🌷شهید نظرزاده 🌷
یــادت باشــد #شهیــد اسـم نیست❌ ↫رســـم است !!! شهیــد عکس📸 نیست که اگـر از دیوار اتاقت #برداشتـی
1⃣8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰ماه مبارک رمضان🌙 بود. قرار شده بود #آقاجواد باز هم به #سوریه بروند. یک روز که از خانه پدرش🏡 آمد، به من گفت: "خانم! مامانم میگن #ماه_رمضان را نرو سوریه."😔
🔰گفتم: خوب طوری نیست! خوبه که #پیشمون باشی. بمون و بعد از ماه #رمضان برو🚌 اون شب رفتیم مهمونی و بعد هم رفتیم #شهدای_گمنام🌷 کوه سفید.
🔰فردا صبح که از خواب بیدار شد، گفت: من برم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه🏘 گفت: خانم! من دیشب به #شهدا گفتم نمی خوام ماه رمضان را به #سوریه برم🚷 ولی صبح پشیمون شدم و حالا رفتم پیششون و گفتم: ”هر طور #حضرت_زینب صلاح میدونن“
#شهیدجوادمحمدی ششـ6ـم ماه رمضان به سوریه رفتند و یازدهــ11ـم ماه مبارک هم به #شهادت رسیدند....
💥نکته ش رو گرفتی⁉️
رابطه #جواد و #شهدای گمنام رو داشتی؟
همش همینه...
نگاه شهید👀 به قلبته
هر چی میخوای، بخواه...
شهید، #آمین می گوید، دعایت می کند
به شرط اینکه☝️
#شهید🌷 تو قلبتـ❤️
#جز_خدا عشقی نبینه❌
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_روزه_دار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂از همان روز اول زندگی با همسرش💞 قرار گذاشتند هر قدمی که بر می دارند به #خدا نزدیک تر شوند😍 همین هم
🌸🍃
✍ #خاطره
اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود.
همه توی اتوبوس سوار شده بودیم.
حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها بود و هرکس زیرلب چیزی زمزمه میکرد
که یهو یکی پرید وسط اتوبوس و شروع کرد به لطیفه گفتن و #شوخی با بچه ها....
یه #بمب_انرژی بود.
از این طرف میرفت به اون طرف و با گوشی از بچه ها فیلم میگرفت و میگفت
یه دهن بخون وقتی #شهید شدی یه چیزی ازت داشته باشیم
حالا با یاد اون خاطره ها
چشمامون از دوریش، گریون میشه
اما لبخند به روی لبامون میاد...
#جواد
خیلی با بقیه فرق داشت....
#شهید_جواد_محمدی 🌷
#شھید_رمضان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠خبر شهادت 🌹🍃خبر شهادتش را #فردای روز شهادتش شنیدم، خونه بودم یکی از رفقا
🔸نزدیک ایام #محرم که میشد؛ دیگه دل تو دلش نبود. #جواد بود و پیراهن مشکی🏴 که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود
🔹خیلی مقید بود هر شب حتما در #هیئت حضور داشته باشه. اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن #شام هیئت...
💥جواد #ثابت کرد بچه هیئتی آخرش #شهید میشه🕊🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸جواد در حالیکه تیرها💥 مثل #رگبار از روی سرش رد میشدند. در حال جمعآوری #مینها بود تا راه را باز کند.
🔹همان چند روزی که #عراق بود
خیلی عربها با او دوست💞 شده
بودند، آنقدر که حاضر نبودند به مناطق #خطرناک برود
🔸اما #جواد میگفت: من آمده ام تا به هر شکلی که هست؛ هر کاری که از دستم بر میآید💪 انجام دهم و به #شهادت برسم.
#شهید_جواد_کوهساری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یــادت باشــد #شهیــد اسـم نیست❌ ↫رســـم است !!! شهیــد عکس📸 نیست که اگـر از دیوار اتاقت #برداشتـی
6⃣4⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰ماه مبارک رمضان🌙 بود. قرار شده بود #آقاجواد باز هم به #سوریه بروند. یک روز که از خانه پدرش🏡 آمد، به من گفت: "خانم! مامانم میگن #ماه_رمضان را نرو سوریه."😔
🔰گفتم: خوب طوری نیست! خوبه که پیشمون باشی😔 بمون و بعد از ماه #رمضان برو اون شب رفتیم مهمونی و بعد هم رفتیم #شهدای_گمنام🌷 کوه سفید.
🔰فردا صبح که از خواب بیدار شد، گفت: من برم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه🏘 گفت: خانم! من دیشب به #شهدا گفتم نمی خوام ماه رمضان را به #سوریه برم🚷 ولی صبح پشیمون شدم و حالا رفتم پیششون و گفتم: ”هر طور #حضرت_زینب صلاح میدونن“
#شهیدجوادمحمدی ششـ6ـم ماه رمضان به سوریه رفتند و یازدهــ11ـم ماه مبارک هم به #شهادت رسیدند....
💥نکته ش رو گرفتی⁉️
رابطه #جواد و #شهدای گمنام رو داشتی؟
همش همینه...
نگاه شهید👀 به قلبته
هر چی میخوای، بخواه...
شهید، #آمین می گوید، دعایت می کند
به شرط اینکه☝️
#شهید🌷 تو قلبتـ❤️
#جز_خدا عشقی نبینه❌
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_روزه_دار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠خبر شهادت
🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق #مسجدجوادالائمه ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند.
🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم #ماه_رمضان بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به #جواد پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت.
🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم #مامانم. گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه #خبرایی_هست.
🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود #تحقیق کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون #ماه_روزه است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق
🔰این که رفت، من یه مقدار #خبردار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب #نگهبانی هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست.
🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. #جواد رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم #سحر دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌
🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم #نماز نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه #بابا رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد.
🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) #زخمی شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا #شهید_شده⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔
🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما #خواب هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_براتعلی_نظرزاده
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍀ناگهان، نور تمام خانه را روشن میکند!!
گویی #ابالحسن، همه ے خورشید را به آغوش کشیده است...! خورشیدی که پرتوهایش آسمان شب را چون روز روشن کرده و از تلاءلو آن، ماه چون کودکی خجالت زده به آغوش ابر پناه برده است.
🍀مردم انگشتِ حیرت به دهان پچ پچ میکنند، مگر خورشید شباهنگام نیز می تابد!؟و همگی به دنبال سرچشمه این #نور عظیم از خانه های مسکوت خود روانه کوچه پس کوچه های تاریکِ #مدینه میشوند.
🍀چندکوچه آن طرف تر امّا، روح تازه ای به جانِ اهل خانه دمیده شده است.
روحی از جنس #خدا به جانِ نوزادی از دامان #فاطمه(س).
🍀لبخند شیرین لبهای پدر، شیرینی عسل را به سخره می گیرد و #شمس_الشموس غرق در چهره آسمانی پسر، زیر لب #الحمدالله تسبیح می کند، نوزاد می خندد و قند در دلِ پدر آب میشود و بار دیگر رضا، سر بر سجده رضایتش را به معبود عرضه میدارد🤗
🍀چه کسی میداند که خداوند از امشب، شیوه جدیدی از کرامت و بخشش را به عالمیان عرضه کرده است؟!
🍀کودکی سرشار از جود و کرامت و احسان. مگر فلسفه جواد نامیدنش چیزی جز جود و بخشش اوست؟!
🍀خداوند راهِ کوتاهی از قلبها به درگاهش گشود!! راهی که انتهایش جز به اجابت ختم نمیشود و چه خوشبخت است آنکه راهِ ورودش به قلب #رضا،نامِ #جواد است🌺
🍀باب الجواد، راه ورود به #قلب توست. حاجت رواست، هرکه از این راه میرود.
#السّلام_علیک_یا_جوادالائمه⚘
🍀اسمی گره گشا تر از اسم "جواد" نیست، پایان هرچه خواستم از او "نداد" نیست، بین تمام صحن و سراها،طلوع صبح، جایی به باصفایی "#باب_المراد" نیست.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌺به مناسبت ولادت #امام_جواد_علیه_السلام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاطره ای از شهید نظرزاده
💠خبر شهادت
🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق #مسجدجوادالائمه ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند.
🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم #ماه_رمضان بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به #جواد پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت.
🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم #مامانم. گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه #خبرایی_هست.
🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود #تحقیق کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون #ماه_روزه است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق
🔰این که رفت، من یه مقدار #خبردار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب #نگهبانی هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست.
🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. #جواد رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم #سحر دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌
🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم #نماز نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه #بابا رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد.
🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) #زخمی شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا #شهید_شده⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔
🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما #خواب هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_براتعلی_نظرزاده
#شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎉🎊🎀🎉🎊🎀🎉🎊🎀
بر شادے پیغمبر و زهرا #صلواٺ
بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ🌺
هم مولد #اصغر اسٺ و هم روز #جواد
بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا #صلواٺ
#میلاد_امام_جواد(ع)🎉
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎊
#بر_همگان_مبارکباد😍🌸♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاطره ای از شهید نظرزاده
💠خبر شهادت
🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق #مسجدجوادالائمه ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند.
🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم #ماه_رمضان بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به #جواد پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت.
🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم #مامانم. گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه #خبرایی_هست.
🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود #تحقیق کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون #ماه_روزه است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق
🔰این که رفت، من یه مقدار #خبردار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب #نگهبانی هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست.
🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. #جواد رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم #سحر دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌
🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم #نماز نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه #بابا رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد.
🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) #زخمی شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا #شهید_شده⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔
🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما #خواب هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_براتعلی_نظرزاده
#شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت دُردونه امامرضا جانمون مبارک باشه🥹🥰
شاه خراسون پدر شده💕🎊🎈
🥹😍
#میلاد #امام_جواد #ولادت #جواد #شاه_خراسان #رجب #تولد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh