eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره سحری را پهن کردیم منتظر بهانه ای بودم تا چیزی که لازم دارم را به بابا بگویم؛ بلاخره فرصتش پیش آمد بابا پرسید: جلسه بسیج چه خبر بود؟ با ذوق گفتم: بعد ماه مبارک کلاس آموزش سلاح داریم. فکر می کردم الان بابا کلی تشویقم می کند ولی بعد از کمی سکوت گفت: رسول بارها گفتم درس. _چشم برای درس که مطمئن باشید. آقا مرتضی مربی پایگاه بسیج ما بود که ما دوره های کار با اسلحه راپل کوه و صخره نوردی و ... را با ایشان گذرانده بودیم. شب پنج شنبه مراسم افطار در مسجد بود. من، فرید و پوریا زودتر رفتیم تا در آماده کردن وسایل پذیرایی و پهن کردن سفره افطار کمک کنیم. به قول مادر پوریا ما خادم هیئت بودیم. بعد از نماز سریع سفره ها رو پهن کردیم، با دیدن آقا مرتضی آن هم در کنار خودمان، کلی ذوق کردیم. از سالی که وارد بسیج شده بودم، راپل را زیر نظر آقا مرتضی یاد گرفته بودم. مربی با تجربه و سخت گیری که موقع آموزش خیلی بد اخلاق می شد. برای آموزش و تمرین غلبه بر ترس از ارتفاع، مناسبترین محل نزدیک باغستان بود که ما به آنجا می رفتیم. بعد از چند روز هوا آفتابی شده بود، خورشید مثل بچه ها ی شیطان از فاصله بین پرده ها داخل خانه چرخ می خورد. پرده اتاقم را کنار زدم. شروع کردم به ورق زدن آلبوم، همان صفحه های اول یک عکس از روح الله بود با یک ماشین بزرگ، منم توی بغل مامان بودم. رفتم سراغ مامان گفتم قصه این عکس چیه؟؟
_رفتی سر آلبوم؟ این عکس روزیه که تو رو از بیمارستان آوردیم. ما به روح الله گفته بودیم داداشت این ماشین رو برات خریده. برام این کار جالب بود. از مامان پرسیدم موقع تولد من بابا جبهه بود؟ _ماه آخر از بابا خواستم تهران بمونه. آلبوم را بستم، گفتم: خب بابا که دائم جبهه بود، خاله اینها هم که خانه شان نزدیک نبوده، بزرگ کردن ما سخت نبود؟ _اوایل ازدواج خونه دوست بابا که اسمش فکر کنم آقای عرب لو بود، مستاجر بودیم، بعد به خونه سازمانی کیان شهر رفتیم... بین تعریف های مامان یادم افتاد؛ وقتی چهار یا پنج سالم بود، دوچرخه کوچکی داشتم که از طبقه چهارم به زور با خودم می کشیدم، می آوردم پایین. داشتم بقیه عکس ها را نگاه می کردم که صدای زنگ در خانه آمد. سریع وسایلی که کف اتاق ریخته بودم را جمع کردم برای استقبال خاله حشمت رفتم. بعد از ناهار بزرگ تر ها مشغول نقل و بحث شدند. من و صابر آمدیم داخل اتاق خودم. من و صابر همیشه کلی حرف برای گفتن داشتیم. قبل از هر چیزی شروع کلاس اسلحه شناسی را گفتم. صابر هم از فعالیت های پایگاه خودشان گفت. در سال هایی که آمدیم باغستان من نیز دوستان خوبی پیدا کردم؛ من و سیامک روی یک نیمکت می نشستیم، من صبح ها قرآن سرصف را می خواندم، سیامک کلی ذوق می کرد و می گفت: محمدحسن خیلی خوب خوندی. کم کم که بیشتر باهم آشنا شدیم، به او گفتم تو خونه منو رسول صدا می کنند دوست داشتی منو رسول صدا کن. با هم قرار گذاشته بودیم مراقب دو چیز باشیم؛ مراقب نماز بخصوص نماز صبح، یکی هم نگاه به نامحرم... @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدم اگر خمید؛ فدای سر حسین جانم به لب رسید؛ فدای سر حسین ام البنین سابق این شهر عاقبت شد مادر شهید؛ فدای سر حسین یک چند وقتی ست در این شهر هیچکس لبخند من ندید؛ فدای سر حسین هر جمله بشیر مرا پیر کرده است موی ام شده سفید؛ فدای سر حسین گلچین چهار تا گل گلخانه مرا چه وحشیانه چید؛ فدای سر حسین هر شب به یاد عمر کم ناز دانه ها اشکم به رخ چکید؛ فدای سر حسین هر شب به یاد تشنگی کودک رباب خواب از سرم پرید؛ فدای سر حسین عباس پاسبان حرم شد به جای من دستش اگر برید؛ فدای سر حسین گویند جا شده به مزار محقری آن قامت رشید؛ فدای سر حسین @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت‌نامه بگذارید پدران و برادران خبرهای جبهه را بشنوند و بیاد کربلای حسین نوحه سرایی کنند. بگذارید یتیمان بدانند پدرشان کجاست به آنها دروغ نگویید بگذارید غلطیدن اشک‌هایشان بر گونه‌های معصومانه‌شان همراه با یاد اهداف انسانی پدرشان باشد و کینه­ دشمنان اسلام را کینه آمریکا را، کینه­ شوروی را و کینه­ اسرائیل و طرفداران علنی و نیمه علنی‌اش را بگیرند. بگذارید قبلها بسوزد. بگذارید دلها بشکند که از زیر این دلهای شکسته چشمه‌های ایمان می­شود که تا ابد درجوشش است. "شهید سیدجعفر طاهری" @Sedaye_Enghelab
پیامبر اکرم (ص) می فرماید: خوشا به حال کسانی که برای خدا فروتنی کنند، بدون پستی و کاستی، و نفس خویش را در عین قدرت و توانایی، به خواری وادارند. بحارالانوار، ج۷۷، ص ۹۰ @Sedaye_Enghelab
اكثراً روزه بود، مخصوصاً روزهاي دوشنبه و پنج شنبه اونم تو دماي 47 درجه اهواز واسه خودسازي روزه مي گرفت ولی با اين حال براي رزمنده ها صبحانه درست میکرد و میگفت: ثوابش تو اين هست كه خودم صبحونه رو درست کنم، خودش با كمترين غذا افطار مي كرد... 'شهید حسن شوکت‌پور" #با_شهدا_گم_نمی_شویم @Sedaye_Enghelab
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم» تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش... وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می اومد، می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت. "شهید عبدالحسین برونسی" #با_شهدا_گم_نمی_شویم @Sedaye_Enghelab
تذکرم‌ راجع انتخابات آینده مجلس است همان گونه که امام فرمودند سعی و تلاشتان در این راه مصرف شود که‌ فرد اصلح و لایق را انتخاب کنید بر طبق احکام و قوانین اسلام انتخاب کنید نه بر طبق رابطه و ضابطه‌ را حاکم بر انتخابات کنیم که اگر فردی صالح را انتخاب کردید خون شهیدان و فرامین امام و فقیه عالی قدر را عمل کرده‌اید و اگر در غیر اینصورت باشد حتم بدانید که خیانت کرده اید، سومین تذکرم اطاعت‌ از خداوند است «اطیعوالله‌واطیعواالرسول والامرمنکم.» كه در دنبال آیه دارد که متفرق و جدا نشوید که اگر متفرق شدید شکست خواهید خورد. وحدت کلمه ترس از خدا، اطاعت از ولایت فقیه و تقوا را نصب العین خود قرار دهید و در این راه کوشش کنید. "شهید حسین گلی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیام رهبر در دوران ریاست جمهوری خود بمناسبت شهادت احمد آتشدست، وفادارترین یارش بسم الله الرحمن الرحیم در ایرانشهر در میان آن همه نوجوان و کودک فقط یک نفر دل و روحیه مبارزه را داشت و آن احمد آتشدست بود. امید من به همین یک نفر بود. او بچه ها را جمع میکرد، مسجد را از حضور پرشور انها رونق میداد. کتاب از من می گرفت و تقسیم میکرد، سخنرانی می کرد. پدر او بعد از سیل به بیرجند رفت اما او دلش میخواست در ایرانشهر بماند و از من استفاده کند. او تنها نماینده نسل خود در آن شهر بود که شور مبارزه داشت. بعد ها هرگز رابطه اش با من قطع نشد، جوان و دانشجو شدنش را شنیدم ازینکه حزب اللهی مانده است خدا را شکر کردم دلم میسوخت که این تنها محصول یک شهر از دست رفته ببینیم و خدا رو شکر که هرگز از دست نرفت… چند ماه پیش عقدش را خواندم امروز خبر عروجش را می شنوم…. ای خدای شهیدان بر دل پدر او و مادر او و پدر و مادر همه شهیدان رحمت ‌آور. این عزیزان را با شهدای بزرگ اسلام محشور فرما. خاک پای همه ی شهدا و آرزومند مقام آنها شهید احمد آتشدست در فرازی از وصیت نامه اش چنین می گوید: سلام مرا به آقای خامنه‌ای برسانید و به برادر خامنه‌ای بگوئید که احمد خلاف انتظار شما گامی برنداشت و همواره از راهنمائیهای شما ممنون بود. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت‌نامه اول از خدا طلب بخشش می‌کنم و بعد از شما تقاضا می‌کنم به پدر و مادرها، فرزندان خودتان را به ازدواج برسانید تا از هر گونه فساد در جامعه ما جلوگیری شود و همچنین جوانان از نفس خود بپرهیزید که نابود کننده وجود و روح انسان است تا از هر گونه فساد اخلاقی جلوگیری گردد. "شهید علیرضا رمزی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت مهدی ارواحنا فداه می فرمایند: لایَحِلُّ لِأَحَدٍ أَنْ یَتَصرَّفَ فی مالِ غیرهِ اِلاّ بِاِذنِه. کسی حق ندارد در مال دیگری بدون اجازة او دخل و تصرف نماید. بحارالانوار، ج ٥٣، ص ١٨٣ @Sedaye_Enghelab
نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم «زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان.» گفت «اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.» "شهید حسن باقری" @Sedaye_Enghelab
از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود. مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت "در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ " گفتم سواد ندارم گفت "تو سواد نداری، دکتر چطور؟" گفتم دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم و دوست دارم بمیرم. گفت خدا نکند پدر جان ان شاءا... صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی اسـت که می زنی؟ گفتم من که از مردن حرف نمی زنم، گفتم دکترم در قبرستان است" وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد "شهید علی محمدی‌پور" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول _رفتی سر آلبوم؟ این عکس روزیه که تو رو از بیمارستان آوردیم. ما به رو
مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر، هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعضی عملیات ها، پدر حسین پارسا به عنوان راوی به مدرسه می آمد و تجربه های روزهای حضورش در جنگ را تعریف می کرد. گاهی تا آمدن معلم منو حسین خاطرات رو مرور می کردیم. صدای معلم ریاضی که بلند شد، کلاس ساکت شد. تمام تخته سیاه از اعداد و علامت های روی آن نوشته می شد، رو سفید شده بود. من مثل بقیه سرم پایین بود و تند می نوشتم. یک دفعه صدای شوخی یکی از بچه ها کل کلاس را به هم ریخت. سرم را بالا آوردم، دیدم ناصر دست گل به آب داده، معلم با عصبانیت گفت: ساکت. وکتاب ریاضی را نیمه باز گذاشت و گفت: این حرف رو کدوم شما زد؟ همه ساکت شده بودند، هیچ کس جرات نداشت سرش را بالا بیاورد. نگاهی به ناصر کردم، دستم را بالا آوردم. حسین بهت زده نگاهم می کرد. معلم نگاهی به من کرد سرش را تکان داد وگفت: خلیلی از تو انتظار نداشتم. _آقا ببخشید حواسمون نبود. معلم خودکار قرمز را براشت و وسط صفحه یک علامت قرمز زد و گفت: بشین. شب بعد از نماز برای فرید تعریف کردم چه شده، فرید گفت: آخه تو چرا این کارو کردی؟ حالا نمره آخر سالتو کم می کنه. گفتم: باید سر امتحان ریاضی خیلی خوب بخونم. روزها مثل صابون آب خورده لیز می خوردند، هیچ کاری برای نگه داشتنشان نمی شد کرد. محاسنی که حالا هر روز ردیف بیشتری را روی صورتم پر می کرد. تعطیلات نوروزی اولین گروه دانش آموزی را به اردوی راهیان نور می فرستند. به دلایلی که بهانه بود برای جا ماندنم نتوانستم با بچه ها راهی شوم.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر، هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعض
قرار شده یود با مامان و بابا برویم، اتوبوس که راه افتاد خیالم راحت شد که شهدا دعوتم کرده اند. مامان صدام کرد و یک مشت پسته و تخمه کف دستم ریخت. وقتی نگاه به صورت مامان کردم خیلی حال خوبی داشتم. ته ذهنم آمد اگر روزی شهادت قسمت من شود، برای یکی از چیزهایی که حتی در بهشت نیز دل تنگش می شوم، نگاه به صورت خانواده ام است. چند روزی که جنوب بودیم، راویان مختلفی می آمدند و برای ما از شرایط و وضعیت آن زمان تعریف می کردند؛ایثار، شجاعت، صداقت و ... هر خاطره یک دنیا حرف در دل خود داشت. شهدا در یک چیز مشترک بودند، و آن عشق واقعی بود. یک جنسی از عشق که قابل گفتن نیست. بعداز سفر راهیان سعی کردم بیشتر روی خودم کار کنم. بیشتر مراقب اخلاق و رفتارم بودم، برای خودم یک سرمشق نوشتم که چند بند خاص داشت؛ مثل این حرف شهید حسین خرازی، گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد، سال ها عقب می اندازد. روزهای نوجوانی من و فرید کم کم دست در دست جوانی گذاشت. حالا هردومان بزرگ شده بودیم. با نگاهی حساس تر و کارهایی پخته تر؛ اما هنوز شیطنت خودمان را داشتیم. مسائل روز؛بخصوص بحث مقاومت اسلامی و حزب الله لبنان برای هردومان جالب بود. مدتی پیگیر بحث استشهادی در بین بچه های حزب الله لبنان بودیم، یک سری مطلب و مقاله جمع کرده بودیم. فرید خبر داد میدان فلسطین برنامه ای برای یادبود شهدای انتفاضه و استشهادی قرار است، برگزار کنند. وقتی رسیدیم برنامه شروع شده بود، کلی اطلاعات در مورد سید حسن نصرالله بچه های حزب الله و شهدای عملیات استشهادی به دست آوردیم. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا