eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_احمد_مشلب🌷 هر وقت اسم #امام_زمان(عج) رو میگفت بایک #ارادت خاصی دست روی #چشمانش میزاشت❤️ مولای من چشم هایمان #منتظر آمدنت است #بیا #جمعہ‌‌هاے_دلتنگے🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ اسم گردانش یا زهرا ( سلام الله علیها ) بود، #ارادت زیادی هم به حضرت زهرا داشت✌️ بعد از #شهادتش توی خواب ازش پرسیده بودند: کجایی ؟ هیچ نگفته بود ...! فقط دستش رو گذاشته بود روی نام #حضرت_زهرا ( سلام الله علیها ) که روی پیشونی بندش بود ❤️✋ #شهید_محمود_اسدی_پور 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣0⃣1⃣ به یاد #شهید_مرتضی_عبداللهی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣8⃣5⃣ 🌷 ✍به روایت همسر شهید عبداللهی 🍃🌹آقا محمد بسیار و صادق بودند، به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم نشنیدم. 🍃🌹همچنین ایشان همواره به دنبال رفاه و خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار می‌گرفتند. همیشه می‌گفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم. 🍃🌹شهید عبداللهی ویژه‌ای به حضرت زهرا (س) داشتند و می‌گفتند: ، حجاب حضرت زهرا (س) است. اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و می‌کردند. 🍃🌹آقا محمد علاقه بسیاری به (ع) داشتند. مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ امام رضا (ع) هستم، اما می‌ترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم. رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. 🍃🌹زمانی‌که داخل شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم. روز که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مصاحبه دوستانه؛ توصیه های پدرانه و بیان خصوصیات #شهید_علیرضا_بریری🌷 از زبان پدر از ویژگی های شهید ب
عاشق حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت علی اکبـر(ع) بود تا حدی که یک شب بهم گفته بود:هر وقت #شهید شدم به مداح🎤 بگو برام روضه حضرت عباس(ع) یا روضه حضرت علی اکبــر(ع) بخونه. هر وقت هم که #روضه ی این دو عزیز شروع می شد،زار زار گریه میکرد😭. منم #ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) داشتم و همیشه از ایشون میخواستم یه همسر پاک و مذهبی✨ برام انتخاب کنه.من #علیـرضا رو از خودِ حضرت گرفتم. همسرشهید #شهید_علیرضا_بریری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در #عملیات شرکت کنند خوانده‌اند و اسم حسین آقا در فهرست نبو
خاصی به علی ابن موسی الرضا [عليه السلام] داشت ... آخرش هم شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفت طوری که شب شهادتش هم مصادف شد با شهادت امام رضا [عليه السلام] ... خیلی صاف و ساده بود و اهل و گریه. هر موقع با خودش می کرد به یه جا خیره می شد و اشک می ریخت ... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✹﷽✹ ❃↫«گم شده ام لابلاے رنگ هاے دنیا بین #خاطره هامان بہ دنبال رنگ #شهادت میگردم
6⃣9⃣8⃣ 🌷 ✦⇠سجاد همیشه بود. خیلی از کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش و سر به زیری بود. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود.✨ ✦⇠زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد و می‌گفت از با شما بود حالا من است که او را سرگرم کنم. ✦⇠یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع حرم بی‌بی رساند، و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد. ✦⇠بارها به خودم می‌گفتم خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ویژه‌ای به (س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.✨ 🌷 راوے :همسرشهید 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خَلاص شدن هنــر #خالِص شدن می خواهد و تــو #هنرمندی اے شَهیــد یادم بده چگونہ از #بند دنیـا خود
هر که از روی #ارادت پا نهـد در راہ عشق ❤️ عالمـ🌷ـی پیش آیدش ڪز هـر #دوعالم بگذرد . . . #پاسـدار_مدافع_حرم #شهید_حسن_قاسمی_دانا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_روح_الله_طالبی_اقدم راوی: #پدر_شهید مادرش با رفتنش به سوریه مخالفت میکرد. یک روز #جنایات داع
دیده ام . . . نقش #مرادی، که تماشا دارد😍 داده ام دستِ #ارادتـــــ به نگاری که مپرس🌷 #شهید_روح_الله_طالبی_اقدم #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥| #ببینید لحظه ی وداع مادر #شهید_مهدی_صابری با فرزند شهیدش🌷 💢درود بر #مادرانی که پاره های تن خود ر
#درب_باغ_شهادت_همیشه_باز_است👌💖 🔸برای اول راهنمایی که می‌خواستم مهدی رو ثبت‌نام کنم، اتفاقی پیش اومد که متوجه #ارادت خاص او به حضرت زهراعلیها السلام شدم☺️ 🔹 در اون زمان، برای ثبت‌نام به منطقه‌ سکونت دانش‌آموز دقت می‌کردن با مهدی صبح برای ثبت‌نام حرکت کردیم موقع حرکت متوجه شدم مهدی #تسبیحی رو تو جیبش گذاشت🙂 🔸 رفتیم مدرسه؛ مدیر یا ناظم مدرسه که نشسته بود از مهدی سؤالاتی پرسید و کارنامه‌ شو نگاه کرد👀 از قاری و حافظ قرآن بودن مهدی هم تمجید کرد👌 😁 🔹گفت «صابری برو یک پوشه بخر و بیار » مهدی رفت، پوشه خرید و اومد به راحتی مهدی رو ثبت‌نام کردن🙂 بیرون که اومدیم متعجب به مهدی گفتم «چی شد که به راحتی و بدون هیچ دغدغه‌ای ثبت‌نام رو انجام دادن😌 🔸 مهدی گفت: «مامان من از خونه تا اینجا برای خشنودی #حضرت_زهرا علیها السلام صلوات فرستادم☺️ 🔹 اونجا متوجه شدم که مهدی پسر مقیدی هست و ارادت خاصی به حضرت زهرا علیها السلام داره👌👌 الان که فکر می‌کنم می‌بینم مهدی زهرایی بود و فدایی نوه‌شان، حضرت رقیه س و دخترشون حضرت زینب س شد🌷 راوی مادر #شهید_مدافع_‌حرم #شهید_مهدی_صابری 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 ✍ #خاطره اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی
🌷همیشه‌ی ‌خدا در حال و خنده بود. جایی نبود که جواد باشد و خنده نباشد😅 تنها جایی که خنده‌اش را نمی‌دیدی، وقتی بود که باب روضه (س) و فرزندانش🏴 باز می‌شد. 🌷به حضرت زهرا(س) خاص داشت! تا جایی که در اعزام چهارمش به ، وقتی ترکش به و سرش خورده💥 و به شدت مجروح شده بود، می‌گفت: در سوریه نشان از مادرم❤️ (س) گرفتم و پس از این جراحت به وضوح شوق رفتن در چهره‌اش هویدا بود و در مادر بی‌تابی بیشتری می‌کرد. 🌷تو روضه‌های بی‌بی، وقتی اسم میومد از خود بی خود می‌شد و به سر و صورتش می‌زد😭 🌷به آقای علاقه خاصی داشت💖 ایشون رو "حضرت نریمان" صدا می‌کرد. توی ماشین موقع جابجایی ، مداحی‌های ایشون رو‌گوش می‌داد🎶 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید #نفت ریختند و #آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ اسم گردانش یا زهرا ( سلام الله علیها ) بود، زیادی هم به حضرت زهرا داشت✌️ بعد از توی خواب ازش پرسیده بودند: کجایی ؟ هیچ نگفته بود ...! فقط دستش رو گذاشته بود روی نام ( سلام الله علیها ) که روی پیشونی بندش بود ❤️✋ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شهیده مدافع سلامت خانم : " به مادرش همیشه می‌گفت: مامان! من دختر سردارم... می‌دونم منو خیلی دوست داره♥️ 🔸شب حاج قاسم، بیمارستان شیفت بود. صبح که خبر رو شنید بغض کرد😢 تا چند روز تو خودش بود، به دوستاش گفته بود حالم خوب نیست.... چند روز بعد زن داییش رفته بود ، مزار سردار 🔹نرجس خانم فهمید به زن داییش پیام داد📲 که سلامم رو به سردار برسون، بهش بگو خیلی بهش دارم...." 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک
💠کرامت 🌷 🔰 از زبان شهید🍂 ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) ❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... ❣✨+تا که این رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده 🛍 داده بودند و حالا این از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh