🌸🌱
پُست نگهبانے رو
زودتر ترڪ ڪرد!
فرمانده گفت:
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فڪر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همہ صلوات فرستادن
گفت: بفرما 😊
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد.
#باهم_بخندیم🙃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه
#باهم_بخندیم 😅
حـاج صـادق❣
بعد از عملیات بود...🍃
حاج صادق آهنگران اومده بود پیش رزمندهها برای مراسم دعا و نوحه خونی🌹
برنامه که تموم شد مثل همیشه بچهها هجوم بردن که حاج صادق رو ببوسن و حرفی باهاش بزنن.😃
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگهای بره ، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر رو فراموش کردم بگم ، همه رو به قبله بشینید و سر به خاک بذارید و این دعا رو پنج مرتبه با اخلاص بخونید».😍
همین کارو کردیم ، پنج بار شد ، ده بار، پونزده بار ، خبری نشد که نشد.😑
یکی یکی سر از سجده برداشتیم و دیدیم مرغ از قفس پریده! 😩💗
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#خنده_خاکریز 😁
#باهم_بخندیم 😅
🌷 پدر و مادرم میگفتند بچه ای و
نمیذاشتند برم جبهه.
یک روز شنیدم بسیج اعزام نیرو داره. 👌
لباس های (صغری) خواهرم رو روی لباس هام پوشیدم و سطل آب رو برداشتم و به بهانه ی آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون ... 😉✌️
🌷 پدرم که گوسفند ها رو از صحرا میاورد داد زد : صغرا کجا !؟
برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب رو بلند کردم که یعنی می رم آب بیارم.
خلاصه رفتم و از جبهه لباس هارو با یک نامه پست کردم. 😊
🌷 یک بار پدرم آمده بود شهر و از پادگان تلفن کرد جبهه
👈 با خنده می گفت : (بنی صدر)وای به حالت اگه دستم بهت نرسه 😂😄
🌷🌷
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه
#باهم_بخندیم 😅
قبل از شروع یکی از حملات تمام فرماندهان لشگر ٢٧ محمد رسول الله برای حضور در جلسه ی توجیحی توی سنگر فرماندهی جمع شده بودند. فرمانده ی لشگر ٢٧ محمد رسول الله "محمد کوثری" ، به عنوان فرمانده ی عملیات قرار بود نقشه ی عملیات رو برای بقیه ی فرماندهان توضیح بده.
پس از سلام علیک فرماندهان جلسه شروع شد و حاج محمد کوثری پشت به همه و رو به نقشه ی عملیات شروع کرد به توضیح دادن چگونگی عملیات. فرماندهان هم پشت ایشون به صف نشسته بودند و حاج محسن دین شعاری هم در صف اول، جلوتر از همه نشسته بود.
تو همین حین یکی از نیرو ها از پشت سر یک لیوان اب یخ رو توی یقه ی حاج محسن خالی کرد! حاج محسن هم مثل آدم هایی که برق میگیردشون از جاش پرید!!! بعد برگشت و با انگشت اشاره همون نیرو رو نشون داد و تهدیدش کرد!
بعد چند دقیقه حاج محسن که لیوان اب تو دستش بود فرصت رو مناسب دید و برگشت تا اب رو خالی کنه روی اون نیرو و تلافی شوخی اونو در بیاره..... که یکهو محمد اقای کوثری بر گشت و حاج محسن رو تو اون شرایط دید که لیوان رو بالا اورده تا ابو بپاشه رو یکی دیگه از فرمانده ها!!!!
حاج محسن که از خجالت سرخ شده بود لحظه ای بی حرکت شد و بعد از اون یکهو لیوان اب رو یک نفس سر کشید و بعدش با صدای بلند گفت "سلام بر حسین"!!!
با این کار حاج محسن سنگر فرماندهی یکهو ترکید و همه شروع کردند به خنده حتی محمد اقای کوثری هم نتونست جلوی خندشو بگیره!!
#شهید_محسن_دین_شعاری🕊
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه 🌸
#باهم_بخندیم 😅
رزمنده ای تعریف می کرد، می گفت:
تو یکی از عملیات ها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین...
.
.
.
منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد می زدم؛ النظافة من الایمان!😂
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه🌸
#باهم_بخندیم 😅
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند☹️
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😅
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه🌺
#باهم_بخندیم😅
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.😢 یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم😄
سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون😌
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم.
خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.😜
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»😄
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#طنز_جبهه
#باهم_بخندیم😅
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممممممم....
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده😔زمین
دوربینو📹 برداشتم رفتم سراغش،بهش گفتم:تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی،صحبتی داری بگو...💔
در حالی که داشت اشهد و شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:من از امت #شهید پرور ایران یه خواهشی دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً پوستشو نکنید!☹️
بهش گفتم:بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه اصفهانیش گفت:اَخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه🥫افتاده!😂
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#باهم_بخندیم 😅
بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. 🌸
مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر،
یک طرف.😢
مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، 😍
چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند.😄
آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟
- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟
- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟
بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.
پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»🤔
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم، مگر چی شده؟
- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟😶
ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»😅
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#باهم_بخندیم😅
قبلِ عملیات بود،
داشتیم باھم تصمیم مےگࢪفتیم
اگر گیر افتادیم چطورتوی بےسیم
بههمرزمامون خبر بدیم
کهتکفیریانفهمن
یھوشهید مصطفیصدرزاده
بلند گفت:
اقا اگهمنپشت،بےسیم
گفتم همهچۍآرومه منچقدرخوشبختم...
بدونید که تموم شد نابود شدیم رفت .😁
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باهم_بخندیم 😅
چجوری یه خرو تو یخچال جا بدیم؟!!
من پیشنهاد میکنم ببینید،
از دستتون میره ها! 😁😂😂
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باهم_بخندیم 😅
پیشنهاد دانلود 🔥
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️