گفتمبهاذآنمڪہ«علیاًولیالله»
تاڪورشودهرڪہامیرشتـونبآشی••|♥️
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
گفتمبهاذآنمڪہ«علیاًولیالله» تاڪورشودهرڪہامیرشتـونبآشی••|♥️
حَیِعَلـیٰٓخَیـرالعَملیعنیولایمرتضی••|
#یآحیــدر
هرڪجآنامپدرپرسيدهاندگفتمهمين
يآعَلـیِمُرتضىٰحيدراميرالمومنين••|
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
داشتم دنبالشون میگشتـم که نه تنها پیداشون نکردم بلکه سیدومادرم گم کردم.. همونطور مونده بودیم که یهو
#دلشکستهامادلداده..
....رسیدیمکربلا، بعدکمی استراحت با سید ویلچرهارو برداشتیـم و رفتیم حرم.. بعد تحویل دادنشون قرار شد تا صبح بمونیـم حـرم.. هنوز اون خلوته دونفری با آقا برام ایجاد نشده بود.. بعدزیارت حرم امام حسینعلیهالسلام رفتیـم حرم حضرت عباسعلیهالسلام ، تقریبا خلوت و دلچسب بود.. حالم خوب بود.. شب میلاد آقا علیاکبرعلیهالسلام بود و توی دلم حس خوبی داشتـم.. یعنی کلا حرم حالم رو خوب میکـرد.. پنجه توی پنجههای شبکههای ضریح عموعباسـم دلم رو روبه راه میکـرد..
بعد کمی عاشقی اومدیم نشستیم روبروی ضریح تا کمی دعا بخونیـم.. میخواستیم درست و درمون استفاده کنیـم.. شروع کردم زیارت عاشورا خوندن ، بعد تمام شدنش افتادم یاد سامرا دوباره اشکام پیاده شدن روی گونههام..
بسید گفتم میدونی چیه؟
گفت چیه؟
گفتم من اولینبارم بود که میرفتم سامرا و خوابم تعبیر شد..
پرسید خواب چی؟
گفتم خواب آقاامام حسن عسکریعلیهالسلام رو دیدم که دستام رو گرفتن توی دستاشونو بهم گفتن: " تو فرزند منی" دوباره از آقا پرسیدم که من فرزند شمام؟ اقا هم باز گفتند آره تو فرزند منی.. دوباره پرسیدم و آقا دوباره تکرار کرد ، یعنی سه بار بهم این حرفو زدم..
تو حس بودم و داشتـم با اشک براش تعریف میکرد که یهو سید زد زیر خنده .. با تعجب پرسیدم چیه؟
گفت خدا نکشدت، آقا سه بار بهت گفته بعد تو باز پرسیدی که من فرزندتم، تو توی خوابم گیجبازی درآوردی؟ آقا هم فهمیده گیجی سه بار تکرار کرد..
اینارو گفت بلندتراز قبل خندید و منم با حرفش و خندههاش خندم گرفت..😂
گفتم وای سید اون لیوان آب سقاخونه کاظمین رو یادته آوردم برای تو؟ گفت آره ، بعد ماجرای اقایی که ویلچر مادرم رو میاورد و مادرم بهش گفته بود آب غسالخونه برات آوردم رو تعریف کردم براش.. بعد ماجرای اتوبوس و بقیه اتفاقاتی که افتاده بود ، من تعریف میکردم و سید از خنده ریسه میرفت..
بعدش نوبت سید رسید که بعداز جدایی از ما چه اتفاقی برای خودشون و عمو زن عموش افتاده.. تقریبا از خنده اشک چشمامون دراومد.. همونطور توی حرم روبروی ضریح نشسته بودیم و تجدید خاطرات میکردیم واسه هم و میخندیدیم.. گفت سید ما آدم نمیشیم الان روبه روی ضریحیم پاشو بریم بیرون تا خود آقا پرتمون نکرده بیرون ، 😂 گفتم البته شانس آوردیم امشب تولده و دل آقا شاده و کاری بکارمون نداره.. گفت حضرت عباسم متوجه شده که ما چل و خلیم و آدم بشو نیستیم ، گفته ولشون لااقل بذار بخندن 😂
اومدیم بیرون داخل صحن بیرونی که باز سید خاطره گفتنش گل کرد و اونقدر گفت و گفت که دوتامون پخش شدیم روی زمین..
یچیزی حدود دوساعت خندیدیم.. شاید خندههای از ته دلی بود که توی حرم آقام بدون هیچ غمی میکردم.. خندههایی که واقعیِ واقعی بود.. اصلا تو حرم کسی حالش بد نیست خصوصا اگر شب میلاد هم باشه.. باز ادب کردیم و خودنون رو کنترل کردیم و پاشدیم رفتیم حرم امام حسینعلیهالسلام.. رفتیم کنار حبیب و دیگه تا نماز صبح دل بود و دل...♥️
بعدانماز چشمامون بهانه خواب میکرد.. خسته بودیم و گفتیم برگردیم هتل..
توی مسیر خاطرههانون دوباره گل کرد اما اینبار جنسش فرق داشت.. سید گفت و من اشک ریختم ، من گفتم و سید اشک ریخت.. اینبار خاطرهها از جنس درد و دلتنگی بود با بغضی که گاهی میترکید و گاهی خفه میشد توی گلومون..
تا هتل آروم آروم قدم زدیم و اشک و بغض هم کار خودشون رو میکردن..
بهانههای دلم با تعریفای سید دوباره شروع کردن و دلم بیشتراز قبل خلوت کردن رو میخواست..
روز بعداینکه بامادرم رفتیم قرارشد بعد شام همه برای وداع بریم حرم.. خیلی برام سنگین بود.. دیگه آخرین شب و آخرین زیارت و آخرین دیدارم بود..💔
بد بهم ریخته بودم .. به حدی بعضی جاها متوجه مادرم نمیشدم و دلم فرار میخواست و به کنج از حـرم..💔
بعد از دعا و روضه خوانی حاجی، قرار شد هر کی میخواد بره هتل و هر کسی میخواد تا نماز صبح بمونه..
حرکتمون به #ایران بعد از نماز صبح بود.. و هر چقدر ساعت به صبح نزدیکتر میشد حالم طوفانیتر میشد..
مادرم رو همراه بعضی از زائرا فرستادم هتل و خودم موندم حرم..
قدم زدنم شروع شد.. مثل آوارهها نگاه گنبد میکردم و توی بینالحرمین با بغضی که داشت راه نفسم رو میگرفت، قدم میزدم.. دیگه طاقت نیاوردم و رفت داخل حرم.. نه اشکم میومد نه حرفم ولی دلم داشت میترکید و بغضی که دیگه داشت درد میگرفت..
تا رسیدم به ضریح و دستم پنجه شد توی شبکههاش و چشمم خورد به قبر آقا داخل ضریح ، بغضـم ترکید و اشکام دیگه به چشمام امون ندادن..
حال داغونم طوفانش رو به راه انداخت و با آقا کنار ضریح خلوتش گرفت.. بشهدا گفته بودم برید دعا کنید یادم بره که میخوام شکایتتون رو به آقا بکنـم.. تمام سفر یادم رفته بود هیچی از اون موضوع و درد یادم نبود تا اون لحظه کنار ضریح همچی یادم اومد.. زبان باز کردم و شکایت همه رو پیش آقا کردم.. گفتـم همه حتی شهدا ، حتی فلانی شهید و بهمان شهید تنهام گذاشتن ، تو اوج دردم.. گفتم یا حلش کنن یا میام پیش شما و همچی رو میگـم.. و گفتم و گفتم و گفتم و زار زدم..
گفتم میشه خودت جور همشونو بکشی؟! فقط تو منو خواستی و دوباره بغلم کردی پس بیا و خودت جور همه رو بکش جور تمام تنهاییهامو .. بیا و رهام نکن دستامو بگیـر ، بیا یکاری کن بشم مال خودت ..💔
حرم خلوت بود و نمیدونم چقدر کنار ضریح زار زدم.. دلم آروم نمیشد .. تا میفتاد یادم که شب آخره شبِوداعه دوباره داد از چشمام بلند میشد..
همه چیزم امامحسینعلیهالسلام بود، چطور میتونستم دل بکنم و برگردم..!! چطور میخواستم بگم: چون چاره نیست میروم...!! هر جور فکر میکردم برام سخت بود.. رفتن برای وداع با عمو عباسم.. پاهام جان راه رفتن نداشتن.. حالم آشوب بود و انگار میخواست روحم از تنم جدا بشه.. بعد وداع برگشت دوباره پیش آقا..
عقربههای ساعت هم انگار گذاشته بودن دنبالشون و میدویدن.. اذان که شد اوج حال بدم شد.. نمیدونستم باز برمیگردم حرمش یا نه!! و این منو داشت میکشت..
بعد نماز باید برمیگشتـم.. باز کنار ضریح .. باز اشک و التماس.. دلم میخواست دستی روی سرم بکشه و بگه نرو.. بگه بمون.. اما سکوت آقا بود اشک من..💔
قدم به سمت در که برداشتـم همه صداها بجز صدای قلبم قطع شد و هیچ چیزی بجز ضریح نمیدیدم.. کنار در برگشتم و بابغض گفتم: ای بی کفن این شعر اصلش برای توعه ، حالا " چون چاره نیست میروم و میگذارمت ، ای پاره پاره تن بخدا میسپارمت.. 💔
نمیدونم چطور از حرم دل کندم .. تمام مسیر تا هتل رو اشک ریختـم و با آقا در دل حرف زدم.. دیر شده بود و پاهام یاری نمیدادن.. به هر سختی بود خودم رو رسوندم هتل ، آخرین نفری بودم که رسیدم و همه منتظرم بودن..
قیصر راننده اتوبوس که اتوبوس رو روشن کرد دیگه باورم شد که دارم برمیگردم.. چشمامو بستـم و در دلم برای این دلتنگی زار زدم.. و تنها دلگرمی من تسبیح تربت و متبرکی حرم آقام بود که توی مرز ایران هدیه گرفتـم و همون باعث آرامش دلـم شد و آقا به دلم داد و همونجا برات دوباره کربلام رو داد و یک هفته بعد باز برگشتـم حرم..💔🌹
#پایان...
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
خیالترآحتآقاتوقلبمونی••|💔