امام علی علیه السلام میفرمایند :
تَدارَك في آخِرِ عُمُرِكَ ما أضَعتَهُ في أوَّلِهِ؛ تَسعَد بِمُنقَلَبِكَ.
در آخر عمرت، آنچه را در اوّل آن تباه کردهاى، جبران کن تا در بازگشتگاهت نیکبخت باشى.
غرر الحکم: ج۳ ص۳۱۶ ح۴۵۷۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خداوندا ! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد ... این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی
"شهیدسردار حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمے_شویم
@Sedaye_Enghelab
اولین عملیات لشگر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده. قرار بود لشگر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لبخند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم.
"شهیدمهدی زین الدین"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_دوازده یوزارسیف مامان ایفون را زد...از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته...باید کادو
#بخش_سیزده
یوزارسیف
بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفتم وگفتم:نه مامی جونم,امروز خسته شدی ,بفرما داخل هال به صرف گفتگو با پاپی جونم,من اینجا را مرتب میکنم ومامان مریم که میدونست حرفم یکی هست واجازه نخواهم داد دست بزنه,یه بوسه از گونه ام گرفت وروبه بابا گفت:سعید خان بفرمایید بریم تا صحبتها یخ نکرده صرف کنیم وبااین حرف زدند زیرخنده ومن را تنها گذاشتند.
یه نفس راحت کشیدم ,هل هلکی میز را جم وجورکردم ومشغول شستن ظرفها شدم,متوجه شدم مامان رفت سمت اتاقشون,پس بابا هم الان میرفت ومن با خیال راحت میتونستم کاغذ کادوی عزیزم را ببرم وبزارم یه جای امن.....
درحین شستن اخرین تکه ظرفها ,غرق افکارم بودم واز خرید چادر شروع شده بود وبه اخرین صحنه اش رسیدم وگرفتن پارچه از دست یوزارسیف...وای چه حالی بود که ناگهان با صدای باباسعید متوجه اش شدم....
باباسعید در حالیکه خم شده بود ودر کابینت کنار ظرفشویی را باز میکرد گفت:شب جمعه است ,من دوست دارم مشک وعود دود کنم ,مامانت گفت اینجاست,منم اصلا متوجه نبودم که چه اتفاقی داره میافته اخرین قاشق را اب کشیدم ودستکش ها را از دستم دراوردم وروم را کردم طرف بابا که ای وای...... .
بابا درکابینت....همون کابینت را باز کرده بود وخیره به رد نگاهش شدم....
وای وای نه....
سریع خودم را چپوندم کنارش ارام ارام هلش دادم اونور وگفتم:بابا من براتون پیداش میکنم...
بابا همینطور که متفکرانه از,جاش بلند میشد اشاره به کاغذ کادو که جلوی در کابینت با حالتی رسوا کننده از,هم بازشده بود کرد وگفت:این چیه؟چرا چپوندینش اینجا؟چقد به نظرم اشناست...
دستپاچه پاکت مشک را برداشتم وتودست بابا گذاشتم ودرحالیکه یه دستم پشت کمرش بود,فندک کنار گاز هم با اون دستم برداشتم دادم دستش گفتم:بفرمایید جناب مرتاض,مشک دود کنید ومعطرنمایید فضای زندگیتان را...بابا لبخندی زد وارد هال شد...
دستم را گذاشتم روی قلبم,نفسی از روی راحتی کشیدم,به طرف کابینت رفتم وکاغذ کادوی رسواگر را برداشتم ,جلوی بینیم گرفتم انچنان بوییدم که عطرش تمام ریه هام را پر کرد وارام ارام شدم....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
"من با آگاهی کامل و علم به مکتب رهایی بخش تشیع قدم به این راه گذاشته ام، زندگی جز آزمایش همین مرحله که چه کنیم تا رسالت خلیفه الله را بعهده بگیریم نیست".
"شهید حسین نامور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سیزده یوزارسیف بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفت
#بخش_چهارده
یوزارسیف
روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال تحصیلی من,ان شاالله به قول بابا با ورود به دنیای پزشکی ختم شود.
دیروز با سمیه رفتم پارچه چادری را به اعظم خانم دادم که برام بچینه,البته مامانم خودش میتونست برش بزنه اما از دست اعظم خانم خیلی تعریف میکنن ومیگن دستش خیلی خوبه,محاله پارچه ای رابچینه وشادی میهمان وجود اون مشتری نشه,مادرمنم که خیلی به این چیزا معتقده,اما من میدونم ,پارچه ای را که یوزارسیف لمس کرده وبا نوای ملکوتیش به ان دعا خونده,نمیتونه خوش شانسی وخوبی به همراه نیاره,برای همین باسمیه رفتیم تا اعظم خانم برام بدوزتش,بااینکه دوختن چادر کاری نداشت اما ,رو دست اعظم خانم خیلی خیلی شلوغ بود ,اولش نمیخواست قبول کنه,بعدش میخواست بندازه رو دست یکی از شاگرداش اما من اصرارکردم که دوست دارم خودش این کار را برام انجام بدهد واعظم خانم به خاطر اصرارهای فراوان من وخود شیرینی های سمیه که معرف حضور همه تان است قبول کرد,حالاباید برم یه سربزنم ,اگه اماده بود بگیرمش.
چادرم را روسرم مرتب کردم وگفتم:مامان....کاری نداری؟دارم میرم چادر را بگیرم,هیچی نمیخوای؟
مادرم سرش را از اوپن اشپزخانه اورد بیرون ورو به من گفت :نه عزیزم,برو به سلامت,یه چند تا نون میخواستم که اونم خوبیت نداره یه دختر جوان توصف نانوایی بره,خودم یه توک پا میرم ومیگیرم....
