eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت‌نامه و شما مسلمانان! اين انقلاب انقلاب خدايى است. خداوند اين انقلاب را امانت به دست شما سپرده است و اين انقلاب آنچنان ضربه اى به كفار زده است كه شبانه روز خواب ندارند و هميشه در گوشه و كنار در حال چيدن توطئه هستند. هوشيار باشيد، آگاه باشيد ... اى خواهران و اى برادران... از قانون اسلامى مواظبت كنيد. هر شخصى روى كار آمد بخواهيد از او كه دستورات اسلام را اجرا كند ... و اگر هر شخصى و هر فردى در مقابل روحانيت و كلمه اى برخلاف سخن امام گفت شديدا جلوى او بگيريد حتى اگر شخصى لباس روحانيت بر تن كرده بود . "شهید مرتضی زندیه" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سُئل النّبی صلی الله علیه و آله مابال المومنین یفتنون فی قبورهم الّا الشّهید؟ فقال : کفی ببارقه السّیوف علی راسه فتنهً. از پیامبر اکرم سوال شد چگونه است که همه مومنین در قبر مورد سوال و امتحان قرار می گیرند مگر شهید؟ حضرت فرمود : امتحانی که در زیر برق شمشیر داده است، برای او کافی است. کنز المعال، ج۴، ص۴۰۷، حدیث۱۱۱۳۸ @Sedaye_Enghelab
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي. غواص جواب داد: نه، پاي حرف امام ايستادم. فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم. والفجر8، اروند رود وحشي، فرمانده تا داد زد يا زهرا، غواص قصه ي ما اولين نفري بود که توی آب پريد! ... اولين شهید غواص @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه من به شهرک شهید محلاتی می رفتم. هم
با موفقیت طی کردن مراحل گزینش دانشگاه امام حسین (ع)، خبر قبول شدن و ثبت نامم همگی از بهترین اتفاقاتی بود که برگ های تقویم زندگی ام را رقم می زد. یک دوره کوتاه آموزش عمومی داشتیم. برنامه هماهنگ به همه ما داده بودند که صبح زود برای اعزام در محل شروع دوره، داخل محوطه دانشکده باید حاضر باشیم. هنوز شناختی از همدیگر نداشتیم و کل حرف های رد و بدل شده بین ما فقط سلام و صبح به خیر بود. یکبار که بی حال داخل اتوبوس نشسته بودم، حسین کنار دستم نشست، و خودش رو معرفی کرد، بعدها که با هم صمیمی شدیم گفت: از بس برخوردت سرد و یخ بود فکر کردم از بچه های بالا هستی. خندیدم و گفتم: حسین بچه بالا کجا بود؟ حالا که کلی باهم رفیق شدیم. کلاس و دوره های ما داخل دانشگاه شروع شده بود و بعد از اتمام دوره تئوری، اردوهای تخصصی را اجرا می کردند تا فرصت مرور و کار عملی پیدا کنیم. دوری از خانواده و دوستان برای بعضی از بچه ها سخت بود. سخت تر از دوری فشاری بود که زمان کار عملی روی ما بود؛ غروب که می شد، قیافه هایمان دیدنی بود، یکی پاهایش را ماساژ میداد، یکی زخم ها و تاول های دست و پایش را پماد می زد... خلاصه هر کدام داستانی داشتیم. ترم تئوری با آموزش عمومی تمام شد، ما برای مراسم افتتاحیه آماده می شدیم؛ این مدت با حسین و عقیل بیشتر آشنا شدم و از بچه های دوره قبل هم دوست هایی پیدا کردم؛ محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده، حسن غفاری و محمد قریب راپل یکی از برنامه های مراسم افتتاحیه بود که من و چندتایی از بچه های دوره اولی ثبت نام کردیم...
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با موفقیت طی کردن مراحل گزینش دانشگاه امام حسین (ع)، خبر قبول شدن و
تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند گره ها که بسته شد و روی طناب جا گیر شدم وسط طناب افقی که رسیدم با استیل هلی برد پایین آمدم، سریع وارونه شدم سرم به سمت زمین بود و دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین آمدم. جمله آقا مرتضی به ذهنم آمد؛گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید. حدودا ًنیم متری با زمین فاصله داشتم و با محکم‌کردن طنابی که در دستم داشتم ترمز کردم. قرص و محکم بدون لرزش سر جای خودم ایستادم. محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای راپل مخالفت کرده بود، از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت: گل کاشتی، خیلی عالی بود. بعد از مراسم تازه کلاسهای تخصصی و دوره های آموزش شروع شد و فشار کار ما هم بیشتر شد. دوره تخصصی تخریب دانشگاه را تازه تمام کرده بودم که احمد که خودش مسئول عملیات حوزه بود به من پیشنهاد داد که بیا به عنوان مربی تخریب، اصول اولیه و عمومی این تخصص را داخل پایگاه بسیج آموزش بده. آموزش راپل را خودم پیشنهاد دادم. همین آموزش اولین بهانه برای شروع دوستی با مهدی بود. همه ما مجرد بودیم. پدر و مادر هر کدام از‌ ما که به سفر می رفت همگی به خانه آن دوستمان می رفتیم، برای خودمان یک کد درست کرده بودیم، می گفتیم خانه فلانی چال شده. همین کد یعنی اینکه تا زمان برگشتن خانواده فرصت با هم بودن داریم. مادر خرجِ این دورهمی امین و رضا بودند، آشپزخانه هم کامل به امین سپرده می شد، خرید تنقلات و میوه هم بعهده یکی از بچه ها بود، یک پک کامل فیلم های اکشن هم داشتیم که به روز کردن آنها به عهده ی من بود. صمیمیت و رفاقت ما با سفرهایی که می رفتیم بیشتر شد. دوستی ها در سفر محک می خورد، همراهی، معرفت و خلق خوش بهترین سوغاتی بود که من از بچه ها داشتم. بعد ازسفر با روحیه بالاتری به محل کار می رفتیم. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_192309175.pdf
12.99M
وصیت‌نامه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به همراه تصاویر منتشر نشده و دستخط وصیتنامه خداوندا مرا پاکیزه بپذیر @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . . شهدای ترور زاهدان @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر خدا (ص) می فرمایند: الشّهید لایجد الم القتل الّا کما یجد احدکم مسّ القرصه. شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد. کنز المعال، ج۴، ص۳۹۸، حدیث۱۱۱۰۳ @Sedaye_Enghelab
می‌گفت ‌شب ‌قبل ‌از شهادتش‌ تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود. یهو حاج عبدالله گفت: "من‌شهید شدم، منو با همین ‌لباس نظامی‌ام خاکم‌کنید." بچه‌ها زدن زیر خنده و شروع ‌کردن به تیکه انداختن. _حالا تو شهید شو ..! _شهیدم ‌بشی تهران بفرستنت ‌باید کفن بشی. _سعی میکنیم‌ لباس ‌نظامی‌ات ‌رو بزاریم ‌تو قبر ..! تو خط مقدم بودیم‌ که ‌خبر شهادت حاج‌ عبدالله رو شنیدیم. محاصره ‌شده بودن، امکان برگشتشون‌ هم ‌نبود. شهید شد و پیکرش‌ هم موند دست تکفیری‌ها سر از تنش‌جداکرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت. بحث‌ تبادل اجساد رو مطرح ‌کرده بودیم‌ که تکفیری‌ها گفته ‌بودن خاکش ‌کردیم. چون پیکر سر نداره دیگه ‌قابل شناسایی نیست... حاج‌عبدالله به آرزوش‌ رسید ... "شهید ‌عبدالله ‌اسکندری" @Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیت‌نامه سلام علیکم و رحمه الله خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده ... اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دائم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد. برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان ارواحنافداه نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است. "شهید سجاد زبرجدی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند
با مهدی، امین، علی و صابر قرار گذاشتیم برای تعطیلات به کرمانشاه برویم. ما برای مسافرت بهانه نمی خواستیم؛ اما بچه ها گفتند: شیرینی ماشینی که تازه خریدی، بریم مسافرت. با ذوق قبول کردم. امین با خانواده اش هماهنگ کرد قرار شد برای اسکان به خانه بابا بزرگ امین برویم. حدود ساعت ۳ صبح رسیدیم‌. خیلی ساکت و بی سر و صدا رفتیم اتاقی که طبقه بالا به ما داده بودند؛ اما این سکوت چند دقیقه بیشتر طول نکشید صدای خنده مان بعد از چند دقیقه بلند شد. تا اذان صبح کلی گفتیم و خندیدیم.‌ بعد ازنماز خوابیدیم. امین ۸ صبح آمد و بیدار باش زد که آقا بریم شهر و بگردیم. برای راحت تر بودن ما خانه عمو یا دایی امین را به ما دادند. آنجا کسی نبود. صدای خنده و شوخی مان تا آسمان می رفت. خوبی جمع ما این بود که بچه ها ظرفیت شوخی را داشتند و سریع یک طرح و نقشه جدید برای نفر بعدی اجرا می کردیم. تب و تاب انتخابات از همان روزهای اول سال، همه شهرها را گرفته بود. معرفی کاندیدا، جناح بندی ها را مشخص تر می کرد. پیام های حضرت آقا و توصیه به بصیرت، مسیر را مشخص کرد. از گوشه و کنار تحرک های گروه های ضد انقلابی و حمایت های معنا دار از کاندیدای خاص شنیده می شد، ما در آماده باش کامل بودیم. بعد از اداره با بچه ها هماهنگ می شدم، اول می رفتیم حوزه پیش هادی یک آمار از وضعیت می گرفتم و بعد با بچه ها می رفتیم پای کار. دشمن با یک برنامه ریزی دقیق داشت جلو می آمد، تا ریشه باورهای انقلاب را بزند. کم کم کار به سنگ، چوب، درگیری و آتش زدن رسیده بود. کافی بود یک بچه حزب اللهی بماند وسط جمعیت، آن طرفی ها چند نفری می ریختند روی سرش و با هر چی دم دستشان بود کتکش می زدند. روزها تبدیل به هفته و ماه شد. به محرم نزدیک شدیم، تنش ها بیشتر شد و نقطه اوج این تنش دهه اول محرم بود. علی رغم میل باطنی تجهیز شدیم برای جمع کردن این عائله. شناخت سرشاخه و دست گیری و هدایت جامعه به سمت آرامش. شروع ماه محرم وزیدن نسیم شور و شعور حسینی به بهبود شرایط کمک کرد. عاقل تر ها فهمیدند تا وقتی حسین به کوفه نرسیده باشد، مسلم ولایت دارد؛ اما خیلی ها هم برای شنیدن صدای ضرب سکه از پشت ولایت کنار رفتند. محمدحسین زنگ زد و گفت: تهدید کردند داخل هیئت ها بمب بگذارند. با علی می آید اینجا؟ بعد تماس سریع با علی تماس گرفتم. ما دو نفر اواسط سخنرانی رسیدیم. به علی گفتم: همه جا را حتی سطل زباله ها را باید بگردیم. من و علی مشغول شدیم‌ سخنرانی که تمام شد علی گفت: رسول بیا بریم مراسم شروع شد. به روی خودم نیاوردم. صدای مداحی محمدحسین می آمد. دل تو دلم نبود بروم کنار دست محمد حسین بایستم اما باید بیرون می ماندیم. چهارم محرم بود که احمد، صابر، دایی مسعود و رضا گفتند: بریم مشهد. با ماشین من راهی شدیم. روز هشتم از مشهد برگشتیم و نماز صبح تاسوعا را در صنف خواندیم. مراسم که تمام شد، به خانه آمدیم و من فکر می کردم که لااقل باید نصف روز بخوابم تا خستگی از تنم برود، هنوز وارد خانه نشده بودم که از محل کار تماس گرفتند آماده باش هستیم. این روزها درگیری ها بیشتر شد.
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با مهدی، امین، علی و صابر قرار گذاشتیم برای تعطیلات به کرمانشاه برو
با امین و مهدی هماهنگ کردم که سمت میدان هفت تیر برویم. با موتور به سمت جمعیت رفتیم. اولین سنگ که به سمتم آمد، طعم تلخی به دلم ریخت. با امین و مهدی زدیم به دل جمعیت. درگیر شدیم، آن ها با هرچه داشتند می زدند. ما به کسی حمله نکردیم؛ ولی برای خودمان جواب مشت آن ها را با یکی دو ضربه حسابی دادیم. کم کم خودمان را بیرون کشیدیم. به مهدی گفتم: این جوری فایده نداره، ما باید بگردیم لیدرهای اینا رو پیدا کنیم. سریع چشم چرخاندم به مهدی گفتم: بدو بریم روی پل عابر. من از یه طرف می رم. تو از طرف دیگه اشاره کردم بیا نزدیک. بی سیم مهدی دست من بود. بُدو خودمان را به بالای پل رساندیم. کسی که به او مشکوک بودیم درست رو به روی من داشت، جلو می آمد. دستم را طوری سمت کمرم بردم که مطمئن شد مسلح هستم‌. قبل از هر حرکتی دست بند را روی دست هایش زدم. با مهدی از پله ها آوردیم پایین، ترک موتور که نشستیم، بی سیم از دست من افتاد. مهدی با تشر گفت: حواست کجاست؟ بی سیم منه ها. یک نگاه تند به او کردم. مهدی دوباره گفت: رسول، داداش زدی بی سیم منو داغون کردی. من الان چی کار کنم؟ سه نفری به سمت بچه های نیروی انتظامی رفتیم تحویلش دادیم و برگشتیم سمت میدان هفت تیر. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که سر مهدی داد زدم؛مهدی هاج و واج نگاهم کرد. گفت: رسول چی شده؟ گفتم: خنک جون باید جلوی طرف برای بی سیم آبروریزی می کردی؟ واقعا فکر نکردی ما دست هایش را بستیم، نه گوشش را که صدبار گفتی بی سیم منو چرا داغون کردی؟ مهدی خنده اش گرفت و گفت: راست می گی؛ ولی دادش این بی سیم تحویل من بود، حالا من چی جواب بدم؟ آن روز مسیر برگشت کلی از دست این کار مهدی خندیدیم. شب تاسوعا من، امین و علی با هم رفتیم جماران. ما وسط سخنرانی رسیدیم. حرف های زاویه داری زده می شد که بیشتر به نیت مهیج کردن مردم بود. برخورد با این تیپ آدم ها نه جزء وظیفه ما بود و نه ما فرصتش را داشتیم. خبرهایی که از بی سیم به ما می دادند، خیلی اخبار خوبی نبود. صدای کف زدن و هلهله کردن، حمله به حسینیه ها و مردم عزادار و آتش زدن پرچم هایی که اسامی اهل بیت خاصه امام حسین (ع) روی آن ثبت شده بود، جرقه غیرت مردم را شعله ور کرد. کار به دست مردم و به فرمایش رهبری جمع شد نهم دی تمام ملت طی یک راهپیمایی تو دهنی محکمی به دشمن داخلی و خارجی زدند. @Sedaye_Enghelab