هـرکسے
یڪ دِلبـر جانانہ دارد
من #طُ را♥️دارم....
مهدی جـان∶)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💚
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقـٰـام معظـم دلـبري♥️
#جانم_فدای_رهبر❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏻
- خدا در نهایتِ زیبایی میگه : ‹ فَانّكَ بِاعيُنِنَا ›
یعنی : ‹ تو در حفاظت کامل مایی ! ›
میخوام بگم اگر فقط
خدا رو داری نگران هیچی نباش . .
جوری ازت مراقبت میکنه و مسیرایی رو بهت
نشون میده که هیچ کسی نمیتونه !
هیچ کسی مثل خدا نمیتونه ازت محافظت
کنه و راه رو بهت نشون بده : )!💙'✉️
@Shhedgmnam
⊰•🖤🔗•⊱
.
آرزومہبیامحرمت
بشینمجلوۍضریحت...
زاربزنم...
بگمدلمریضآوردم...
شفانمیدی؟((:
بگمحالخرابموآوردمپسرفاطمه
یهنیمنگاهیهمبهماکن :)))💔
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین کمک به امام زمان...
#لبیک_یا_خامنه_ای❤️✌️🏻
@Shhedgmnam
#چادࢪانه
مۍگُفـتچـٰادُردَسـتوپـٰاگیـرھ؛
رٰاسـتمۍگُفـت :)
خیلۍجـٰاهـٰادَسـتمَنـوگِرفـت✋🏻
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید🖤
خیلی خوبه🥺
آقای امام حسین یه چیزی بگم؟
کربلا میخوام[بابُغض]
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
توخودتگفتهبودی؛
کهشفاتوروضهست،
بیاببینبرات،چقدرمریضآوردم..!
♥️¦⇠#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🕊¦⇠#اربابمـحسینجانـ
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلتنگم
برا نیمه شبای حرم دم ایوون باز بی تابم..💔
@Shhedgmnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کنم باز دلم تنگه💔
@Shhedgmnam
میگفت:
مابچہهیئتیا،زیادبرامونمھمنیست بهمونبگندکتریامهندس...
همهیعشقموناینہکه:
بهمونبگن:
کربلایۍ🚶♂💔:)
@Shhedgmnam
مٰاازتوبهغِیٰرازتونَداریمتَمَنٰا
حَلوابهکَسیدِهکهمُحِبَّتنَچِشیده...
حُسینجٰانم...♡
@Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_34
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
شب که شد باهم رفتیم خونشون و تاریخ عقد و اینا رو مشخص کردن براشون توضیحم دادم که میرم ماموریت و خیلی طول میکشه تا برگردم...!
مهریه به درخواست خود زینب خانم شد ۳۱۳ شاخه گل نرگس و حفظ کل قرآن...
تاریخ عقد هم چهار روز بعد یعنی پنجشنبه و سه روز قبل از رفتن من!
توی این چهار روز باهم خرید رفتیم لباس انتخاب کردیم و خلاصه بیشتر باهم آشنا شدیم! دروغ چرا اما هرچقد به روز عقد نزدیک میشدیم استرس بیشتری بهم اضاف میشد...
روزی که باهم رفتیم برای خرید حلقه، یه حلقه نقره ای که دور تا دورش نگین داشت رو انتخاب کرد..لباس هم لباس پوشیده ای انتخاب کرد و خریدم.. چند روزیش هم با مامان و مادر زینب خانم رفتیم..
اونقدر لحظه شماری میکردم هم برای عقد و هم برای سوریه!
••روز عقد••
ساعت ۹ و نیم بود که کم کم آماده شدیم.. مامان و مائده و مونا با ماشین بابا باهم رفتن .. دایی و عمو و خاله هام هم میخواستن بیان.. از وقتی یادم میاد یه دختر خاله داشتم که خیلی بهم میچسبید راستش خیلی خوشم نمیومد ازش.. چند باری که رفتیم خونشون خیلی پوشش بدی داشت..
موهام رو حالت قشنگی به بالا دادم و فرق کج زدم با اون لباس خیلی تیپ قشنگی داشتم(اعتماد به سقفم خودتونید😂)
••از زبان زینب••
لباس سفیدم رو پوشیدم چادرم هم سرم کردم.. آرایش خییلی ملایمی هم کردم.. چادر سفیدمو گذاشتم تو کیفم که رفتم اونجا عوض کنم.. از خوشحالی رو پا بند نبودم😐😂 توی آینه اتاق داشتم خودمو برانداز میکردم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شمارش تماس رو وصل کردم
+الو
-سلام
+سلام خوبین
-بله شما خوبین
+ممنون
-اگر میشه تشریف بیارین پایین
+بله بله الان میام
قطع کردم و دستی به چادرم کشیدم و از پله ها رفتم پایین.. مامان و بابا و رسول هم با ماشین خودشون قرار بود بیان...
-سلام صبح بخیر
+سلام صبح شماهم بخیر
قبل از اینکه خودم باز کنم اون درو برام باز کرد.. سرمو انداختم پایین و لبخند محوی زدم.. سوار شدم و اونم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم... بعد چند دقیقه سکوت رسیدیم.. چون دیشب محریمیتون تموم شده بود مثل قبل خیلی با صمیمیت نبود..
#ادامه_دارد...
@Shhedgmnam
بسم رب الشهدا واصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_35
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
وقتی رفتیم چادرمو عوض کردم و روی صندلی های مخصوص نشستیم از توی آینه نگاهم میکرد..یه دختری بود نمیدونم کی بود خیلی نگاه بدی به من میکرد لباس درست حسابی هم تنش نبود..! بعد چند دقیقه عاقد اومد و با بسم اللهی خطبه رو شروع کرد!
یه سمت قرآن دست من بود و یه سمت قرآن سمت اون.. سوره نور باز شده بود!
کلماتی رو به عربی گفت و اخرش گفت
-آیا وکیلم؟
مائده که سر سفره طرف منو گرفته بود گفت
-عروس داره قرآن میخونه
دوباره صدای عاقد
-آیا وکیلم؟
دستام یخ کرده بود.. از توی آینه نگاهی بهش کردم که لبخند کجی گوشه لبش بود و این جذاب ترش کرده بود!
عاقد برای بار سوم گفت
-آیا وکیلم؟
بسم اللهی زیر لب گفتم و
+با اجازه آقا امام زمان پدر و مادر و برادرم.. و بقیه بزرگتر ها...
توی یک ثانیه به همه چی فکر کردم.. ذکر الهم عجل لولیک الفرج رو اروم جوری که کسی نشنوه گفتم و
+بله!
صدای صلوات همه جا رو گرفت..
عاقد از مرتضی هم وکالت گرفت و همچی تموم شد!
یه قطره اشک از چشام ریخت نمیدونم چرا
متعجب خواستم دستمو بکشم زیر گونم که یه دست روی صورتم و یه دست روی دستای سردم نشست..!
با انگشتش اشکمو پاک کرد و
-چرا گریه میکنی؟
چند قطره دیگه اشک ریخت.. اما این بار از شدت ذوق..(:
با نگاهی که زمین رو نشونه گرفته بود و صدای آرومی گفتم
+نمیدونم.. لبخندی زدمو
-شاید اشک شوقه
••از زبان مرتضی••
اولین بار بود اشک یه دخترو دیده بودم.. با دیدن اشکی که از چشماش ریخت انگار قلب منم ریخت.. داشت دستاشو میبرد پاکش کنه که دستاشو گرفتم و خودم اشکشو پاک کردم
تو چشای عسلیش که حالا خیره نگاهم میکرد، نگاه میکردم
+چرا گریه میکنی؟
دوباره اون اشکا ریخت و قلب من دو برابر ریخت!
چشمشو به زمین دوخت و با صدایی که بزور شنیدم گفت
-نمیدونم..
لبخند کش داری زد که تازه چال گونشو دیدم..
-شاید اشک شوقه
لبخندی زدم و
+یعنی اینقد شوق داری؟
-شاید
+من بیشتر
با خنده گفت
-من بیشترتر
خندیدم و به اطراف نگاهی کردم..
دختر خالم رو دیدم که با نفرت به زینب نگاه میکرد.. دستاشو گرفتم و با خنده رو بهش گفتم
+من مهریه ات رو همین الان دادم
سوالی نگاهم کرد که گفتم
+قبل از اینکه تو بگی قرآن رو کامل حفظ بودم.. راستی بیا همینجا یه قولی به هم بدیم!
-چی مثلا؟
+هیچ وقت از هم چیزیو پنهون نکنیم و دروغ نگیم..
-چشم
با خنده گفتم
+چشات منور به دیدار من
خندید و دوباره چال گونش رو دیدم!
#ادامه_دارد...
@Shhedgmnam