من قبلنا اصلا خوشم از,خرید واینا نمیومد اما الان با گفتن نان ونانوایی ,یاد خونه بغلی نانوایی افتادم ودلم میخواست,لحظه ای هم که شده به بهانه ی نان ,یه نیم نگاهی حتی به دربسته هم شده ,بکنم غنیمته....اهسته گفتم:به کارات برس مامان ,نانوایی که توراهمه,من میگیرم...
مادرم که ازاین تغییر اخلاق ناگهانی من متعجب شده بود گفت:میگیری؟؟؟مطمینی؟؟افتاب از کدوم ور درامده,نمیدونم وارام لبخندی,زد.
پادرون کوچه گذاشتم وبعداز چند قدمی
به سه راهی کوچه مان رسیدم,سمت راست پیچیدم وبعداز طی مسیری,جلوی در خیاطی اعظم خانم که چسپیده به خونه اش بود,یعنی یکی از اتاقای خونه اش بودکه از داخل کوچه هم در داشت,وایستادم.
در باز بود وسروصدایی که از داخل میامد نشان دهنده ی شلوغی خیاطی بود,پرده را زدم کنار وداخل شدم...یا حضرت عباس ع چه خبره اینجا؟چقد شلوغه'!!با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون امد ومانتوی دوخته شده ای رابه سمت مشتری میداد,با صدای بلند سلام کردم,اعظم خانم از پشت عینکهاش نگاهی کرد وتا چشمش به من افتاد ,زد روی گونه اش وگفت:وای خدامرگم بده,زری جان,پاک فراموشم شده بود....من من امشب میدوزمش وقول میدم تا فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به دستت برسونم,اصلا میدم اقا رضا بیاره,خودتم دیگه نمیخواد بیای من به دستت میرسونم...
ناچار تشکری کردم اومدم بیرون..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
amirabbasi-@yaa_hossein.mp3
7.48M
شهادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
یا زهرا بیا امشب سامرا ....
امیرعباسی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"مرتضی اسلامی"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند:
إذا نَشِطَتِ القُلوبُ فأودِعُوها وإذا نَفَرَت فَوَدِّعوها؛
دل چون در نشاط است (معرفت) را به آن واسپاريد، و چون در گريز است آن را واگذاريد.
بحارالنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم میزدند همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات، یا شهید میشی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.اگه نری باهات برخورد می کنم. به همه ی فرمانده ها هم میگی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام
"شهید حسن باقری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اصـلا دنبـال شنـاختـه شـدن نبـود و زیـاد عکس نمیـگـرفـت،هـرکاری مـیکرد بـرای رضـای خـدا بـود بـه همـین خـاطـر عکس شهـادتـش اینـجور معـروف شـد.....
"شهیدامیـرحـاجامـینـی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_چهارده یوزارسیف روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال ت
#بخش_پانزده
یوزارسیف
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
کاش گناهان ماهم ...
مثل شهدا...
ترک نماز شب و...
دیر شدن نماز اول وقت بود...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پانزده یوزارسیف وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...
#بخش_شانزده
یوزارسیف
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یا فَرْحَتةٌ يعقوبُ بيوسِفْ، مُرِّي بِنْا...»
ای شادمانی یعقوب ز بازگشت یوسف، سری هم به ما بزن ...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
4_5915580833283966403.mp3
7.58M
#آغاز_ولایت_امام_زمان (عج)
تا سحر بیدار و زار
می کشم از دل هوار
مهدی #رسولی
#سرود
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"شهید مهدی میرخانی"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
طُوبى لِشِيعَةِ قائمِنا المُنتَظِرِينَ لِظُهورِهِ في غَيبَتِهِ، وَالمُطيعينَ لَهُ في ظُهورِهِ، اُولئكَ أولِياءُ اللّهِ الَّذينَ لا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُم يَحزَنونَ.
خوشا به حال پيروان قائم ما كه در زمان غيبت او منتظر ظهورش هستند و در زمان ظهورش فرمانبردار اويند. آنان، دوستان خدايند كه نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند.
كمال الدين : ۳۵۷ / ۵۴
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمیدانم!! فقط میدانم دیپلماسی حاجقاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند به سمت سوریه!
نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد! جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی» چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی! حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمیرفت برای حضرت آقا!
منبع : کتاب سلیمانی عزیز
"شهید سردار حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یادمون باشه که هرچی برای خدا کوچیکی وافتادگی کنیم خدا درنظردیگران بزرگمون میکنه
"شهید حاج حسین خرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شانزده یوزارسیف روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط
#بخش_هفده
یوزارسیف
ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم ,دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام چشام را باز کردم,خدای من ,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم,اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز ,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود ,خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد,اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت وریش ولب ولوچه اش مملواز تخم مرغ وپوسته تخم مرغ بود...با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی,بگم یهو از دهنم پرید:س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود ,تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود ,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده...از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود...
واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت:اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره...که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید....وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت:واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار....با سقلمه ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت:ببخشید این دسته گل دوست ماست؟
یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد:اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا از خجالت سرخ شده بودم,گفت:چادرتون خاکی,شده....
احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...
یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت:چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده...
یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت:خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش...
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه,کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!!واااای...
جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab