چه زیبا گفت سردارِ بی سر جبهه:
رسم عاشقی نیست
با یک دل
دو دلبر داشتن
وقتی دلبر داری
باید از بـقیه
دل برداری....
"شهید محمد ابراهیم همت"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
گفتند شهید گمنامه، پلاک هم نداشت، اصلا هیچ نشونه ای نداشت؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه....
نوشته بود: “اگر برای خداست،
بگذار گمنام بمانم”
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#رفیق_مثل_رسول
خاطرات شهید مدافع حرم، رسول خلیلی
نوشتن بهانه می خواهد و چه بهانه ای برتر از اطاعت امر مقام معظم رهبری (مدظله) که فرمودند: "من عقیده ی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است."
قلم من در حد بزرگواری، مهربانی و عظمت روح آقا رسول نبود؛ برای همین، رفاقت را بهانه کردم. چقدر این رفاقت برجان می نشست، وقتی از مرام، معرفت، همراهی، بی آزاری، مهربانی و در یک کلام خون گرمی رسول تعریف می کردند.
فرمانده ای از لبنان "حبیبی" و دوستی از شهر ری "مشتی" خطابش می کردند.
من با رسول از مدرسه راهنمایی معراج اندیشه شروع کردم، قدم به قدم همراهش شدم تا رسیدم به کارگاه تخریب در حلب.
در پایان خاضعانه سراحترام فرود می آورم و از لطف و همراهی پدر، مادر، و برادر بزرگوار و تمامی دوستان شهید تشکر میکنم.
#ادامه_دارد
@Sedaye_Enghelab
#رفیق_مثل_رسول
هنوز آفتاب نزده بود که من و حامد به فرودگاه رسیدیم. داخل هواپیما کمتر از بیست نفربودیم؛ یکی از فرماندههان گفت: چون این ماموریت کمتر از ده روز هست باید روزه هامون رو افطار کنیم.
به فرودگاه دمشق رسیدیم، با دو نفر که برای حمل وسیله و راهنمایی مسیر کمکمان بودند، راه افتادیم.
محسن به عنوان مسئول تمام کارها را تقسیم کرد و رسماً وظیفه ما شروع شد.
شهر هر روز در لاک جنگی بیشتری فرو می رفت. دشمن با راه انداختن جنگ روانی با پخش تصاویر شکنجه و اعدام اسرار تاثیر مخرب بروی افراد بومی گذاشته بود. نزدیک های اذان ظهر تصمیم گرفتم جای خود را با حامد که روی پشت بام بود عوض کنم. وسط پله ها بودم که صدای انفجار تمام ساختمان رو لرزوند. برای چند ثانیه نشستم؛ دستم را روی سرم گذاشتم، پشت دستم به شدت می سوخت، تازه یادم افتاد به حامد میخواستم سر بزنم وضع او هم بهتر از من نبود. هرطور بود کشان کشان به داخل خانه رفتیم. وضع محسن هم بهتر از ما نبود، بطری ابی اوردم و هر سه خوردیم. رو کردم به بچه ها و گفتم: نزدیک بود هر سه جانباز اعصاب و روان شویم فقط اینکه وقتی برگشتیم باید می گفتیم کجا جانباز شدیم، هنوز حرفمان تموم نشده بود که تماس گرفتند و گفتند: خوبید؟ سلامتید؟
بعد از تماس حامد گفت فردا ماشین می فرستند و می توانیم به نوبت برای زیارت بی بی جانم به حرم برویم.
خستگی این چند وقت با رفتن به حرم از تنمان جدا شد.
بین بسته ها و وسایل مایحتاج دو دفترچه یادداشت بود. حامد گفت برای یادداشت شخصی اوردم. یکی را برداشتم تا خاطراتم را برای خانواده ام به عنوان یادگاری بنویسم تا اگر قسمتم شهادت شد براشون یک یادگاری بماند.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
آیا انسانهای پاک بینش هرگز قبول میکنند که خونآشامان اسرائیلی قدس عزیز را اشغال کنند و خود را نیز مسلمان بدانند و هیچگونه حرکتی جهت آزادی آن انجام ندهند.
"شهید فریدون امرایی"
#معامله_قرن
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
شما اى منافقین خلق؛ شمایی که پس از پیروزى انقلاب، اسم و شهرت و نام سازمان را به یدک میکشید.
آیا براى رضاى خدا یک شب براى این خلق خدا پاسدارى دادهاید؟
شما عوض پاسدارى، برادران پاسدار را شهید میکنید و به عنوان یک برادر دلم میسوزد براى یک مشت جوان پاک و صادق که رهبران آنان، آنها را منحرف کردند و پا به فرار گذاشتند.
"شهید مسعود سخاوت دوست"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام علی(ع) میفرمایند:
«مَنْ تَقَدَّمَ عَلَی قَوْمٍ وَ هُوَ یَرَی فِیهِمْ مَنْ هُوَ أَفْضَلَ فَقَدْ خَانَ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ المُؤمِنینَ»
هرکس خود را در جامعه بر دیگران مقدم بدارد درحالی که بداند افراد لایقتر از او هستند، قطعا او به خدا و پیامبر و مؤمنان خیانت کرده است.
