#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_ويكم
#یک_دعوای_جانانه
هادی در آخرین سفری که به تهران داشت ماجرای عجیبی را تعریف کرد. او به نفوذ برخی از عمامه های انگلیسی و افراد ساده لوحی که از دشمنان اسلام پول می گیرند تا تفرقه ایجاد کنند اشاره کرد و ادامه داد: مدتی قبل شخصی می آمد نجف و به جای ارشاد طلبه ها و... تنها کارش این شده بود که به مقام معظم رهبری اهانت کند!😱
او انگار وظیفه داشت تا همه مشکلات امت اسلامی را به گردن ایشان بیاندازد. من یکی دوبار تحمل کردم و چیزی نگفتم. بعد از سر امر به معروف چند کلامی با ایشان صحبت کردم و او را توجیه کردم اما انگار این آقا نمی خواست چیزی بشنود! فقط همان جملاتی که اربابانش برای او دیکته کرده بودند را تکرار می کرد!😠
من در مورد خیانت های آمریکا و انگلیس، به خصوص در عراق برای او سند آوردم اما او قبول نمی کرد!📰
روز بعد و بار دیگر این آقا شروع به صحبت کرد. دوباره مشغول اهانت شد، نمی دانستم چه کنم. گفتم حالا دیگر وظیفه من این است که با این آقا برخورد کنم. چون او ذهن طلبه ها را نسبت به حضرت آقا خراب می کند.
#ادامه_دارد...
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_ویکم
#مرد_میدان_نبرد
دوستان عراقی شهید
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم. 🚙
موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. هادی به راننده گفت: نگه دار!
تعجب کردیم. گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان.🐅
هادی برگشت و گفت: #مرد_میدان_نبرد از این چیزها نباید بترسد. بعد هم پیاده شد و رفت.💪🏻
بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.🤲🏻
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_ويكم
#شب_آخر2
شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدتها با او دوست بود. پیرمرد را با خودش به مسجد آورد. با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید...
دیدم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می کرد. پیرمرد باصفایی که هرشب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند. 🕌
قبر هم که قبلاً با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان، هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!!🤲🏻
هادی تکلیف تمام امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده سفر شد. معمولاً وقتی به جای مهمی می رفت بهترین لباس هایش را می پوشید، برای سفر آخر هم بهترین لباس ها را پوشید و حرکت کرد...👣
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_ویکم
#خبر_شهادت_خواهر
زینب، خواهر بزرگتر شهید ذوالفقاری که دیگر مهار کردن اشکها از کنترلش خارج شده است، میگوید: «من سرکار بودم از طرف خواهرم برایم پیامک آمد.📩
زنگ زدم.📞 گفت: میگویند هادی مجروح شده، پیش خودم گفتم هرچه هست کمک میکنیم خوب میشود. درون ذهنم تصور کردم هرشرایطی هم پیش آمده باشد کنارش هستیم. دوباره به من زنگ زدند و گفتند: هادی شهید شده، همان موقع با زانو روی آسفالت افتادم. یک جوری گریه میکردم که همه نگاهم میکردند. نمیتوانستم باور کنم میخواستم فقط فریاد بزنم دوست داشتم یکجوری پرواز کنم🕊 و پیش هادی بروم. تا بتوانم یک لحظه دیگر ببینمش یا او را درون آغوشم بگیرم. اصلا دیگر نمیفهمیدم کجا هستم. همه جا برایم تاریک شده بود.🌌
وقتی به خانه رسیدم دیدم کلی کفش زنانه و مردانه جلوی در است تا آن موقع همهاش خودم را دلداری میدادم میگفتم شاید اشتباه شده. باورش برایم سخت بود. با اینکه گفته بود برای من گریه نکنید برای حضرت زهرا(س) گریه کنید اما دلتنگی امان مرا بریده بود. الان شاید ذره ای کوچک و اندک از غم حضرت زینب(س) را بفهمیم که چقدر سختی کشیدهاند. ما الان در این شرایط داریم جان میدهیم حضرت زینب(س) چطور در آن شرایط تحمل کردهاند.»
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️