eitaa logo
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
379 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
712 ویدیو
62 فایل
ـ﷽ - بیـٰادمَردان‌عآشـق‌و‌بی‌اِدعـآ•• - وَ روایَت‌هایی‌به‌قلـم‌دِل‌•• - هِدیه‌به‌پیشگاه‌ِ مولاٰوصـٰاحِبمـآن‌حَضرت‌مَھـدی‌ِفآطِمـہ (عَجل‌الله‌تعالی‌فَرجه‌الشَریٖف)••|❤ . #کپی‌باذکرصلوات‌برای‌ظھورآقاامام‌زمان‌عج‌آزاد ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن‌ها #شهیدمدافع‌حرم‌مهندس‌علی‌نظری @S
••• ..🕊 - چهارم آبان ماه ساعت ۸ صبح برای کلاس اخلاق وارد سالن جلسات شدیم سالن جلسات تقریبا خالی بود من در صندلی ردیف اول نشستم همان لحظه هم علی‌آقا وارد سالن شد و با توجه به خالی بودن صندلی‌های جلو اما در صندلی‌های جلوی درب ورودی نشست.. گفتم: علی آقا بفرما جلو.. گفت: عقب راحت ترم.. دوباره گفتم: علی بیا جلو جا هست.. خندید گفت: حاج‌علی این صندلی‌ها موقتی‌ست دل نباید بست.. (عدم دل بستن به جا و مکان دنیوی جز شاخص‌های شهدا بود) گفتم:باشد هر جور راحتی.. - همکاران یکی یکی وارد سالن شدن و نشستند.. سخنران جلسه حاج‌آقایعقوبی بود که در رابطه با مباحث اخلاقی و اعتقادی شروع به صحبت کرد.. همه گوش میکردیم اما علی با تمام جان به حرف‌های حاج آقا یعقوبی گوش می داد ( به استاد و روحانیت از ویژگی‌های اخلاقی علی بود.) بعد از صحبت‌های حاج آقا همکاران صحبت کردند و نظردادن در رابطه با موضوعات مطرح شده که در بین صحبت‌ها برخی دوستان با بغل دستی خود صحبت میکردند.. نوبت به حاج‌محسن شد که صحبت کند بعد از چند دقیقه از صحبتهای حاج‌محسن من و چند نفر از همکاران شروع به یواش صحبت کردن شدیم که حاج محسن گفت: میشه پچ پچ نکنید؟!! اما پچ‌پچ‌ها دوباره شروع و حاج محسن اینبار خطاب به علی گفت: علی‌جان بسه ساکت... صدای خنده همه‌یمان بلند شد و گفتیم علی همیشه ساکت و کم حرف است اما اینبار چند بار خندید و حرف زده.. (اخرین لبخند شهید) - جلسه تمام شد و همه رفتیم محل خدمتمان.. ظهر شد و اذان ظهر گفته شد.. نماز را با جماعت اقامه کردیم.. علی هم مثل همیشه حضور داشت (آخرین نمازمان باهم) بعد از خواندن نماز از نمازخانه خارج شدیم.. رو به روی ساختمان آشپزخانه علی‌ را دیدم که در ماشین کنار راننده تقریبا به حالت نشسته و خوابیده نشسته بود.. بهش نزدیک شدم گفتم: علی‌جان فکر کنم خیلی خسته هستی چشمات نیمه‌بازه.. گفت: آره خیلی خوابم میاد.. گفتم خوب برو کمی استراحت کن.. گفت: فعلا وقتش نیست کار دارم بعدا می‌خوابم.. چهره‌اش زیبا و نورانی شده بود.. گفتم علی‌جان نوربالا میزنی، چهره‌ات نورانی شده نکنه خبرایی هست؟!! گفت: نه بابا چه خبری؟!! .. گفتم نکنه میخوای شهید بشی مراقب خودت باش؟!! خندید و با تبسمی معنا دار گفت: نه حاج‌علی شهادت لیاقت میخواد که ما نداریم.. گذشت و علی رفت دنبال تکلیفش..(تکلیف مداری و تعهد کاری از شاخص‌های شهید علی بود.) - چند ساعت بعد از آخرین دیدارمان درست بعد از نماز مغرب‌وعشاء هنگام اغتشاش به ضرب گلوله علی آسمونی شد و داغش بر دلهایمان نشست..💔 او لیاقت شهادت را داشت و به آرزویش هم رسید.🌷 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن‌ها #شهیدمدافع‌حرم‌مهندس‌علی‌نظری @S