الغدیر، جلد۸، صفحه ۲۹۱
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هر وقت برای مرخصی می اومد،
همین که می رسید دم در خونه و منو می دید، با خنده می گفت:
سلام پدرِ شهید ....
خوبی پدرِ شهید...؟!!
با خنده دنبالش میکردم که نگو
این حرف رو پسر ...!
اما حالا که همه بهم میگن:
سلام پدرِ شهید ... دیگه یوسفی نیست
که بخوام دنبالش کنم ..."
"شهید یوسف فدایینژاد"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امامزمان است.
از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید ...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید. آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز ...
از همه ی مردان امت رسول الله می خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید...
خودتان را برای ظهورامامزمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
"شهید محسن حججی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
صدای زنگ مدرسه بلند شد. بحث آقای حسینی نیمه کاره مانده بود، تکه گچی را برداشت و روی تخته نوشت: هفته دیگه برای انشاء زندگی نامه خود را بنویسید.
از مدرسه که بیرون آمدم دلم میخواست مسیری را انتخاب کنم که هنوز جای پای کسی روی برف هایش نباشد؛ اما هر چه به میدان مطهری نزدیک تر می شدم ردپای بیشتری روی برف نقاشی شده بود. از ایستگاه اتوبوس تا خانه حدوداً ده دقیقه پیاده روی داشت.
وارد خانه که شدم مثل همیشه مامان بعد از احواپرسی گفت از مدرسه چه خبر؟
عاشق این سوال مامان بودم.
گفتم: امروز معلم ادبیات بهمون موضوع انشاء داد، باید خلاصه زندگی خودمون رو بنویسیم. برام تعریف کن.
_شش سال از فوت مادرم گذشت تا پدرم راضی به ازدواج شد، خطبه عقد ما رو امام (ره) خوندند، برای ثبت سند ازدواج محضر رفتیم، بابا لباس سپاه به تن داشت، و من چادر مشکی سرم بود...
_از انقلاب تعریف کن.
_سال پنجاه و هفت کم کم تب وتاب انقلاب شروع شد. مثل همه مردم ما هم یک قطره از دریا شدیم. پیروزی انقلاب و بلافاصله شروع جنگ برگ های قشنگ دفتر خاطرات همه ی جوان های آن زمان است.
با مامان حرف میزدیم که بابا وارد شد.
_چی شده دارید خاطرات مرور می کنید؟
من هم موضوع انشاء را برای بابا تعریف کردم.
_حالا تا کجا گفتی؟
_از خاطرات عقد پیش امام گفتم.
بابا گفت:اون روز مثل نبات زعفرانی شیرین و زیبا بود. من توی یک کارگاه بافندگی کار می کردم، گاهی یک آقای محمدی نامی می اومد توی زیرزمین همون کارگاه به ما عربی و قرآن درس می داد. بعد از انقلاب مجالس شیخ حسین انصاریان و آقا مجتبی تهرانی رو برای درس اخلاق میرفتم. از وقتی اومدیم کرج همین هیئت هفتگی هست...
#ادامه_دارد
#Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
صدای زنگ تلفن باعث شد حرف بابا ناتمام بماند. مامان با سینی وسایل افطاری از آشپزخانه بیرون آمد، سینی را زمین گذاشت. شروع کردم به پهن کردن سفره و چیدن وسایل، بابا سبد سبزی خوردن و پارچ شیر را آورد.
خانواده ما شاید خیلی محبتشان را دائم به زبان نمی اوردند؛ اما هر چهار نفرمان به شدت به هم وابستگی عاطفی داشتیم. سفره که چیده شد از کنار هم بودن این همه رنگ قشنگ و نعمت الهی به وجد آمدم.
بابا صدام کرد: بیا باباجان روح الله کارت داره.
گوشی را گرفتم مثل همیشه روح الله کلی بهم سفارش داد. و بعد گفت چیزی لازم نداری؟
_دستت درد نکنه، فقط....
خودش تا آخر حرفم را حدس زد.
گفت هر کدام از لباس هام رو که دوست داشتی بردار. فقط یادت باشه که قول دادی مراقب خودت باشی.
بعد از خداحافظی با روح الله رفتم که وضو بگیرم. آب که به صورتم زدم پیش خودم گفتم امشب حتما ًبه فرید می گم که گزارش کارها رو برادرش فرزاد به روح الله می ده. یک دفعه یاد حرف اقا مرتضی افتادم که می گفت: موقع وضو ذکر بگید دوباره دست و صورتم را خشک کردم و با نیت و تمرکز بیشتری وضو گرفتم.
آن شب اقا مرتضی به ما یک خبر خیلی خوب داد. شنیدن شروع کلاس اموزش کار با اسلحه برای ما طعم عید فطر را داشت.
سحر با صدای مامان بیدار شدم.
_رسول بیا اینجا
_چی شده؟
دستی روی بخار شیشه کشید، چراغ روشن وسط حیاط را به من نشان داد و گفت: درست مثل روزی که تو بدنیا آمدی.
_من که بیست آذر بدنیا آمدم.
_بله اذان صبح روز بیستم روز ولادت امام حسن عسکری (ع)
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام در انتخابات وپذيرفتن سياسيون براي اداره امور مملكت چند دفعه ما را به حال خودمان گذاشت، ديديد چه مجايعه اي بر ما مسلط شدند، بني صدر ها و امثالهم اينها همه تجربياتي است كه در تاريخ اسلام مملو از اينهاست و ما بايد درسي بگيريم تا دوباره دچار آن نشويم دوباره سرخود عمل نكنيم رهبران دلسوز را بشناسيم و ولايت فقيه را بشناسيم خط امام را بشناسيم و روحانيت خط امام را بشناسيم همان روحانيتي كه اين پرچم را تا بحال برافراشته اند و دست ما داده اند.
"شهید تقی رستمی"
#انتخابات
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
من پاسدار وارث خونهاي پانزده قرن خط سرخ شهادت تشيع در عصر استثنايي و پرخاطره قرار گرفته ام و مسئوليتها بر دوشهايم سنگيني مي كند...
بر هر مسلمان وظيفه شرعي است كه برخيزند و با اين استعمارگران و شياطين و تجاورزگران تاريخ بستيزند. چون هدف آنها از بين بردن انسانيت و اسلاميت است...
مسئوليت خيلي سنگين است. بايد خط سرخ تشيع زنده بماند. بايد غربيها و شرقيها كنار بروند تا زماني كه ظالمان و قداره بندان تاريخ هستند، بايد مبارزه كرد.
"شهید قامت بیات"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام رضا(ع) می فرمایند:
لَیسَ شَیءٌ اَحبُّ اِلَی اللهِ مِن مُؤْمِنٍ تائِبٍ أَو مؤْمِنَةٍ تائِبَةٍ.
چیزی در نزد خدا محبوبتر از یک مرد یا یک زن توبهکننده نیست.
سفینه، ج ١، ص ١٢٦
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یه رفیقی داشتم زیاد مقید و مذهبی نبود ولی کافر نبود یه مدتی گذشت دیدمش باهاش صحبت کردم نمیدونم چش شده بود منکر همه چی شده بود دین و نماز و قرآن و شهدا و ...
خیلی ناراحت شدم گفتم بزار بهش کتاب سلام بر ابراهیم رو بدم خود داش ابرام بهش عنایت میکنه
کتاب رو آوردم بدم بهش گرفت ازم و گفت اینا همش الکیه و جلد کتاب رو پاره کرد و پرتش کرد اون ور خیابون سریع رفتم برداشتمش
خیلی ناراحت شدم شب به داش ابرام گفتم مگه نمی بینی یه کاری کن دیگه اینجا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم.
یه هفته بعد رفتم مزار شهدای گمنام در کمال ناباوری رفيقمو دیدم، تا منو دید مثل دیوونه ها اومد گفت: فقط بگو اون کیه؟
بلند بلند گریه میکرد تعجب کردم، فهمیدم داش ابرام رو میگفت
گفتم چی شده مگه؟
گفت همون شبی که کتاب و پاره کردم داشتم فیلم مستهجن می دیدم و یه دفعه خوابم برد
تو خواب یه جای زیبا بود که یه جوون رعنا داشت میومد سمتم یه لبخند زیبایی هم داشت اومد فهمیدم کیه، اما اسمش اسمش رو یادم نمیومد هموني که عکس رو جلد کتاب بود، اومد و گفت: خدا منتظرته به آغوشش برگرد
گفتم: خدا دیگه منو نميبخشه
گفت: خدا آغوشش رو برات باز کرده و منتظرته
یه دفعه از خواب پریدم، دیدم صدای اذان میاد پاشدم و نماز خوندم و توبه کردم با امام زمان عهد بستم که کارای گذشته رو ترک کنم، گذشت تا دیشب که نماز صبح رو خوندم و خوابیدم دوباره اومد به خوابم ایشون
این دفعه هیچی نگفت فقط یه لبخند رضایت رو لباش بود.
اینو که گفت دیگه نتونست خودشو کنترل کنه زار زار گریه میکرد.
الان خیلی فرق کرده ...
"شهید ابراهیم هادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
ما از سوختن نمیترسیم،
که پروانه های عاشق نوریم
و هرجا که نور ولایت است،
گرد آن حلقه میزنیم.
پیام ما استقامت است و این همان نوری است که فراتر از زمان و مکان، از خزائن معنوی آیه مبارکه:
" فَاستَقِم كَما أُمِرتَ وَمَن تابَ مَعَكَ "
بر ما تابیده است.
و اینچنین آینده از آن ماست...
"شهید سید مرتضی آوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab