بعد صبحانه و کمی استراحت عزم حرم کردیم.. آخ که دلم لک زده بود.. تمیزترین و شیک ترین لباسم رو پوشیدم.. دلم میخواست پیش اربابم مرتب باشم.. هرچند میدونستم بهترین تیپ باطنی پاک هست که خجالت زده آقا بودم💔 ولی خب ذوق و دلتنگی و شوق زیارت و دیدار نمیذاشت زیاد به این چیزا فکر کنم..
دوباره همه دست جمع راه افتادیم بسمت حرم.. مادرم که از خوشحالی در پوست خودش نمیکنجید.. عاشق سفرهای کاروانیه.. شبش میگفت بااینکه یکبار اومدم اما اونسال بقدر امسال بهم خوش نگذشت.. خیلی آرزوداشتم که بیام، خداروشکر که اومدم..
بااین حرفش انگار دنیارو بهم دادن.. خداروشکر کردم که تونستم به آرزوش برسونمش..
طولی نکشید که نسیم حرم به روح بیقرارم رسید.. سمت چپ خیابون یه خیابون فرعی بود که آخرش گلدستههای خوشگل آقام ابالفضل معلوم بود .. ایستادیم و از همونجا دست به سینه سلام دادیم.. عاشق عمو باسمم.. اصلا این همه عشق جنون آمیز به امامحسین(ع) رو از حضرت عباس(ع) دارم.. تاابد مدیونشم.. ولی یه حال خاصی باهاش دارم.. عباس برای من یعنی زندگی، یعنی نفس کشیدن، یعنی عشق، یعنی دلباختن.. دلی هر وقت بشکنه ناخودآگاه با اشک چشمها میره در خونش، و صداش میکنه: "عموجانم.."
عباسی که آرزوی بغل کردنش رو دارم.. آرزوی گرفتن دستاش توی دستامو.. یادمه یبار خوابش رو دیدم، توی کربلا بودیم ، همون سال جنگ با کوفی بیوفا.. وقتی از اسب پیاده شد و اومد طرفمون و نشست وسط جمع ما.. روبروش نشستم،، دلم از خوشحالی داشت پر درمیاوردم که زانوی من چسبیده بود به زانوهای مطهر آقام.. دستاشو گرفتم توی دستام.. که یه حالت روحم رو بهم ریخت.. دستهاش از بازو به پایین خشک بود و لاغر.. حالم بد شد با صدای لرزان و بغض کرده و متعجب پرسیدم: چرای دستای عمو عباس این شکلیه..؟؟ یکی آهسته در گوشم گفت: چون عباس دست ندارهــــــــــــــــــــــ💔💔💔
اونقدر حالم بد شد که از سنگینی حالم از خواب پریدم و تا چندروز کارم فقط اشک بود.ـ
نمیدونم چرا گلدستههای عموعباسم منو همیشه یاد دستهای قلم شدهاش میندازه.. یاد روضه سنگین علقمه.. یاد مشک پاره و اشکهای عموم..💔 و من با دیدن گنبدوگلدستههاش زبونم بعد سلام قفل میشه.. حال دل عباس، حال یه دلِ ابریه کنار آبی که هیچوقت به حرم نرسید..
توی اون حمله گرگهای وحشی مشک پاره که افتاد عموعباس منم افتاد.. نه روی پا، از روی زین.. نه آروم باشدت و تیر سهشعبهای که راوی میگه توی چشم زیباش بود.. عباس که افتاد قلب حرم هم از تپش افتاد.. عمود خیمهاش که کشیده شد.. تنها حرم نه، حسین بهم ریخت.. درست مثل همون لحظهای که وقتی رسید بالای سرش گفت :
"آخکمرم........💔"
و حسین بود و دست پا کشیدن عباس روی خاکها.....
و کلمهای که به دل حسین نشست..
"ادرک یا اَخا..." حالا برادرت رو دریاب💔
#علقمه
علقمه
علقمه
اسمی که هر عاشقی رو آتیش میزنه..
علقمه به تنهایی خودش یک عاشوراست...💔
#ادامهدارد..
ــــــــــــــــــــــ
پ.ن :
بزرگواران بخاطر مشکلی که پیش اومد و کانال قبلی حذف شد امشب یک قسمت از خاطرات قبلی رو قرارمیدیم و انشاءالله از فرداشب ادامه خاطرات رو خدمتتون هستـم..🌱
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#دلشکستهامادلداده.. شب اول چون هم خسته بودیم هم ماچندنفر رفته بودیم خیالم راحت بود و برای استراحت
#دلشکستهامادلداده..
...عاشورای #علقمه که از جلوی چشمهام به پلک زدنی عبور کرد صدای مادرم رو شنیدم که میگفت: بیا.. حال کاروان حال عجیبی بود.. نه خسته بودیم نه ناراحت ، اما نمیدونم چرا توی چهرهها یه خستگی و غم عمیق دیده میشد.. بعضیها زیر لب ذکر میگفت و بعضیهام باهم حرف میزدن.. و من در صدای هلهله دشمن کنار علقمه جا مونده بودم..💔 صدای خنده بعضیها اشک اربابم حسین(ع) رو درآورده بود.. و عباسش التماس میکرد که برگرد دارن میرن سمت خیمهها..😭
و حسین هر طور شد سرش رو گذاشت روی پاش.. لحظههای آخرعباسش بود.. باید کنارش میموند تا لاشخورها زندهزنده تکه تکهاش نکنند.. آخرنفس عباس(ع) که کشیده شد.. اشک حسین(ع) بیشتر شد.. عباسش رو بوسید و با قامتی خمیده و زانوانی لرزان بلند شد.. به خیمهها که رسید بی هیچ حرفی عمود خیمه عباسش رو کشید.. یعنی دیگه سردارسپاهم نمیادـــــــــــــــ😭
و صدای نالهها بلندشد...😭
خداوندا علمدارم نیامد
یگانه یاورو یارم نیامد..
کنار علقمه بابا چه دیدی؟
عمود خیمه را از چه کشیدی؟
عموجان،عموجانم،،ابالفضل..💔
با صدای حاجی که زائرا توجه کنند بعداززیارت بیاید فلانجا.. بخودم اومدم.. دریای دلم طوفانی شده بود.. حسین(ع) تنها و بی سپاه شده بود و هنوز روضه قتلگاه مونده بود..
تاحاجی گفت برید زیارت انگار هرکسی یجایی رفت.. همه از هم پاشیده شدیم، مثل اهل حرم حسین(ع)،، نفسم بشماره افتاده بود باید خودم رو به ضریح میرسوندم.. دستام به ضریح رسید خنکی شبکههاش تا عمق جانم نشست و آتش دلم رو خاموش کرد.. سرم رو گذاشتم به ضریح و گفتم فدات شم..
زیر لب گفتم:
گفته بودم چو بیایم غم دل باتو بگوییم.. چه بگوییم که تو هستی غمم از دل برود..
بعداز زیارت اباعبدالله(ع) نوبت به عباسش رسید.. باید میرفتیم اون سمت بینالحرمین.. صبرکردیم تا بقیه هم بیان.. تا رسیدن همه باگوشی یکی از رفقام منو مادرم چندتایی عکس یادگاری گرفتیم.. مثل همیشه میل به عکس نداشتم اما چون مادرم دوست داشت و این سفر مال اون بود کنارش وایسادم و دوتایی عکس گرفتیم.. قرارشد بعداز روضه و دعا بریم زیارت حضرتعباس(ع).. همونجا وسط بینالحرمین نشستیم و حاجی روبه روی گنبد امامحسین(ع) شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا.. کم کم که وارد روضه شد صدای ناله و گریه جمعیت هم بلند شد.. حال همشون عجیب بود و دستهاشون بسمت آسمون بلند بود.. و من زول زده بودم به گنبد بی هیچ حرفی.. دلم پر بود ولی انگار خالی از حرف بودم و هیچ چیزی یادم نمیومد که با آقام بگم.. دل سپردم به روضه و قاطی جمع شدم..
بعداز اشک و دعا رفتیم سمت حرم حضرتعباس(ع) و بعد از اون هم هر کسی خودش باید میرفت هتل..
مثل همیشه دل تو دلم نبود و تا چشمم به ضریح خوشگلش افتاد خودم رو هم فراموش کردم چه برسه به مشکلات و غمهام رو.. یه دل سیر زیارت کردم و نماز خوندم.. آرام قشنگی وجودم رو گرفته بود.. مادرم دلش میخواست کمی اطراف حرم قدم بزنه.. همه جا شلوغ و پراز شادی بود.. اعیاد شعبانیه بودو میلاد حضرت علیاکبر(ع) نزدیک بود.. بعضی جاها نذری شربت و چای میدادند .. یه جا هم چای ترش میدادن تو همون استکانهای کمرباریک و کوچیک عراقی.. برای مادرم و خودم گرفتم .. مادرم هی خورد و گفت وای چقدر خوشمزه است.. اونقدر گفت تا اخرش زدم زیر خنده و گفت انگار تا حالا نخوردی..😂 گفت واقعا هم نخوردم ، زیاد خوردم ولی به این خوشمزگی نبودن.. این اصلا انگار از بهشت اومده.. اصلا شبیه اونایی که من خوردم نیست..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#دلشکستهامادلداده.. ...عاشورای #علقمه که از جلوی چشمهام به پلک زدنی عبور کرد صدای مادرم رو شنیدم
#دلشکستهامادلداده..
...با سید قرار گذاشتیم بعد شام که مادرا خوابیدن بریم مداحی کنیـم.. از اینطرف هم کمرم بشدت درد گرفته بود نمیدونستم دووم میارم یانه.. ازطرفیم دلم اون خلوت توی حرم رو میخواست و فرصت خوبی بود برای یه هوای دونفره با امامحسین(ع).. داشتم مداحی مینوشتم که سید اومدو گفت زنعمو و عموی همسرش هنوز برنگشتن.. پیرزن و پیرمردی بامزهای که حرف حرف خودشون بود و غروبی از کاروان جدا شده بودن و گفته بودن میخوایم خودمون دوتایی باشیـم.. کسی هم جرات نداشت بهشون بگه نه.. یعنی دلشون نمیومد.. سید گفته بود گم میشد نرید.. گفته بودن نه هیچم گم نمیشیم..
ولی ساعت ۱۱ شده بود و زمان خبر از گم شدنشون میداد.. بسید گفتم یساعت دیگه صبر کن نیومدن برو برادرحاجی برو دنبالشون.. ساعت ۱۲ بود که سید گفت نیومدن و مجبور شد با برادرحاجی برن دنبالشون بگردن.. تقریبا تا صبح نیومدن و منم کمر دردم باعث شد نتونم برم حرم.. دلم پیش حرم بود.. پیش خلوتی دنج و کنج حرم.. یا روبروی ضریح و زول زدن به ضریح خوشگلش.. یا قدم زدن تو بینالحرمین بااون هوای پاک و دلچسبش.. یا خیره شدن به گنبد عمو عباس و زیر لب خوندن:
نگو آب نگو آب.. عمو نیست عمو نیست..
و دل بیاد رباب شکستن و اشک جاری شدن چشمها و ادامه شعر:
تورا چاره علیجان.. بجز تیر عدو نیست..
آخ علی لایلای..
افتادم یاد اون لحظهای که امامحسین وقتی علیاصغرش تیر خورد ، نمیتونست برگرده حرم.. عبا رو کشیده بود روی سر علیشو یک قدم میومد سمت حرم ده قدم برمیگشت.. چه حالی داشت اون لحظه آقام😭😭..
اصلا کربلا یعنی اشک.. یعنی روضه مجسـم.. کربلارو فقط باید بری ، برگردی خطاست..
یاد اون پیرمردی بخیر که نمیذاشتن بخاطر سنش بره کربلا.. ولی گفت بود باید برم.. و تا رسیده بود کربلا و روبروی گنبد وایساده بود، دست گذاشته بود روی سینهشو سلام داده بود.. همونجا و همون لحظه جانش رو هم تقدیم آقا کرده بود.. سلام اولش مساوی با سلام آخرش شده بود و تو حرمش بعشقش جون داده بود..
چقدر دلم اون حالت مردن رو میخواست.. توی کربلا جون دادن هم نعمتیه که به هرکسی نمیدن..💔
بااینکه کربلا بودم و چندقدمیِ حرم ، اما دلتنگش بودم.. تنها خوبی که اون دلتنگیها داره اینکه" تا دلت تنگ بشه زودی میتونی بلندشی و بری حرم.."
تقریبا کل شب رو بیدار بودم و بعد نماز صبح خواب چشمام رو غرق خودش کرده بود.. ۱۰-۱۱ صبح بود که با صدای مادرم بیدار شدم.. تنها چیزی که بیاد اومد سیدو عمو و زن عموش بود که چیشد آخرش.. تا بیدار شده بودم مادرم تنهایی برای خودش رفته بود خرید و منم تو دلم خوشحال که خداروشکر لازم نیست دیگه بریم خرید.. کلا از سفرهای زیارتهای از اون قسمت خرید فراریم.. چیزی هم بخوام سوغاتی میارم سعی میکنم از مسیر حرم تا محل اسکان رو خرید کنم و تمام.. واقعا حیفه یه وقتی رو براش گذاشت و بعد خسته شد و نتونی بری حرم.. ولی خب بحث مادرا فرق میکنه لذت سفرشون در اون خرید کردنا هم هست.. کلا از همچی دوست دارن استفاده کنند..
عصری دوباره رفتیم حرم .. ولی قبلش باز کاروانی جمع شدیم تا بریم #علقمه..
اسمش هم دلم رو زیر و رو میکرد.. ندیده بودم تاحالا ، بااینکه یه عده میگفتن علقمه اصلی نیست ولی باز دلم میخواست برم.. اصل یاد عموی شهیدم بود که بخاطر یه مشک آب گرگها دورش رو گرفتن و مشکش رو پاره کردن و خودش رو وحشیانه بشهادت رسوندن.. باز یاد عمود خیمهاش دلم آتش میزد.. یاد آب آب گفتن بچههایی که تبدیل شد به عمو برگرد..
یاد اشکهای عباسی که کوه غیرت و شجاعت بود و به التماس به آب یه مشک پاره که تا حرم بمون، منو شرمندهی اهل حرم نکن..💔
#علقمه.. جایی که تا ابد شرمنده عباس موند..💔
#علقمه....
کاش از اتوبوس جا میموندم و
گم میشدم...
هیچکس نمیفهمید اینجا موندم...!
ناآشنا با #نهرخین نبودم..
ولی بعدازاین همه سال اولین بار زائرش شدم..
خین هنوز بوی باروت و دود و آتش میداد.. درست مثل همان شبِ عملیات.
#کربلای۴......
همان عملیاتی که غربت بچههای غواص را به تصویر کشید..
طبق کتاب #شهیدیحییصادقی ، درست همان نیزارها و رنگ خون گرفتن خورشید نمایان بود..
سکوت نهر یا همان اروند درست مثل #علقمه بجان آدم چنگ میانداخت..
تاریکی کم کم همه خین را داشت توی آغوش خودش میکشید .. صدا در صدا پیچیده بود و حال شب عملیات برایم تصور میشد..
همینجا بود که شکارچی دستور حرکت داد و غواصها یکی یکی و بالبخند مستانهشان از زیر قرآن سیدحسینی روحانی گردان رد میشوند و وارد آب میشدند.. درست از روی همین خاکریز..
و نیها کمی آنطرفتر دستشان را برای غواصها تکان میدادند..
👇👇👇
و پر از غربته و حتی در اوج شلوغی پراز سکوته، درست مثل #علقمه..💔