- یکی از بچه‌ها می‌گفت: تو همین ایام‌شلوغی (چند روز قبل شهادتش) یه شب باهم مشغول گشت بودیم دم عابر بانک نگه‌داشت تا یه قسط واریز کنه.. بعداز پرداخت قسط برگشت و گفت: میترسم اتفاقی بیفته و نتونم قسطهای بعدی رو بدم.. خدا برای ما شهادت رو رقم زده بود و چند روز بعد توی آغوش خدا آرام گرفت. تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹ ملایر : ۴ آبان ۱۴۰۱ ملایر💔 (آقای م . ا ) ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
- هرنفس‌ درد بیاید نرود حرفی ‌نیست قاب‌عکست ‌بشود داروندارم ‌سخت‌ست #پاسدارشهید #مدافع‌امنیت‌
|🌱•• ✍ از ویژگی‌ها و خصوصیات هر چه بگویم کم است.. اما ایشان دو ویژگی بارز داشت.. اولین آن: بود. - علی‌آقا تنها زمانی حرف می‌زد که حرفش مفید باشد، یعنی هیگاه بیهوده حرف نمیزد برای همین در دوره آموزشی بچه‌ها به شوخی به او میگفتند ولی زمان که گذشت فهمیدم که چقد کنترل زبان به انسان میتواند کمک کند...✨ - دومین ویژگی ایشان: بود. از منظم‌ترین نفرات پادگان بود. همیشه بصورت مرتب و منظم و اولین نفر در صبحگاه و بقیه برنامه‌ها حاضر میشد. و با تمام وجود دل می‌داد.. طوری که همه تعجب میکردند او چقدر منظم است... تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹ ملایر : ۴ آبان ۱۴۰۱ ملایر💔 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
هَمهِ ﮐَﺲ ﻧَﺼﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑَﺮَﺩ ﺍﺯ ﺯﮐﺎﺕ ﺣُﺴﻨَﺖ ﺑﻪ ﻣَﻦِ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻏﻢِ ﺑﯽﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺩﯼ ... #مدافع‌امنیت‌
♡•• ◇ ..! ••~ - زمستان دوسه سال پیش برف سنگینی آماده بود و هوا بشدت سرد بود. علی‌آقا مسئول حوزه بود و منم بعنوان فرمانده گردان حوزه بودم. به طریقی هم دوست بودیم هم همکار.. علی‌آقا بود.. هربار که تماس میگرفت با ، حجب‌وحیا و صحبت میکرد.. همیشه حالمان را می‌پرسید و کلا رفاقتی صحبت میکرد.. جمعه یا یک روز تعطیل بود که تماس گرفت و برخلاف همیشه تنها یک سلام کرد و پرسید: جابر کجایی؟ گفتم خانه‌ام.. گفت میای بریم یجایی؟ گفتم خیره؟ گفت: یه ماموریت هست، یک ماشین تصادف کرده باید سریع بریم.. گفتم باشه، کجا؟ گفت بعدا بهت میگم سریع بیا حوزه تا بریم.. ایشون قبل از من رسیده بود حوزه و آماده باش توی ماشین نشسته بود.. تا رسید بی معطلی گفت: سوارشو.. توی مسیر پرسیدم چیشده؟ گفت: یه اتوبوس از بچه‌های بسیج خرم‌آباد از مشهد درحال برگشت بودند که چپ کردن و مانده‌اند توی جاده‌ی روستاهای اول ملایر سمت اراک بعداز زنگنه.. - علی‌آقا بااینکه همیشه اما آن روز با سرعت بالا رانندگی میکرد.. صدایم درآمد و گفتم کمی آرامتر علی!! گفت: زودتر برسیم که بتونیم کمکی کنیم.. به محض اینکه رسیدیم ماشین را کنار جاده نگهداشت و سریع پیاده شدیم و دویدیم سمت اتوبوس.. علی‌آقا جلوتر بود تا دید همه خانم هستند کمی مکث کرد.. گفتم چیشد؟ گفت: خانم‌اند خجالت میکشم بروم جلو شاید معذب باشند. گفتم دیگر الان همه را آورده‌اند بیرون.. رفتیم جلو و کمک کردیم.. چندنفری هم آمبولانس برده بود فقط این چندنفر زخمی مانده بودند.. هوا هم بشدت سرد بود و علی‌آقا هم چون باعجله آمده بود خیلی لباس گرم مناسبی نپوشیده بود و از سرما‌ می‌لرزید.‌. کمی آنطرف‌تر دختر بچه ۸_۹ ساله‌ای حسابی ترسیده و سردش بود.. دیدم علی‌آقا کاپشنش را درآورد و با محبت پیچید به او.. و بعد با ادارات و نهادهایی که نیاز بود تماس گرفت و هلال‌احمری که در پری مستقر بود را هماهنگ کرد و همه را بردیم آنجا.. وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود با هزینه شخصی خودش ناهار چندنفری که آنجا بودند برای مداوای سرپاییشان را هماهنگ کرد و بعد با هماهنگ کرد برای اسکان موقتشان.. بعدازظهر بود که رسیدیم ملایر و اسکانشان دادیم.. مابقی هم که بیمارستان بودند چندروزی که طول کشید علی‌آقا هرروز یا بعدازظهرها یا شبها می‌رفت و به آنها سرکشی میکرد.. حتی راننده‌ هم که مصدوم شده بود را کمک میکرد.. بعنوان همراهشان هر کاری داشتند برایشان انجام میداد.. بااینکه خودش بسیار کار داشت و ماموریتش هم داوطلبانه بود و همان روز تمام شده بود و میتوانست بیخیالشان شود، اما عقیده داشت "باید به آنها کمک کرد و دلگرمی‌شان داد.." 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
|••🌱 .. . و فوق‌العاده که داشت باعث شده بود خیلی داخل کارش موفق باشد. - یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد، یکی از قسمت‌های ناحیه برای کارهای خودشان نیاز به یکسری پرونده داشتند و مجوز این را هم داشتند که پرونده در اختیارشان قرار بگیرد.. بااین حساب وقتی پیش علی‌آقا رفتند و درخواست پرونده کرده بودند.. علی‌آقا هم به خاطر اینکه هیچ خلاء و مشکلی پیش نیاید و هم اینکه کار قانونی پیش برود از صفحات پرونده کپی گرفته بود برای خودشان و بعد پرونده را داده بود به آنها.. - رفقا این موضوع را بارها به خاطر این برای بقیه دوستان مثال می‌زدند. این خصوصیتی که داشت برای همه کارهایش صدق میکرد. همیشه کارش را محکم و قانونی انجام می‌داد، تا جای هیچ حرف و حدیثی پیش نیاید و این برای همه صدق میکرد و در مسائل کاری جدیت خاص خودش را داشت.. 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
هَمهِ ﮐَﺲ ﻧَﺼﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑَﺮَﺩ ﺍﺯ ﺯﮐﺎﺕ ﺣُﺴﻨَﺖ ﺑﻪ ﻣَﻦِ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻏﻢِ ﺑﯽﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺩﯼ ... #مدافع‌امنیت‌
اولین باری که را دیدم در یکی از رزمایش‌ها بود.. کلاس آشنایی با تاکتیک‌های رزمی داشتیم.. ایشان مربی بود و از طرف حوزه آمده بود.. - فردی و ساکت که بیشتر گوش می‌کرد تا اینکه بخواهد حرفی بزند.. به از آن کلاس‌های مختلفی برگزار میکرد..سلاح شناسی..رزمی.. مکان برگزاری کلاسها و رزمایشها بستگی به زمانش داشت ولی بیشتر در حوزه انجام میشد.. اوایل کلاس فردی جدی جلوه میکرد.. ولی در طول کلاس با بچه‌ها شوخی میکرد و جو را به صمیمت و گرمی دلها تبدیل میکرد.. - رفتارها و برخوردهایش همانند خودش بی‌نظیر بود.. 🌹 (آقای ا . ش) ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
اولین باری که #علی‌آقا را دیدم در یکی از رزمایش‌ها بود.. کلاس آشنایی با تاکتیک‌های رزمی داشتیم.. ایش
یک روز از روزای سرد زمستون بود که برای ثبت سوابق پرونده‌ام رفتم حوزه پیش علی‌آقا.. تقریبا موقع نماز بود.. هوا هم ان‌روز سوز عحیبی داشت که گویی استخوانم نیز یخ کرده‌است.. - گفتم: علی‌آقا کار من عجله‌ایه اگه میشه این پرونده رو برامن ثبت کن برم خدا خیرت بده.. نگاهی به من انداخت، خنده‌ای شیرین کرد و گفت: + فعلا که خدا دعوتمون کرده بریم دیدارش..بزار بعد نماز.. برای گرفتن وضو باید میرفتیم داخل حیاط.. بیرون هم که بشدت سرد بود.. گفتم: علی‌آقا هوا خیلی سرده.. یخ میزنیم. با اطمینان و آرامش عجیبی گفت: + نترس بیا خدا گرممون می‌کنه..... وقتی وضو گرفتیم احساس هیچ سرمایی نکردم.. به چهره علی‌آقا نگاه کردم که همانطور آرام بود و لبخندی ریزی که روی لب‌هایش نشسته بود.. - دانستم هرکس دل بخدا بدهد خدا هوایش را همه جوره خواهد داشت.. دانستم مردان حق در سرما و گرما فقط یک چیز برای آنها مهم است و آن تنها عبد بودن و عشق به خداوندیست.. و به جد یک بنده و خدا بود.. - حقیقتا علی‌آقا الگوی نمونه‌ای در بود.. 🌹 (آقای ا . ش) ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
یک روز از روزای سرد زمستون بود که برای ثبت سوابق پرونده‌ام رفتم حوزه پیش علی‌آقا.. تقریبا موقع نماز
••✨ ✍ فصل زمستان است و چندباری از خاطرات دوستان‌شهید را که دیدم برایم جالب بود ، هر کدامشان ناخودآگاه به مسئله وضو و سردی و زمستان اشاره کردند. حتم دارم خودشان هم متوجه این موضوع نشدند.. این خبر از مهمی میدهد که خوب است شمارا هم آگاه کنم. ( علی‌آقا گام به گام این خاطرات بودند و یاری دادند.. یادم هست یک شب خیلی دلم‌شکست که بعضی از دوستان علی‌آقا کمک نمیدهند، پایان تمام متن‌ها نوشتم ... آنشب گفتم یعنی علی‌آقا اینبار بنویسم ؟؟ یعنی آن ادامه‌دارد آخر را پاک کنم؟؟ چشم‌هایم پراز اشک بود ، شاید دلم‌شکسته بود شاید هم گلایه بود ، شاید دلتنگی، نمیدانم اما صدایی گفت: ، علی ادامه‌میدهد ، .. علی زنده‌است تا اینجا را خودش آورده ازاین به بعد هم خودش می‌رساند.. - میدانم همه‌تان میدانید اما خواستم یادآوری کنم: .. و ..✨ و هرچیزی که درمورد آنها باشد را قطعا خودشان به دست گرفته‌اند و من و حتی راویان همه وسیله‌ای بیش نیستیم.. همه چیز دست خود شهیداست. حتی پایان و ادامه‌دارد خاطرات🌹✨ ...♥️ 🌹 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
قلبم به هر درے زد و درمان نشد غمت برگرد تا دوباره به هم مبتلا شویم... #شهیـدمدافع‌‌وطن‌علـی‌نظـری
|••🌱 (عج)حفظ‌میکند.. - یکی از مراسمات مهم بود و از سراسر کشور آمده بودند.. مسئولیت گیت ورود و خروج را سپرده بودند به و گفته بودند هیچکس حتی مسئولین هم حق ندارند با ماشین بیایند، همراه علی‌آقا و یکی از دوستان گیت را داشتیم.. خیلی‌ها آمدند و کنترل و رعایت شد تا اینکه یکی از مسئولین مهم آمد.. ابتدا یکی از همراهانش آمد گفت ایشان فلان مسئول است و باید با ماشین برند بالا.. علی‌آقا هم گفت: شرمنده نمیشود؛ هیچ تفاوتی بین ایشان و بقیه نیست.. آن شخص اصرار کرد، ولی علی‌آقا دوباره گفت: نه هیچ تفاوتی بین ایشان و بقیه مردم نیست.. بعد از آن ماجرا خبر به گوش فرماندهی رسید و از تجلیل کردند.. اما علی‌آقا با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: " مملت را ما و امثال ما حفظ نمی‌کنیم (عج)حفظ‌میکند.. ـــــــــــــــــــ♥️ : .. - چند سال پیش روز ۲۸ صفر بود که با تعدادی از دوستان و رفتیم برای مراسم در یکی از روستاها موقع اذان شد برای گرفتن وضو به یکی از خانه‌های آنجا که وقف مسجد بود رفت.. هوا هم بشدت سرد و استخوان سوز بود و آب هم سردتر.. علی‌آقا وقتی خواست وارد بشود یاالله گفت که متوجه شد آنجا خواهران هم هستند.. سریع برگشت، خجالت کشید برود داخل.. با اینکه هوا بشدت سرد بود شروع کرد از لب چشمه دم مسجد وضو گرفتن.. گفتم: علی‌آقا این آب خیلی سرده بزار یا بعدا میخونیم یا میزاریم خلوت شه میریم اونجا وضو میگیرم.. گفت: " آدم باید تحت هر شرایطی باشه، بعد خندید و دوباره گفت: تازه با این آب سرد هم ثوابش بیشتره.. 🌹 (آقای م . ا ) ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
قلبم به هر درے زد و درمان نشد غمت برگرد تا دوباره به هم مبتلا شویم... #شهیـدمدافع‌‌وطن‌علـی‌نظـری
...🌱 .. - خیلی به دعای نادعلی علاقه و مداومت داشت.. و همیشه بعد از هر نمازشان این دعا رو میخواندند. آنقدر علاقه داشت که حفظش کرده بود. این دعا فضیلت‌های خیلی زیادی دارد در آخر هم بااخلاصش تاثیر کرد و او را به مقام شهادت رساند و پیش همه عزیز و بزرگ شد... علاقه‌اش دلی بود.. این دعا سراسر انگیزه و امید است و به همین خاطر او از این دعا انگیزه می‌گرفت و همیشه گشایش کارها و گره‌هایش را با این دعا باز میکرد.. 🌹 (آقای م . ب ) ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
"أشهد أنَّ" شما زنده‌تر از ما هستید! مرگ در مسلک ققنوس ندارد جایی..🕊 #پاسدارشهیدعلـی‌نظـری @Shaha
.. 🍂 خیابانها شلوغ بود و صدای جمعیت بلند شده بود.. همانهایی که شبیه گرگهای وحشی، دلشان بی‌حجابی را میخواست و ناآرامی را برای شهر آورده بودند، بخاطر زن زندگی آزادی، که حتی معنیش را هم نمیدانستند..!😔 ناگهان صدای گلوله پیچید و یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد.. گلوله قلبی را نشانه گرفته بود، قلبی که مملو از عشق به وطن بود و امنیت، قلبی که هر تپشش ذکر یازهرا(ع) و یاحسین(ع) را داشت.. دیگر هیچ صدایی به گوشها نمیرسید جز ....❣ حتی صدای دویدن همرزمانش به سمت او هم دیگر نمی‌آمد..! نگاهش بسمت آسمان بود و لباس و دستش غرق در سرخی خونش...💔 قاتل از ترس گریخت.. خواستند اورا به بیمارستان برسانند تا قلبش سالهای بیشتری‌را برای میهن و دخترکش بتپد، اما چشم‌هایش آرام به خواب عمیقی فرو رفت و دیگر خبری از صدای قلبش نبود..💔 چهل شب برای امنیت شهر ناآرام و بی‌قرار بود و خواب نداشت.. چشمانش از فرط خستگی گود افتاده بود.. دلش آغوش مولایش را میخواست! و حالا آرام در آغوش مولایش اباعبدالله(ع) خوابیده بود..🥀 . . .💔 باخون سرخش شهر آرام شد. نام پر آوازه‌اش بر دیوارهای شهر حک شد، اما !!! هنوز دخترکش به نبود پدر عادت نکرده است. مادرش دلتنگ دیدار دوباره اوست. همسرش هر روز دلتنگتر از دیروز میشود.. و چه بی‌رحمانه هنوز دخترکانی روسری‌هایشان را نپوشیده‌اند و روی خون او راه می‌روند و صدای قهقه‌ی خنده‌های زشتشان شهر را آلوده و ابرسیاهی روی آن کشیده است.. به خیال خود همه چیز تمام شده‌است، بی‌خبـر از آنکه او هنوز بیدار است، قلبش می‌تپد و راهش ... ــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 تقدیم به ... شهادت: ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ شهرستان‌ملایر @Shahadat1398🕊