یــــــ❗️ـــــــکـــــ #تـلـنـگـر 👇
گـــاهی چــه #راحـت غیبت میکنیـم!
چــه راحـت دروغ میگویـیم!
راحـت با #پدر_و_مادر تنــدی میکنیـم!
در #خیابان که راه میرویـم چـه راحـت این طـرف
و آن طـرف را نگاه میکنیــم
و کنترل #نگاه را به فراموشی میسپاریـم!
چه راحــت از #نامحرم دلبری میکنیم...
چـه راحـت تنبلی میکنیـم....
چه راحت بیخیال میشویـم و چه بی #هدف زندگی میکنیم....
گـاهی چـه راحت از #شهدا فاصله میگیریم...
چه راحت دل #مولا را میشکنیـم...
چه راحت #خداحافظ_حسین میگوییم...
گــاهی طــوری #غــرق زندگی و روز مرگی میشویـم که فرامـوش میکنیم کجا بودیـم و #کجا هسـتیم...
کـه بودیم و چه شدیم...
#امان_از_غفلت⛔️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❤️ـ﷽ـ❤️
🔹نگاه کن...
خوب نگاه کن
ببین #کجا زندگی میکنی⁉️
💢اینجا سرزمینی است که
در #دفاع_مقدس مردان و زنانی
فدای آن شدند تا ذره ای از خاک و
ناموسش را ندهد📛...
💢جوان ها و نوجوانانی که در #اوج
زیبایی و قدرت💪 بودند و از لذت ها
گذشتند و رفتند و آسمانیــ🕊 شدند...
🔹این طرف تر را نگاه کن...
💢گفتیم دفاع مقدسی ها از جنس ما #نیستند...ما نسل موبایل📱 و اینترنت و ماهواره📡 وکلش و هزار چیز دیگریم...
آن زمان که این ها نبوده.
شاید اگر بود آنها هم نمیگذشتند😏
🔹نگاه کن...
متولد چه دهه ای هستی⁉️
#دهه_شصت⁉️
💢 #رسول_خلیلی هم که هم سن تو بود...
#محمد_هادی_ذوالفقاری که رفت و از
همه ی خوشی هایش گذشت...
#مسعود_عسگری با قد و بالای رشیدش...
💢دهه #هفتادی؟
#محسن_حججی هم دهه ای تو بود...
سرش را داد😔
#محمدرضا_دهقان_امیری ...
همان افتخار دهه هفتادی ها!
همان که از همه چیزش حتی موتورش گذشت..
یا #احمد_مشلب جوان پولدار لبنانی...
💢یا چرا راه دور برویم...
اصلا همین #جهاد_مغنیه آقازاده ای که همه چیزش فراهم بود...
💢خب حالا بهانه ات چیست؟
این ها که هم #دهه ای تو هستند...
این ها هم که موبایل📱 و کلش و هزار چیز دیگررا مثل تو دیدند...
این ها هم که در همین اوضاع و احوال
بد #جامعه بودند...
🔹نه عزیز من....
این ها همه بهانه ست...
💢 #شهادت همت و حال میخواهد...
وگرنه این ها هم بالــ🕊 نداشتند...
فقط ((حال))داشتند...
#شهید که معصوم نیست🚫.
⚡️فقط
از سیم خاردار نفسش عبور کرده...
بیا قول بده تو هم از سیم خاردار #نفست عبور کنی😊
سمج باش😉💪
میرسی❤
#شهیدشو...حیفه ها
از ما گفتن بود.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#دلنـوشتــــــــه📝
♨️همیشه نشسته ایم و ...😔😔
🌾پشت سر هم برایش « #باید» بافته ایم.
🌿لیست بلند بالایی از «باید»ها ساخته ایم تا او بیاید و همه شان را #به_تنهایی بر دوش بکشد و تمام درد های جامعة بشری 💔را به تنهایی مداوا کند😔 و تمام #انتظارات ما را برآورد.
🌾هر وقت از دنــ🌍ــیا خسته می شویم
هر وقت مشکلی آزارمان می دهد
فارغ از این که چقدر بزرگ یا به #کجا مربوط باشد،
آهی می کشیم😪 و می گوییم:
♦️«آقا می آید و همه #مشکلات را حل می کند.»
♦️«آقا که آمد باید با #فلان شخص فلان برخورد را کند👊»
♦️« #آقاکه_آمد باید این کار را این طور درست کند»
و هزاران جور جملة جورواجور دیگر😞.
🌿خوب که فکر می کنم💭، می بینیم ما شده ایم درست لنگه #بنی_اسرائیلی هایی که به موسایشان گفتند:
♦️«ما همین جا نشسته ایم؛ تو با #خدآیت برو و دشمنان را از ارض موعود بیرون کن؛ بعد ما می اییم و با آرامش😌 در آن سرزمین زندگی می کنیم.»
🌾انگار ما هم می خواهیم #موسایمان را که می آید تا نجات مان دهد و از چنگال فرعون ها برهاند؛ تک و تنها👤، با خدایش به جنگ ها و سختی ها بفرستیم و #منتظرش بمانیم تا با پیروزی ✌️برگردد و یک جهان🌎 پر از صلح و آرامش را دو دستی #تقدیم مان کند.
♨️آیا زمان آن نرسیده است که از خود بپرسیم
« #او_ازمن_چه_انتظاری_دارد؟»
🍃🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
می گفت: پنجاه سال دیگر ما نیستیم؛ نفت هم بالاخره #تمام میشود؛ جهان دارد به سمت #خشکسالی میرود و آن
🔹مسعود بسیار #خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد.
🔸آن مرکز یک #باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی #گردو در ماشینش پخش شده است.
🔹از او پرسیدم، این گردوها از #کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟
او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید.
🔹من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را میریزد داخل ماشین و میگوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه #فرق میکنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم.
🔸علی آقا جواب داده بود که آخر شما #تنها_دکتر اینجا هستید که به من #سلام میکنید.
✍ همسر شهید
#شهید_مسعود_علیمحمدی🌷
#شهید_هسته_ای
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تلنــگـــــــــــر🔔🔔
♦️نگاه کن...
خوب نگاه کن👀
ببین #کجا زندگی میکنی⁉️
♦️اینجا سرزمینی است که در #دفاع_مقدس مردان و زنانی #فدای آن شدند تا ذره ای👌 از خاک و ناموسش را ندهد✘
♦️جوان ها و نوجوانانی که در #اوج_زیبایی و قدرت بودند و از لذت ها گذشتند و #رفتند و آسمانی🕊شدند.
↮این طرف تر را نگاه کن↮
♦️گفتیم دفاع مقدسی ها از جنس ما #نیستند🚫 ما نسل موبایل📱 و اینترنت و ماهواره و کلش و هزار چیز دیگریم. آن زمان که این ها نبوده.
شاید اگر بود آنها هم #نمیگذشتند😏
♦️نگاه کن↯↯
متولد چه دهه ای هستی⁉️
#دهه_شصت؟
#شهید_رسول_خلیلی 🌷
↫هم که هم سن تو بود...
#محمد_هادی_ذوالفقاری🌷
↫که رفت و از همه خوشی هایش گذشت.
#مسعود_عسگری 🌷
↫با قد و بالای رشیدش...
دهه #هفتادی⁉️
#شهید_محسن_حججی 🌷
↫هم دهه ای تو بود...#سرش را داد
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌷
↫همان افتخار دهه هفتادی ها!
↫همان که از همه چیزش حتی موتورش🏍 گذشت...
یا #شهید_احمد_مشلب🌷
↫جوان پولدار💶 لبنانی...
♦️یا چرا راه دور برویم...
اصلا همین #شهید_جهاد_مغنیه
↫آقازاده ای که همه چیزش فراهم بود...
♦️خب حالا #بهانه ات چیست؟
⇜این ها که هم دهه ای #تو هستند...
⇜این ها هم که موبایل📱 و کلش و هزار چیز دیگر را مثل تو دیدند...
⇜این ها هم که در همین اوضاع و احوال بد جامعه بودند...
♨️نه عزیز من
این ها همه #بهانه ست...
#شهادت همت و حال👌 میخواهد.
وگرنه این ها هم بالــ🕊 نداشتند
فقط ( #همت) داشتند...
♦️شهید که #معصوم نیست
فقط از سیم خاردار #نفسش عبور کرده.
بیا قول بده تو هم از سیم خاردار #نفست عبور کنی.
اراده داشته باش و همت کن💪
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_سیدمرتضی_آوینی 🔺آن آستینِ #خالی که با باد🍃 این سو و آن سو میشود نشانِ #مردانگیست 🔻گاهی ب
🔸دَه ماه بود ازش خبرى نداشتیم❌مادرش مىگفت: خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ #زنده است؟ مرده است⁉️
🔹مىگفتم: #کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانم. #جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟"
🔸رفته بودم #نماز_جمعه. حاج آقا آخر خطبهها گفت #حسین_خرازى رو دعا کنید🙏 اومدم خونه. به مادرش گفتم. پرسید: #حسین ما رو مىگفت؟ گفتم: "چى شده که امام جمعه هم مىشناسدش⁉️
💥نمىدونستیم #فرمانده لشکر اصفهان است!
#شهید_حسین_خرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🚨 #خبر_فوری 📣پرواز پرستویی دیگر... مدافع حرم حضرت زینب س #حامد_سلطانی به همرزمان شهیدش🌷 پیوست ....
گفتم #کجا
⇜گفتا به خون❣
گفتم چرا
⇜گفتا #جنون
گفتم چه وقت⁉️
⇜گفتا کنون
گفتم #نرو
⇜خندید و رفت😔😔
#شهید_حامد_سلطانی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #سیره_شهدا 💢ده سال با محمد زندگی کردم، هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه، به نماز اول وقت فوق العاده ا
🔴ملاقات شهید بروجردی و امام زمان(عج)
🔰جلسه می گذاشتند و بحث می کردند؛ به نتیجه نمی رسیدند. آن پایگاه #امنی که دنبالش بودند؛ پیدا نمی شد❌ کار داشت عقب می افتاد و #عملیات هم نزدیک بود.
🔰آمد و پرسید نماز امام زمان عج را چگونه می خوانند‼️ توضیح دادم و گفتم: چطور مگه؟ واسه چی میخوای؟ گفت: #نذر کرده بودم اگه مشکل حل بشود به شکرانه، #نماز_امام_زمان عج بخوانم.
🔰توی همین افکار💭 بود که روی نقشه #خوابش برده بود. توی خواب امام عصر را دیده بود. جایی را نشان داده بود و بهش فرموده بود: "این جا #پایگاه بزنید. محل خوبی است✅"
🔰دوستانش سر به سرش میگذاشتند که؛ راستش را بگو، این جا را رو نکرده بودی! از #کجا گیر آوردی؟😉
منبع: کتاب امام زمان و شهدا،ص۵۲📚
#شهید_محمد_بروجردی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴دل بشر که به سخن در می آید، دیگر نمی توان محصورش کرد. سرشت پاک بشر که لب به شکوِه می گشاید، دیگر نمی توان جلودارش بود.
🌴بی تابی هایش آخر چنان جان گداز می شود، که #ناله های زمین و آسمان از فغانش در هم می پیچند. فریاد میکشد که آهای اهل زمین!
تا چه #وقت؟
تا به #کجا؟
🌴ناله میزند که آهای بی خبران! چه نشسته اید و در #هوس مغروق گشته اید که نمی دانید مردی #عاشق، در کنج عالم #دلتنگی، غم در جان دارد و چشمان ملیحش، برایتان از نم #اشک لبریز می شوند😔
🌴شیون میکند که آهای غرق شدگان!
مگر شما #عهد نبسته بودید؟ مگر شعر و شعارتان، #ولایت و ایمان و مولایمان نبود؟ مگر #شیعه نبودید؟ پس چه شد؟😓
🌴"اَلعَجَل" هایتان، تا چه اندازه از عمر لحظه های سرد و #تلخ این جهان کاست؟ "اَلغَوث" هایتان، را کجا به ساحت عمل آوردید؟ "اَلعَفو" هایتان، بندهای کدام لغزش و #معصیت را از وجودتان گسست؟😞
🌴آه میکشد که آهای #جاماندگان! چه نشسته اید که همین نشستن، روزی دچارتان خواهد کرد. پس برخیزید. برخیزید و شبنم اشک را از مژگانش برچینید.
✍پ.ن: آری! باید برخواست. باید برخیزیم. برخیزیم و با هرآنچه در طاقت مان است، زمین و #زمان را برای آمدنش مهیا کنیم❤️
✍️نویسنده: #زهرا_مهدیار
#جمعه_های_انتظار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh