🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh