در مقدمه بهکارگیری سازمان رزمی گردان استفاده شود. و السلام-حاج همت."
حاجی تصمیم داشت که تعداد نفرات گردان هایش را ۳۱۳ نفر کند.
علاوه بر این می خواست اسم یاران امام زمان "عجل الله تعالی" فرجه را نیز روی گردان ها بگذارد.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود حاج همت با من تماس گرفت و گفت: "حاج آقا, لطف کنید و هر چه زودتر
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
روز دهم عملیات خیبر, به دستور فرماندهی قرارگاه فتح, عملیات در محور طلائیه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دو کوه شدند.
همت هم همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه عملیاتی ماند.
بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دوکوهه شد.
اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و گفت: "حاجی, به دادمون برس. خسته شدن و بریدن از طرفی چون ماموریتشان تموم شده, میخوان بر گردن شهرهاشون."
حاج همت با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت.
اگر نیروها به شهرهای شان باز میگشتند, عملاً لشكر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در میدان صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصله بین نماز مغرب و عشا سخنرانی آتشینی کرد.
او گفت: "...ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خون بار ما, حاصل خون این عزیزان است در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ, هیچ کسی یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه.
حتی پیامبر هم در جنگ نگفته است که پیروز است یا نه.
تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست.
خداوند شکست میدهد, پیروزی هم میدهد, ما باید به او اتکا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است.
عملیات به دست دیگری است, دست ما نیست که سخت باشد یا آسان.
دیدگاههای ما مادی است, اما زیربنای جنگ مان معنویت است.
ما این جنگ را با خون خود پیش میبریم..."
بعد از این سخنرانی, که در حقیقت آخرین سخنرانی حاج همت قبل از شهادتش بود, تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند, با چشمانی نمناک و عظمی راسخ, آمادگی خود را برای حضور در صحنه نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود روز دهم عملیات خیبر, به دستور فرماندهی قرارگاه فتح, عملیات در م
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکر محمد رسول الله "صلی الله علیه و آله" یعنی گردان های حبیب ابن مظاهر و مالک اشتر به جزیره جنوبی اعزام شوند.
این کار انجام شد, اما آنها وضع بسیار اسفباری داشتند.
غذا بهشان نمیرسید, نیروها روحیه شان را از دست داده بودند, از بالا هم دستور رسیده بود که فکر برگشت را از سرتان بیرون کنید, باید آنجا بایستید و تا آخرین فشنگ تان بجنگید.
حاج همت تصمیم گرفت که سری به آن ها بزند, من هم با او رفتم.
بسیجی ها با دیدن همت خیلی خوشحال شدند و به سمت او آمدند.
حاجی پس از خوش و بش, خطاب به آن ها گفت: "برادر های رزمنده, بسیجی های با ایمان, درود به این چهره های غبار گرفته تون, درود به اراده و شرفتون. اینجا سختی داره, زخمی شدن و قطعی دست و پا داره, اسیری داره, مفقودالاثر شدن داره, شهادت داره, اما این ها را همه می دانیم, اما عزیزان, ما نباید گول این چیزها را بخوریم, نباید فراموش کنیم که با چه هدفی توی این راه قدم گذاشتیم.
ما برای جهاد در راه خدا اینجا هستیم.
باید به یکی از این دو تن دهیم, یا اینکه از خودمون ضعف نشون بدیم و پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام روی زمین بمونه, یا اینکه تا آخرین نفس مردونه بجنگیم و شهید بشیم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم.
حالا بسیجیها, به من بگین چه کنیم؟ تسلیم بشیم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟"
خدا گواه است که حرف همت به اینجا که رسید, بسیجیها با گریه فریاد زدند: "می جنگیم, می میریم, سازش نمی پذیریم."
بعد هم هجوم آوردن سمت حاجی و او را در آغوش گرفتند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکر محمد رسول الله "صلی
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
در عملیات خیبر, حاجی داخل سنگری بود که با خط یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت.
جایی را با لودر کنده بودند, رویش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند سنگر.
ما هم توی خط بودیم و با بیسیم با حاجی در ارتباط بودیم و به همین منوال می گذشت که حاجی با من تماس گرفت و گفت: "قرار امشب بچه های لشکر امام حسین(ع) بیان اینجا, کسی را ندارن, می مونی توجیه شون کنی؟"
گفتم: "حتما."
ً گفت: "پس غروب بیا سنگر تا خودت هم توجیه بشی, باهات کار دارم."
گفتم: "باشه, چشم. الان کجا میری؟"
گفت: "میرم پیش عباس, مشکل داره شاید بتونم کمکش کنم."
در عملیات خیبر من و حاجی در ضلع مرکزی بودیم, عباس کریمی و زجاجی هم در ضلع شرقی.
حاجی بعد از این که با من صحبت کرد, سراغ قاسم سلیمانی رفت و سید حمید میرافضلی را که معاون قاسم سلیمانی بود با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقی حرکت کرده بودند.
شب شد, اما هنوز حاجی نیامده بود.
به خودم گفتم: "گفت شب بیا سنگر, حتما اومده, من نبودم, رفته."
رفتم پیش قاسم سلیمانی و سراغ حاجی را گرفتم, گفت: "نه, اینجا نیومده."
یک موتور برداشتم و به ضلع شرقی رفتم.
وقتی به مقر عباس کریمی و بچه هایش رسیدم, گفتم: "حاجی اینجا نیومده؟"
عباس کریمی گفت: "نه."
گفتم: "اومده بود سمت شما که کمکتون کنه."
گفت: "مسئله خاصی نبود. پاتک شد, اما مشکل حادی پیش نیومد."
گفتم: "عباس, غلط نکنم حاجی طوریش شده."
گفت: "چطور همچین فکری می کنی؟"
گفتم: "حاجی هرجا می خواست بره بعید بود به من نگه."
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود در عملیات خیبر, حاجی داخل سنگری بود که با خط یک کیلومتر بیشتر ف
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم.
با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی, به سمت مقر خودمان حرکت کردیم.
در راه برگشت, جنازه دو شهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت.
آن ها وسط جاده بودند, به پناهنده گفتم: "بیا اینا رو بذاریم کنار, یه وقت ماشینی, چیزی از روشون رد می شه."
شهیدی که سر نداشت, بادگیر آبی تنش بود.
آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.
دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم.
توی سنگر نبود.
یکی از بچهها آمد و گفت: "حاجی رو ندیدی؟"
گفتم: "منم دنبالشم, ولی پیداش نیست."
گفت: "بین خودمون باشه ها, ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده."
برق از سرم پرید.
ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود, افتادم.
هم بادگیرش شبیه حاجی بود, همچنین شلوار پلنگی اش.
به رضا پناهنده گفتم: "رضا, بیا بریم ببینیم, نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود, حاجی باشه؟"
سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل, اما اثری از آن دو شهید نبود.
آنها را برده بودند.
برگشتیم قرارگاه.
مانده بودیم چه کنیم, کسی هم نبود تا از او خبری بگیریم یا کسب تکلیف کنیم.
یک روز تمام بلاتکلیفی بودیم.
روز دوم بود که خبر دادند: "حاجی شهید شده, ولی جنازهاش را پیدا نمیکنیم."
من و حاجی عبادیان مامور پیدا کردن جنازه حاجی شدیم.
به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن.
من دو تا نشانی در ذهنم بود.
یکی زیر پیراهنی قهوه ای حاجی و دیگری چراغ قوه قلمی که به پیراهنش آویزان بود.
در حال جستجو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم.
سریع دکمه پیراهنش را باز کردم, هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتی
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم.
حاج همت و میرافضلی جلو میرفتند و من هم پشت سرشان.
۲۰۰ متر با هم فاصله داشتیم.
جایی که حاجی میخواست برود, پایین جاده بود.
برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده.
این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود.
عراقی ها هم روی یک نقطه ی مرکزی پد, دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد, تانک ایران مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتور از آنجا رد می شد, تیر مستقیم شلیک می کردند.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد, من که پشت سر آنها بودم گفتم: "حاجی, اینجا رو گاز بده."
حاجی گاز را بست به موتور که در یک آن, گلوله ای شلیک و منفجر شد.
دود غلیظی بین من و موتور حاج همت ایجاد شده بود.
بر اثر موج انفجار, به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
دود و گرد و غبار که خوابید, موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود.
تازه یادم افتاد که موتور حاج همت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد.
به سمت جنازهها رفتم, اولی را که با صورت روی زمین افتاده بود برگرداندم تمام بدنش سالم بود, فقط صورت نداشت و دست چپ; موج انفجار صورتش را برده بود.
اصلاً قابل شناسایی نبود.
به سراغ دومی رفتم, نمی توانستم باور کنم, میرافضلی بود.
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همت و میرافضلی جلو می
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
ابراهیم می گفت: "من توی مکه, زیر ناودون طلا, از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر, فقط شهادتم را از خدا خواستم."
مادرش بیتابی میکرد میگفت: "ننه, آخه این چه حرف هاییه که می زنی؟ چرا ما را اذیت می کنی؟"
می گفت: "نه مادر, مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه ما باید از این دنیا بریم."
این حرف در ذهن من باقی مانده بود.
یک روز ولی الله آمد و گفت: "ظهر اخبار رو گوش کردی؟"
گفتم: "نه, مگه چی شده؟"
گفت: "از ابراهیم خبری, چیزی داری؟"
گفتم: "نه, چطور مگه؟"
گفت: "میگن ابراهیم زخمی شده."
تا گفت زخمی شده, فهمیدم شهید شده است.
حرف آن روزش همیشه در ذهنم بود و میدانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد, دعایش را برآورده میکند.
آمدم خانه و خبر دادم.
مادرش در حالی که گریه می کرد گفت: "یادت میاد که این بچه رو توی سه ماهگی کی به ما داد؟"
گفتم: "بله."
گفت: "یه خانوم بلندبالا, حضرت زهرا. این بچه, هدیه امام حسین بود.
همون کسی که اون روز این بچه را به ما داد, امروز هم در ۲۹ سالگی اونو ازمون گرفت."
بعدش هم گفتیم: "انا لله و انا الیه راجعون."
خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایه ی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ابراهیم می گفت: "من توی مکه, زیر ناودون طلا, از خدا خواستم که
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است.
به تاریخ 19/10/1359 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطریوصیت نامه می نویسم.
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است.
مادر جان, می دانی تو را بسیار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.
مادر, جهان حاکم بر یک جامعه, انسانها را به تباهی می کشد و حکومتهای طاغوت مکمل این جهل اند و شاید قرن ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم را و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور سلاله ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.
مادر جان, به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودند بمیرم.
کلام او الهامبخش روح پر فتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بود و هست.
اگر من افتخار شهادت داشتم, از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمت شب به عنوان یک شهید بپذیرد.
مادر جان, من متنفر بودم و هستم از انسان های سازش کار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلاً اسلام چه می گوید, بسیارند, ای کاش به خود می آمدند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم هرچه داریم از شهدا داریم و ان
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
از طرف من به جوانان بگویید, چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است, به پاخیزید, اسلام را و خود را دریابید.
نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود,نه شرقی نه غربی.
اسلامی که: اسلامی... و ای کاش ملت های تحت فشار مثلث "زور و زر و تزویر" به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.
مادر جان, جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول میکشد تا بتواند کمکم, صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان ها بیرون برد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند, زیرا نه آن را میشناختند و برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند.
از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند, ولی خداوند مقتدر است.
اگر هدایت میشدند مسلماً مجازات خواهند شد.
پدر و مادر من, زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.
الگوی جاوید یک مومن از بند هوا و هوس رستن است و من این الگو را نیز دوست داشتم.
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و جور و شرک و الحاد میزند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است.
پدر, ما فردا می رویم به جنگ با انسان هایی که چون کفار در صدر اسلام, نمی دانند چرا و برای چه می جنگند; جنگ با دمکرات یا در حقیقت آلت دست بعث بغداد, "عراق".
ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجن زار کشیده است, ولی چاره ای نیست, این ها سد راه انقلاب اسلامی اند, پس سد راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود.
مادر جان, به خدا قسم اگر گریه کنی بخاطر من گریه کنی, اصلا از تو راضی نخواهم بود, زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار.
"اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک"
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است.
خواهران و برادرانم و همچنین پدرم, مرا ببخشید و از آنها میخواهم که راهم را ادامه دهند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #برای_خدا_مخلص_بود از طرف من به جوانان بگویید, چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دو
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین "علیه السلام" سالارشهیدان, استاسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم, پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکت در راه خدا نشدید.
چقدر شماها صبورید.
خودتان میدانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم.
غنچه هایی که (کبوترانی که) همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.
الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا و حیات ابدی و نزدیکی با خدای, چرا که "ان الله اشتری من المومنین."
من نیز در پوست خود نمی گنجم.
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به درآیم.
سیم های خاردار مانع اند.
من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا باز می دارد, متنفرم (هوای نفس, شیطان درون و خالص نشدن).
در طول جنگ, برادرانی که در عملیات شهید میشدند, از قبل سیمایشان روحانی و نورانی میشد و هر بی طرفی احساس میکرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم, این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم, ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم, هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتاده و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم.
ابتدا درگیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه "شهرضا" ( قمشه) و سمیرم, سپس شرکت در خوزستان و جریان گروهک ها در "خرمشهر".
پس از آن سفر به "سیستان و بلوچستان" (چابهار و کنارک) و بعداً حرکت به طرف "کردستان".
دقیقاً دو سال در "کردستان" هستم.
مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سر و پا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.
اکنون میروم و دنیایی انتظار, وصال در رسیدن به معشوق.
عزیزان من توجه کنید:
1_اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم, حتی یک هفته خانه باشم دلم میخواهد اورا علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوقالعادهای است و صبور است و به زینب عشق می ورزد.
او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد.
چون راهش را پیدا کرده است.
اگر پسر به دنیا آورد اس او را "مهدی" و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را "مریم" بگذارید, چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
2_امام مظهر صفا, پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است و فرامین او را مو به مو اجرا کنید,تا خداوند از شما راضی باشد.
زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
3_هرچه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
4_ملت ما ملت معجزهگر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است.
تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی "عجل الله تعالی فرجه الشریف" وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلماً نصر خدا شامل حال مومنین است.
از مادرم و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند, راضی نیستم, مرا به خدا بسپارید صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
پایان
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab