🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #کلام.شهید 🔰می روم تا #انتقام سیلی #مادرم رابگیرم. 🔰#همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر #دوس
#سیره_شهید 📖🔎
پدر شهید می گفتند:
زمانی که شهید بزرگوار قرار بود به
جبهه مقاومت #اعزام شود، در پاسخ
به این سوال که هنوز رهبری #فتوای_جهاد نداده است،
گفت:
«مگر حتما باید عرصه #تنگ شود تا
آقا اذن جهاد بدهد، قبل از آنکه عرصه
تنگ شود باید برویم تا آقا #اطمینان_خاطر یابند.»
#شهید_حسین_هریری🌷
#آتش_به_اختیار✌️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⤴️ توصیه های شهید مدافع حرم 🌷عباس آبیاری🌷 ✔️همیشه مراقب هم باشید و در مقابل ظلم بایستید ... ✔️ از
9⃣5⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠شهیدی که برای رفتنش به سوریه نذر کرد لب به آب نزند
🌸۸ دی ماه ۷۰ در تهران به دنیا آمد.
روحیه اش #جهادی بود و ارادت خاصی به #شهدا داشت، مخصوصا شهید بابایی، شهید کشوری و شهید کلهر.
🌸اهل #نماز_اول_وقت و امر به معروف بود.
با جذبه، #خوشرو و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جدو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود.
چندین بار #مقام_اول کشوری را بدست آورد.
🌸از ۲۱ سالگی مشتاق #دفاع_از_حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود #اعزامش_نمیکردند.
💐بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به #کربلا، با توسل و مدد گرفتن از امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، #نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم خانوم حضرت زینب(ع) نرسد #آب_به_لبانش_نزند.
نذرش هم قبول شد...
🌸فردای روزی که از کربلای معلا برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به #پادگان برد .
بعداز یک ماه در تاریخ ۱۲ دی ماه ۹٤ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود.
بهترین لحظه عمرش بود...
سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد.
🌸...سرانجام در ۱۳ دی ماه ۹٤ به سوریه #اعزام شد.
همیشه آرزو داشم روی شناسنامه اش #مهر_شهادت بخورد که خداوند مهربان در ۲۱ دی ماه ۹٤ او را به آرزویش رساند...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عباس_آبیاری🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠خنده به یاد ماندنی
قبل از #اعزام برای دیدنم به پایگاه ساجدی مسجد عمار آمد. تلفنی از قبل هم پیگیر بود که حتماً من را ببیند. وقتی آمد همدیگر👥 را دیدیم. یک نوجوانی از نزدیکانش هم همراهش بود او را معرفی کرد و گفت این #نوجوان را به شما میسپارم تا در مسجد از او استفاده کنید. نگذارید حال و هوایش عوض شود.
گفت: علیرضا قدر این جوانان مسجد را بدان. برای اینها هر چه کار کنی کم است. کار برای این جوانان مثل #جهاد است. خداحافظی کرد👋 گفتم محمد چه قدر #جدی خداحافظی میکنی (چون قبلا هم خداحافظی داشتیم با هم) گفت دیگه دعا کنید.
دیدم واقعا خودش دارد اعلام می کند که این سفر #رفتنی است. لحنش جدی شده بود. گفتم پس #حلالم_کن، من را هم یاد کن، خندید☺️ خندهاش دلم را برد. همان لحظه گفتم کمی صبر کن یک عکس بگیریم📸 این عکس مال #همان_لحظه است، و آن خنده به یادماندنی.
#محمد قطعا خبر داشت. رفتن این بار با دفعههای قبل فرق داره و این بار رفتنی است🕊 که بازگشت ندارد❌ همچنین خداحافظی و همچنین #وصیتی سابقه نداشت.
#شهید_محمد_جاودانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید محرم ترک : هر کجا #ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم. ❤️✨کسانی که ایشان را می شناسند می
6⃣7⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
✍همسر شهید
🔰موقع #اعزام چیزی گفتند، که در ذهنم💬 برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت: هرکجا #ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم👌
🔰او بحث دفاع👊 از #حرم عقیله بنی هاشم (س) را مطرح کرد. برای فاطمه از حضرت رقیه و حضرت زینب و #واقعه_کربلا میگفتند تا فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است❗️ کجا رفته و چرا رفته است⁉️ و آرمان اصلی #پدرش در زندگی چه بوده؟
🔰۱۴ دی ماه🗓 سال ۹۰ راهی #سوریه شدند و دو هفته بعد هم به آرزوی دیرینه اش رسید🕊 به خاطر #شغلش همیشه نگرانی از دست دادنش، نبودنش و ندیدنش را داشتم😔 هر بار که به مأموریت می رفت برایش دعا می کردم تا #برمیگشت.
🔰مأموریت آخرش حتی به فکرم هم نمی رسید🗯 که با دو هفته مأموریت، #محرم را برای همیشه از دست می دهم😭 هر بار که به ماموریت میرفت به هر نحوی می شد من را #راضی می کرد و راهی می شد و #ماموریت_آخرش با صحبت هایی که کردند من راضی از رفتنش🚌 بودم چون خود را مدافع حریم اهل البیت (علیهم السلام) می دانست.
🔰طی دوهفتهای که سوریه بود هر روز با هم تلفنی☎️ صحبت می کردیم. یک روز قبل از #شهادتش با هم صحبت نکردیم و وقتی به شهادت رسید🌷 دو روزی می شد که هیچ #خبری از او نداشتم....
