eitaa logo
❣️ شهادت نامه ی عشاق❣️
332 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
❣️بدون توسل خارج نشو ❣️بدون صلوات خارج نشو ❣️بدون توجه به زندگی یکشون خارج نشو ❣️بدون قول به خود؛که کمی شبیه شون شی خارج نشو ❣️ وقتی حسشون کردی دیگه خارج شو............. از تمام خانواده های شهدا عذرخواهم که این کانال گویای زندگی زیبای عزیزانشون نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بهش گفتم : بابک من به خاطر خانواده ام نمیتونم بیام دفاع از حرم. 🌹گفت : توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود، یکی گفت خانوادم، یکی گفت کارم، یکی گفت زندگیم، این طوری شد که امام حسین علیه السلام تنها موند... "شهید بابک نوری هریس" @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃بخشیدن همسر 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده‌ی آخرش، از خدا خواستم به خاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه!» 🕊شهیدمجیدکاشفی 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان، جلد۸، صفحه۱۰۶ 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
روز عملیات والفجر ۸ گردان های ما رفتند تا آن طرف اروند مستقر شوند. هنوز خط تثبیت نشده بود و عراقی ها داشتند مقاومت میکردند. تیربار عراقی چنان به نیروهای ما اشراف داشت که امان بچه ها را بریده بود. خلیل با بیسیم به یکی از فرمانده‌ گردانها گفت: "سریع حرکت کن و برو موقعیت تیربار عراقی و هر طوری هست خاموشش کن" فرمانده گردان گفت: "حاجی حواست کجاست مگه میشه به تیربار نزدیک شد؟ توی سنگری نشستی و ... اینجا نیستی که ببینی چه خبرشده"!! خلیل آن موقع خط مقدم بود نه در سنگر فرماندهی.!! ساعتی نگذشت که آتش تیربار با دستان خلیل خاموش شد. 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ▫️ظرف ها را از مادر گرفت، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود. پسر، دنبال مادر رفت؛ مثل اینکه می‌خواست به مادر چیزی بگوید. رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت: مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا علی نه؟! حسین نه ؟! ... و ادامه داد که: آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ انسان خوبی نمی‌افته! من اصلا صاحب نامم رو نمی‌شناسم که بهش افتخار کنم! از همان روز به بعد بود که همه علی صدایش می‌زدند. 📚آب زیر کاه، ص 37
💔 دو رفیق؛ دو شهیـــ🕊ـــد... همه جا معروف شده بودن به باهم بودن تو جبهه اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم خبر شهادت علی رو که آوردن، مادر محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت:"بچم!!!" اول همه فکر میکرن علی روهم مثل بچش میدونه، به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علی رو دلداری بدی همونجوری که های های اشک میریخت گفت: "زانوهای محکم کجا بود؟! اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن عهد بستن آخه مادر... عهد بستن بدون هم پیش سیدالشهدا نرن مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود... 🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. 🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 @ShahadatNameOshagh