eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه‌های خصوصی‌تر زندگی ایشان نزدیک می‌شوید، تجلی ایمان را بیشتر می‌بینید. "شهید بهشتی" @Sedaye_Enghelab
سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحيد بيحال و كلافه از گرما در حـال گـذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدی را ديد. مهدی در حال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود. وحيد آهسته جلو رفت و زد به گُرده مهدی. مهدی برگشت و هـر دو در آغـوش هم گره خوردند. وحيد گفت: «چه طـوری اخـوی؟ ايـن چنـد روزه خيلـی دنبالـت گشت؛ اما پيدات نمی كردم». مهدی، عرق سر و صورتش را با پر چفيه گرفت و گفت: «زير ساية شـما هسـتم. شما خوبيد؟» وحيد، دست مهدی را كشيد و زير سايبانی رفتند. وحيد گفـت: «پـدر آمرزيـده، مگر عقل نداری؟ مگر اينجا نيروی خدماتی نيست كه تو آشغال جمع می كنی؟ بـرو به رانندگی ات برس». مهدی خنديد و گفت: «مگر مـن بـا نيروهـای خـدماتی چـه فرقـی دارم؟ همـه بسيجی هستيم و به خاطر خدا به اينجا آمده ايم. بيا تو هـم كمـک كـن زبالـه هـا را جمع كنيم». ـ شوخي ميكنی؟! من وآشغال جمع كردن؟ ول كن بابا. بيا برويم به واحد ما تـا يک ليوان شربت آبليمو به خوردت بدهم، سر حال بيايی، بيا برويم. ـ نه... خيلی ممنون. بايد زباله ها را جمع كنم. انشاءالله يک وقت ديگر. وحيد اصرار كرد؛ اما مهدی زیر بار نرفت. دست آخر، وحيد بـا دلسـوزی گفـت: «ببـين اخوی، يكي از دوستان من تو ستاد لشكر بيا و برو دارد. دوسـت داری بهـش بگـويم منتقلت كنند به واحد ما؟» مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفت: «ممنون... همـين جـا كـه هسـتم، راضی ام». وحيد با مهـدی دسـت داد و گفـت: «هـر جـور كـه راحتـی. خـب، مـن رفـتم. خداحافظ». ـ خداحافظ. وحيد چند قدمی از مهدی دور نشده بود كه يادش آمد اسم دوست جديـدش را نپرسيده است. برگشت و گفت: «راستی، من هنوز اسمت را نميدانم». مهدی گفت: «اسم من به چه درد تو ميخـورد؟ مـن كوچـک شـما هسـتم: الله بندهسی». وحيد خنديد و گفت: «باشد. پـس از حـالا تـو را الله بنـدهسـی صـدا مـی كـنم. خداحافظ». @Sedaye_Enghelab
 بند ۶۲ بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به جهت آن به عهد تو نمیتوان رسید، و از خشم و غضبت نمیتوان در امان ماند، و با وجود آن، رحمتت نازل نمی شود، و نعمتت به واسطه ی آن از تداوم باز می ایستد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!   @Sedaye_Enghelab
سر قبر شهیدتورجی زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست... "شهید مسلم خیزاب" @Sedaye_Enghelab
«اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا مَنْ بِِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی» کربلا را با خودت تا شهرری آورده ای وَه چه نزدیک است با ما کربلا، عبدالعظیم! @Sedaye_Enghelab
فرازی ازوصیت نامه دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید، پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید و غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قطعه ۳۱ به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید  “تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی “  حتما چنین کاری بکنید. چون من از روی پر نور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشییع و دفن شود؛ ولی آن نوگلان پرپر روی دشتها و کوهها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانکها له گردند… ای امت دلاور حزب ا… ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید همه ی هستی تان را تقدیم اسلاتم کنید، من که چیزی نداشتم، هستی من یک جان بود که به پای قدم رهبر عزیزم و امت حزب ا… فدا کردم؛ ولی افسوس که یک جان بود کاش چندین جان داشتم و آنها را به پای رهبرم و به کوی عشق حسین علیه السلام می ریختم و به اندازه ی یک لبخند او را شاد می کردم ….  به نماز اول وقت پایبند باشید و برخواندن قرآن مخصوصا معانیش تداوم داشته باشید وپشتیبان ولایت فقیه باشید. از همه تقاضا دارم طوری عزاداری نکنید که باعث خوشحالی دشمنان شود. جشن بگیرید تا کوردلان بدانند که ما سعادت را در شهادت می دانیم "شهیداحمد مکیان" @Sedaye_Enghelab
باور کنید اگر تمام امریکا هم در آتش بسوزد ما تا زنده‌ایم بی‌خیالِ ترور ناجوانمردانه ی فرودگاه بغداد نمی‌شویم... نشان به آن نشان که سوزاندید و حالا دارید خودتان خاکستر می‌شوید @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»میفرمایند: الـمُجاهدونَ فی ‌سبیلِ ‌اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ. مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند.  (مستدرک،‌ ج ١١، ص ١٨) @Sedaye_Enghelab
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! "شهید ابراهیم هادی" @Sedaye_Enghelab
مستاجر بود... اما چند خانواده بی بضاعت رو هم حمایت میکرد وقتی هم دستش خالی بود و نمی توانست کمک مالی خانواده ها رو پرداخت کنه به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنا سرکار میرفت.... گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری... "شهید علی تمام‌زاده" @Sedaye_Enghelab
می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسـیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند. ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده‌ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم. "شهید محمد منتظرالقائم" @Sedaye_Enghelab
طراحیِ حرم شده است آرزوی من بین دروس عاشقِ معماری‌ام فقط @Sedaye_Enghelab
وحيد سرش شلوغ بود. كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پر كرده بود. وقـت نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند. چنـد بـار موقـع كشـيدن تصوير شهدا، مهدی به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ايـن در آن در صحبت كرده بودند. چند بار هم ديده بود كه مهدی با حسـرت بـه تصـوير شهدا نگاه می كند و حس غريبی در چهره اش نشسته است. وحيد در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزيد. بـا عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد. زبانش از خوشحالی بند آمد. از روي داربست پريد پايين. حسين را بغل كرد. با حسين از كودكی دوست بود. وحيـد می دانست كه او فرمانده يكی از گردان های لشكر است. حسين گفت: «چه طوری پيكاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟» وحيد، شانه حسين را فشرد و گفت: «مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است يـا پايم شَل؟» حسين خنديد. وحيد گفت: «چه عجب از اين طرف ها. راه گم كردی؟!» ـ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمـده ای. دوسـت داشـتم بـه ديـدنت بيايم؛ اما وقت نمی شد. امروز با آقا مهدی جلسه داريم. وقتی به پادگان آمدم، گفـتم قبلش بيايم و ببينمت. ـ بارک الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه ميگذاری؟ من خيلی دوسـت دارم آقـا مهدی را از نزديک ببينم. ـ خب، اينكه كاری ندارد. موقع ناهار بيا ستاد لشكر. من آنجا هستم. مـی رويـم و آقا مهدی را می بينی. ـ معلوم است چه ميگويی؟ مرا چه كار با آقا مهدی؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن هستی. دعوتم را رد نكن. راستی، يک دوست پيدا كـرده ام بـه چـه نـازنينی؛ خـوش صحبت و آقا. حتم دارم ببينی اش، ازش خوشت می آيد. ـ نه... وحيد جان. همان كه گفتم. موقع ناهار بيـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم. حتماً بيا. من رفتم. وحيد گفت: «باشد. براي ناهار آنجا هستم». حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد. @Sedaye_Enghelab
بند ۶۳ بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!   @Sedaye_Enghelab
می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم قیمتش را هم با خون مان می دهیم... "شهیدحاج حسین خرازی" @Sedaye_Enghelab
یه وقتایی که سرگرم کانال های تلگرام هستی یه لحظه به یاد کسانی باش که یه روزایی تو کانال های جبهه برای امروز تو جنگیدن و شهید شدن @Sedaye_Enghelab
▫️من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است." ▫️آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری." ▫️هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.» ▫️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت. "شهیدهادی طارمی" @Sedaye_Enghelab
🔴طبیعتش این است... ♦️رهبر معظم انقلاب:اینکه یک پلیسی با خونسردی، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاه‌پوست و نگه دارد و فشار بدهد تا جان بدهد، چیز جدیدی نیست؛طبیعتِ آمریکایی این است. "امام خامنه ای" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 «پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»میفرمایند: الـمُجاهدونَ فی ‌سبیلِ ‌اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ. مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند.  (مستدرک،‌ ج ١١، ص ١٨)   @Sedaye_Enghelab
ایشان در همه حرفها تاکیدش روی مسائل اخلاقی بود . یادم نمیرود قبل از اینکه وارد جلسه خواستگاری بشوم ، وضو گرفتم و دورکعت نماز خواندم و گفتم : خدایا خودت از نیت من با خبری هر طور صلاح میدونی اینکار رو به سرانجام برسون . بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود : برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها به خدا واگذارکردم. "شهید حسن باقری" @Sedaye_Enghelab
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.» یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه. @Sedaye_Enghelab
هرگز فراموش نکنید، _ تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، _جامعه ساخته نمی شود. "شهید ابراهیم هادی" @Sedaye_Enghelab
شهادت فقط‌ جنگ نیست... اگر بهش معتقد باشی قطعا شهید‌ میشی @Sedaye_Enghelab
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد. بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر، فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد. مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت. وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه راننده فرمانده لشكری. آره؟» حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی». مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟» وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟» حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد». ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم. ـ مگر تو او را نمی شناسی؟ ـ نه... اما ميدانم كه راننده است. ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا. چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه است. @Sedaye_Enghelab
جایزه برنده چالش رفیق شهید بدستشون رسید مبارکشون باشه @Sedaye_Enghelab
خدایا! در روزگارِ بی شهادتی دلم شهادت می خواهد... مُردن را همه بلدند...! شهدارایادکنیم باصلواتی الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @Sedaye_Enghelab