🌹همسرش← فرزندمان تازه بدنیا آمده بود از جبهه آمد و اسمش را قاسم گذاشت🍃به این دلیل که برادرم نامش شهید قاسم شکیب زاده بود
حجت در گوش فرزندش اذان گفت و سه روز بعد به شهادت رسید
همرزم← با دوستان نشسته بودیم و صحبت بر سر این موضوع بود که: دوست دارید چطور شهید شوید؟
هر کسی چیزی میگفت. حجت گفت: من نمیخواهم خُرده ترکش بخورم یا با یک تیر، کارم تمام شود؟ دوست دارم در مواجهه با تیر مستقیم تانک شهید شوم یا این که پیکرم تکه تکه شود
همسرش← یک شب با هم صحبت میکردیم که بیمقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما میشد شهید بشم، اون هم مثل امام حسین و سر نداشته باشم!!»
این بار هم، طبق معمول، از حرفهایش ناراحت شدم و زدم زیر گریه! … بعد از گفتن حرفهایش، که معمولاً شوخی شوخی حرف دلش را میزد، گفت: «ای بابا! شوخی کردم …ناراحت شدی؟!» …
خلاصه، این بار هم، طبق معمول، شوخیاش جدی از آب در آمد او بر اثر اصابت ترکش سرش از تنش جدا شد و همچون مقتدایش حسین(ع) بی سر پر کشید و به آرزویش رسید
#شهید_حجت_الله_صنعتکار آهنگری فرد
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
💢پلیسی که عکس حجله شهادت گرفته بود
🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود .
🔹آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد.
🔹یاسر متولد ماه رمضان 74 بود و چند روز بعد از حرفی که به مادر بزرگ زده بود در ماه مبارک رمضان 94 شهید شد . ما هم همان عکس را برای روی مزار شهید انتخاب کردیم !
🔹شهید مدافع وطن یاسر سلیمی از کارکنان مرزبانی ناجا چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهر آذربایجان غربی منطقه مرزی نالوس به شهادت رسید.
#شهید_یاسر_سلیمی🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
🌹همسرش← میخواست به سوریه برود کارم گریه کردن و تلاش برای منصرف کردنش بود تحمل دوریاش را نداشتم
رضا هم میگفت فقط دو ماه میمانم🍃ما دنبال خانه میگشتیم تا جابهجا شویم، من میدیدم که او از یک طرف شوق رفتن داردو از طرف دیگر نگران مسائل زندگی و دختر کوچکمان است
با این حال وقتی دیدم عزم رضا برای رفتن جدی است به او گفتم برو🕊️ و مطمئن باش که مثل کوه پشت تو هستم این را که گفتم رضا گفت خیالم راحت شد و حالا با آرامش میروم
همرزم← شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبودبجز اینکه پیکرش را روی زمین بکشیم و آرام آرام بیایم عقب،، رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده می شدچاره ای نبود اگر اینکار را نمی کردیم میافتاد دست تکفیری ها
رضا در عشق به حضرت رقیه(س) سوخت و پیکرش در مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد. مثل کاروان اسرای اهل بیت..
رضا زنده ماند و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد و بعد آسمانی شد
🕊️این مسیری که پیکر رضا کشیده شد روی زمین، همون مسیر ورود اهل بیت به شام هست او با اصابت گلوله به سرش بود که آسمانی شد*🕊️
#شهید_رضا_دامرودی🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
#شهید_احمدتلخابی🌷
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
#شهید_ابوالقاسمتلخابی🌷
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
#شهید_علیتلخابی🌷
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:
#شهیده_کبریتلخابی🌷
🌹شادی روحشان صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
جزئی ترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛
ولی هیچ وقت (تاکید می کنم)
هیچ وقت به کسی نشان نمی داد که مثلا من
منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان ...
دنبال نشان دادن نبود بلکه
رفتارش این انتظار را فریاد می کشید.
🌺🍃🌺🍃🌺
هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار دامادی به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.»
یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود....
🌺🍃🌺🍃🌺
#قسمتیازوصیتنامه
🌱باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدیم،
و شیعه بدنیا آمدیم، که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم!
و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست..
و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتا....
#شهیدمحمودرضابیضایی❣️
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
🌿♥️
#نمــاز_اول_وقت
🌺 شهیدی که از نوجوانی عاشقِ خدا بود...
با نورالله همبازی و پسر عمو بودیم
بارِ اول نبود که این اتفاق میافتاد.
اهلِ نماز اول وقت بود...
وقتی وسط بازی، رها کرد که بره
می دونستم درخواستـم برای موندنش بیفایده است.
اما بهش گفتم: کجا؟ هنوز بازیمون تموم نشده ...
برگشـت و بهـم گفـت: مگه صـدای اذان رو نمیشنـوی؟
میرم نماز ...
🌸🍃🌸🍃🌸
گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟».
قدری فکر کرد و گفت:« هیچی. ».
گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمیخواد یک کارهای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه.».
گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.».
خدایا ناقابل است می دانم.
#نوجوان_شهیدنورالله_اختری🍃🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh