یک روز رفتم خدمت #آقای_بهاءالدینی، #فرمانده_دانشگاه_افسری بودم، توسط #شهید_صیاد با حاج آقا ارتباط برقرار کرده بودم و به #صیاد گفتم که دارم می روم، وقت گرفتهام از آقازاده بهاءالدینی. دارم می روم دیدن ایشان، گفت سلام من را به ایشان برسان و به حضرت آقا بگو دلم برایش تنگ شده. گفتم چند وقت است ایشان را ملاقات نکردید؟ گفت: حدود 10 روز. من رفتم قم، رسیدم خدمت #آقای_بهاءالدینی خودم تنها بودم و رفتم داخل منزل دستشان را بوسیدم و سلام کردم و نشستم. ایشان به من نگاهی کردند، گویا منتظر بودند که پیغام را برسانم. گفتم که حاج آقا! #جناب_صیاد به شما سلام رساندند، گفتند دلم برای شما تنگ شده.
پاسخ #آقای_بهاءالدینی که آقازاده شان هم آنجا بود، این بود؛ گفت: شما #آقای_صیاد را می شناسید؟ گفتم حاج آقا فرمانده من است. من چطور نمی شناسمش. گفت شما آقای صیاد را می شناسید؟ با سؤال دوم فهمیدم که حاج آقا به من می خواهد بگوید شما نمی شناسیدش! گفتم: نه آن قدری که شما می شناسید!
گفت آقای صیاد را می شناسید؟ گفتم: نه حاج آقا. سه بار از من سؤال کردند و بار سوم گفتم: نه حاج آقا!
ایشان به من این را گفت: "#صیاد یک پارچه نور است!"
سه بار تکرار کرد، سه بار خود سوال کرد و سه بار هم خودشان پاسخ سوال خود را دادند و گفتند: سلام من را به ایشان برسان. گفتم: چشم و یک نصیحتی هم به بنده کردند و آمدیم بیرون.
برگشتیم و وقتی رسیدیم به تهران به #صیاد گفتم که همچین سؤالی #آقای_بهاءالدینی کرد و چنین جوابی هم دادند و #صیاد لبخندی زد و بعد اشک در چشمان #صیاد حلقه زد گفت #خدا من را شرمنده نکند! حاج آقا به من خیلی لطف دارد، #خدا من را شرم سار نکند!
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید
@ShahidMohammadHasanGhasemi