یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
سمت راست هتل حرم بود و سمت چپ میرفت برای مقام امامزمان(عج) که کنارش علقمه بود.. بدجوری دلم گرفته بو
#دلشکستهامادلداده..
...اذان صبح راه افتادیم بسمت #سامرا و کاظمین.. همه خوابالو ولی مثل همیشه ذوق زده.. باور اولم بود میرفتم شور و حال خاصی داشتم.. خصوصا با تعریفهایی که از دو گنبدطلا کنارهم شنیده بودم.. قبلا توی تلویزیون گنبدهای جدید کاظمین رو دیده بودم که با یه پارچه سبز ازشون رونمایی کردند و چقدر دلبری میکردند..
حال وصف نشدنی داشتم.. دلم میخواست زودتر برسیم و یه دل سیر توی حرمها باشم.. سامرا برام خاصتر بود خصوصا بعداز اون خوابی که آقا امامحسنعسکری(ع) کنار ضریحشون نشسته بودند و دستام رو توی دستهای مبارکشون گرفتند و سه بار بهم فرموده بودند :" تو فرزند منی... و من از شوق باز میپرسیدم: فرزند شمام؟! و آقا مهربانتراز قبل میفرمود: بله، تو فرزند منی.."♥️
دل توی دلم نبود.. بعد از این خواب حس عجیبی به آقا امام حسنعسکری(ع) داشتم.. خصوصا اینکه مهربانی آقارو چشیده بودم و دلم یه دل سیر آغوش پدریشون رو میخواست.. نمیدونستم وقتی رسیدم حرمشون چکار کنم و چی بگم.. اصلا هنوز ازم راضی هستند؟ هنوز فرزندشون هستم؟! و هزاران فکروخیال و سوالهلی بی جواب که توی سرم رژه میرفت.. دلم براش قنج میرفت و خداخدا میکردم زودتر برسیم حرمش..
آفتاب زده بود که رسیدیم #سیدمحمد.. شناخت خاصی ازشون نداشتم.. ولی نمیدونم چرا دلم عجیب باهاش عجین شده بود و نمیتونستم از ضریحش دل بکنـم.. حال خودم رو نمیدونستم ،، دوقدم بر میرفت سمت در خروجی و دوباره برمیگشتم و میچسبیدم به ضریح.. حالت مهربانی و ابهت خاصی برام داشت.. پراز مهربانی بود و این رو باتمام وجودم احساس میکرد.. دلم میخواست براش همونجا بمیرم .. و این حالم رو نمیفهمیدم.. نمیناختمش ، توی دلم گفتم یعنی این آقابزرگ کیه که اینقدر داره با دلم بازی میکنه؟! میتونم بگم بدجوری عاشقش شده بودم .. حاجی قرار صبحانه رو گذاشته بود توی حیاط حرم #سیدمحمد.. تمام فکرو تلاشم این بود که زودتر بلند شم و دوباره برم داخل صحن و بچسبم به ضریح.. کل حواسم پیش سیدمحمد بود و عظمتی که نمیشناختم.. کنار سفره وقتی حاجی ازش گفت تازه شناختمش.. تازه علت حال عجیبم رو فهمیدم که چرا اینقدر دیوونش شدم.. سیدمحمد عموی آقاامامزمان(عج) بود و تازه فهمیدم این همه مهربانی ایشون و این همه شیدا شدن من برای چیه.. صبحانه رو تموم نکرده بمادرم گفتم من میرم و زود برمیگردم ،، دیگه حالا شناخته بودمشون بیشتراز قبل شوق زیارت دوباره رو داشتم.. این بار دیگه باید میرفتـم..
میتونم بگم داشتم می دویدم بسمتش اونقدر تند میرفتم..
وقتی رسیدم دم در تا چشمم به ضریحش افتاد گفتم عزیزدلمید حالا فهمیدم علت اون کشش چی بود..
سوار اتوبوس شدیم ولی دلم پیشش موند.. تااینکه رسیدیم #سامرا..
حال عجیب و غیرقابل وصفی داشتم ، پره بغض بود و التماس چشمام رو میکردم که فعلا نبارن.. سامرا یه شهر غریب و رویایی.. مظلومیت از درو دیوار حرم میبارید.. مسافتی رو باید طی میکردیم تابرسیم حرم.. سوار مینیباسهای حرم شدیم.. چفیه سبزمو اونجا دراوردم و انداختم روی سرم.. حال دلم سخت بهم ریخته بود و فراری از آدمها و نگاهشون بودم ولی چشم بعضیها به چفیهام بود و با پرسیدن و گفتن اینکه چفیهات چقدر قشنگه از خلوت پنهانی خودم بیرونم میاوردن.. خصوصا برادر حاجی که جلوتر میرفت و هرچند وقت یبار برمیگشت یه نگاه میکرد..
بیخیال نگاهها شدم و کشیدم کنار دیوارها تا کسی خلوتمو بهم نزنه.. مادرمم که رائرایی که نذر کرده بودن میاوردن و خیالم راحت بود..
آخ امان ازاون پیچ و کنج حرم که نگاهم به گنبد آقا افتاد..😭😭😭
یه گنبد طلایی خوشگل که آسمونش آبی تراز هرجایی بود و ابرهای پراکندهاش پشت سر گنبد یه زیبایی خاصی به گنبد داده بود و صحنه شبیه یه رویا یا شبیه یه نقاشی رویایی بود..
وقتی بخودم اومدم دیدم همونجا وایسادم و فقط دارم گنبدو نگاه میکنم..
دست گذاشتم رو سینه و سرم رو انداختم پایین و گفتم: " سلام آقاجان.." یه لبخند آروم کنار لبم نشست لبخندی که داشت اشک چشمهامو سرازیر میکرد.. باز التماسم به چشمام افتاد که حالا نه یکم دیگه صبر کنید..
راه افتادیم بسمت ضریح ، در دلم میدویدم ولی قدمهام باهام یار نبود.. پاهام میلرزید.. یاد خوابم افتادم که امامحسنعسکری(علیهالسلام) بهم فرمودند: تو فرزند منی...
حس پدری بهشون داشتم ، انگار گمشده بودم و به اون حرم پناه اورده بودم، حرمی که خونهی پدریم بود..😭😭😭
تارسیدم دم صحن و چشمم افتاد به ضریح نفسم بند اومد.. چشمام جز ضریح هیچ چیزی رو نمیدید.. پاهام همونجا قفل شد و گوشام هیچ صدایی رو نمیشنید.. چندلحظه همونطور دم در ایستادم و فقط نگاه ضریح میکردم.. اشکام دیگه به التماسم گوش نمیکردن و سرازیر شده بودن..
گفتم: سلام بابا..💔😭😭😭
آخرش اومدم پیشت.. اومدم زیارتتون.. آخرش این نوکر گنهکار اومده که بغلش کنید..😭😭😭
قدمهام رو بزور برداشتم و رسیدم بضریح.. چسبیدم به ضریح..
صدای گریهام بلند شد .. بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردم.. اشک بود و اشک.. خودم رو بیشتر چسبوندم به ضریح و گفتم حالا بغلم کن.. بازم دستامو توی دستات بگیرو بهم بگو فرزندم.. گفتم دلتنگم.. اشک امونم نمیداد.. کنج خلوت ضریح رو محکم گرفته بودمو مثل ابربهار گریه میکردم..💔
- آخ امان دلتنگی..😭😭😭
#ادامهدارد...
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
میتونم بگم داشتم می دویدم بسمتش اونقدر تند میرفتم.. وقتی رسیدم دم در تا چشمم به ضریحش افتاد گفتم عزی
#دلشکستهامادلداده..
....نمیدونم چقدر گریههام طول کشید ولی احساس سبکی خاصی داشتم.. احساس میکردم توی بغل آقا امامحسنعسکریـم.. اشکم بند نمیومد ، اصلا اشک نبود تمام صورتم خیس بود و یک ریز چشمام که زول زده بود به مزار آقا، میبارید..
مادروپدرامامزمان.. عمه جانشون و پدربزرگشون آقا امام هادی(علیهالسلام)..
همین حال چشمامو بارونیتر میکرد.. تمام دلم پیش امامزمانم بود.. شاید خرده بگیرید ولی احساسش میکرد و بازم بابا صداش میزدم.. 😭
گاهی زیرلب ناخودآگاه این شعرو میخوندم:
امامزمان تو روضه بخوان
کز این غم هجران نمانده توان
به هم زدهای زمین و زمان، کجای جهانی امید جهان؟
از این غم دوری بگو چه کنم
تو ماندی و اشک غروب و سحر، بدیده نشستی و خونِ جگر
گرفته دلم برای دلت، که هستی عزادار داغ پدر
به غیر ِ صبوری بگو چه کنم
دارد دنیا دنیا، چشمام دریا دریا
آقا صحرا صحرا می گردی
داری یک دنیا غم، خسته از این عالم
هر روز هرشب هر دم پر دردی
بدون شما کجا بروم؟، بیا که شبی کربلا بروم💔😭
نگاهی بکن به خواهش من
اجازه بده #سامرا بروم
یه گوشهی سرداب بشینم و بس..
بشینم و دم بگیر دلم، ترانهی یابنالحسن همه دم
به نالهی عشق به حرمت اشک
تو خلوت رازِ شبای حرم
یه شب تو رو تو خواب ببینم و بس..💔😭
قرار بود تا بعد نماز ظهر سامداباشیم..
رفتـم سمت سرداب.. دونه دونه پلهها بوی نرگس میومد..😭 باور نمیشد این بو رو احساس میکنـم.. از عمق جان نفس میکشیدم و عطر و هوای سرداب رو به ریههام میکشیدم.. و چشمام و آروم و قرار نداشت.. اشک پشت اشک بود ولی دلم نمیخواست حلوی بقیه زائرا گریه کنم.. خودمو رسوندم به سرداب و وایسادم به نماز.. مثل همیشه که تو حال خرابم پناه میبرم به نماز اونجاهم دلم میخواست پناه ببرم نماز..
حالا چی بخونم؟
گفته بودم چو بیایم غم دل باتو بگویم...آقاجونم، مهربونم، دردت بجونم..
دورکعت نماز عشق بخونم؟ یا نماز زیارت؟ یا هدیه؟ چی دلمو آروم میکرد؟ نمیدونستم.. فقط دلم میخواست نماز بخونم و سر نماز اشکام بیاد..😭
حال غریبی بود.. حال عاشقانهای که هر زمان و هرجایی گیر نمیاد..
بوی گل نرگس داشت دیوانهام میکرد..
قامت گرفتم و دورکعت نماز امامزمان(عج) خوندم.. تنها چیزیکه تو حال به ذهنم رسید..
اشکام بدرقه هر کلمهاش که بود که میخوندم..😭 اما تو سلام نماز انگار معجزه شد.. حالم یهویی آروم شد.. اونقدر آروم که نسیم خنک سرداب رو بصورتم احساس میکردم.. دل دادم به دل آقام.. باهاش حرف زدم، درد دل نه ، حرف زدم.. دلم نمیومد از دردهام براش بگم. از دلتنگی و دوری خودش گفتم.. ازاینکه مدتهاست ندیدمش.. از اینکه خیلی ازش فاصله گرفتم.. از اینکه همه زندگیم بود و من از غافل شدم.. از اینکه احساسش میکردم اما نمیتونستم ببینمش😭😭😭
از چشمام گلایه کردم که اونقدر پاک نیستند که ببینمش..😭 میدونستم اونجاست.. احساسش میکردم ..پاشدم و دنبالش گشتم.. با نگاهم با دلم.. اما نمیتونستم ببینمش.. صداش کردم.. اما نمیتونستم جوابش رو بشنوم.. دلم میخواست برم یه گوشه بشینمو به حال بدخودم زار بزنم.. 😭😭😭 به حال چشمایی که نمیتونه آقاشو ببینه..😭
بوی عطر نرگس هنوزم میومد و همین کمی آرومم میکرد..
بااینکه پراشک بودم ولی آرومتر از هر زمانی بودم..