🔰آن چیزی که این روزها من را #راضی می کند و خشنود و آرام از اینکه درد دوری و دلتنگی💔 از #همسفرم را تحمل کنم این است که آرزوی خیلی از ما شیعیان بوده تا در رکاب #اباعبدالله و در روز عاشورا حضور داشتیم و از اهل بیت پیامبر دفاع میکردیم👊
🔰حالا این شرایط برای #محرم فراهم شده بود و او هم از #مدتهاقبل خودش را برای این هدف🎯 آماده کرده بود.
#شهید_محرم_ترک
#شهید_مدافع_حرم
#تاریخ_ولادت : ۵۷/۱۰/۰۱
#تاریخ_شهادت : ۹۰/۱۰/۲۹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#همسر_شهید
🔸پنجشنبه 5 آذر #آخرین_شبی بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل #نوزادمان را ببینند. اما از آنجا که #خبرشهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️
⚡️ولی ما بی خبر بودیم
🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با #مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه #مادرشوهرم مهمان داریم
🔸وقتی رسیدیم #امام_جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند
کسایی که می رفتن #سوریه حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه #میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕
🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان #اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: #بله
🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من #آمادگی پیدا کردم، گفتند: آقا میثم #مجروح شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم
🔹وقتی که دیدند هیچ #عکس_العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و #خداگرفته
و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که #میثم_شهید_شده😭
#شهید_میثم_نجفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
8⃣7⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠ماجرای خواب حضرت زهرای #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
🔰همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران #آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو #قلیان میکشی، نفس کم میآری.
🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید #هشت_روز قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به #همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
🔰کمکم دیدیم مجید شبها🌙 #قهوهخانه نمیرود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است #مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند بله.
🔰به تک تک #گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که #سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که #قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅
🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای #مادرم را داشته باشید من #امشب عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد🚫
🔰گفته بود خواب #حضرت_زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از #دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید #رضایت بدهم.
🔰بعد از این ماجراها همه میدانستیم مجید شبها #آموزشی میرود، یک شب لباسهایش🛁 را خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد🏘 میگویم لباسها #خیس است و بهت نمیدهم.
🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه #دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که #تو_نرفتی. 💥اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود.
🔰متوجه شد که چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من #مریض میشوم و #پدرش هم رضایت نمیدهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند #پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی⁉️
🔰گفته بود: #خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 میدیدم #مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت😭
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمد
0⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻راوی: مادرشهید
🔰با شروع جنگ در #سوریه، پیش از او دوستان و آشنایان👥 عازم سوریه شدند. زمزمههای رفتن# محمدحسین و آماده کردن ما مدام در خانه شنیده میشد. اوایل مخالف⛔️ بودم؛ چرا که محمد حسین #بزرگترین پسرم بود و دلبستگی💞 بیشتری نسبت به دیگر بچهها به او داشتم. ولی در نهایت با اصرار و پافشاری محمد، من #رضایت دادم و ایشان بار #اول در سال ۹۴🗓 عازم سوریه شد.
🔰محمدحسین میتوانست در قالب تیپ #زینبیون نیز به سوریه اعزام شود🚌 اما از طریق لشکر #فاطمیون به جبهه رفت. نیت و هدف🎯 اصلی فرزندم #دفاع_ازحرم بود که و حضور در هر یک از دو لشکر برایش تفاوتی نمیکرد❌ ولی چون #شهید به زبان فارسی مسلط بود، برای ارتباط برقرار کردن با همرزمان👥 خود در گروه #فاطمیون احساس راحتی بیشتری میکرد.
🔰روز #اعزام محمدحسین احساس غریبی داشتم؛ هم خوشحال و هم نگران💓 بودم؛ خوشحالی از این بابت که جوان برومندم برای #دفاع از حرم بی بی🕌 میرفت و از سوی دیگر آنقدر بزرگ شده که خودش راه #صحیح و غلط❌ را انتخاب کند. همچنین نگران از دوری، #بیخبری و اتفاقات دیگر بودم. فقط #مادر است که میتواند اینگونه احساسات خود را مدیریت و کنترل کند.
🔰در مدتزمانی که ایران🇮🇷 بود به ما عکسها و فیلمهای #سوریه را نشان میداد و از #خاطرات دوستان و همرزمانش میگفت.
#شهید_محمدحسین_مومنی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پرسید: چی کار کنم #شهید بشم؟ دست زدم روی شانه اش و با خنده گفتم: ان شاءالله #ویژه شهیدشی! گل از گ
🔻زهرا عباسی، همسر شهید حججی:
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
📕 سربلند
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند.
🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌
🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند.
🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند.
🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم.
🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarz
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔆فی المسافة بین #غیابک و حضورک انکسر شیء ما، لن یعود کما کان أبدً. 💠در فاصلهی میان ↵ #هجران تا
5⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔻همسر شهید:
🔰شهید #حامد از دوستان صمیمی دامادمان بود که نخست به بنده معرفی شدند و چندبار باهم💞 صحبت کردیم و بعد با #خانواده صحبت کردند. 23 اردیبهشت 86📆 به همدیگر محرم و در 14 تیر 86 مصادف با روز میلاد #حضرت_زهرا(س) به عقد💍 هم در آمدیم
🔰حامد به قدری بزرگوار بود که همیشه در صحبتهای قبلی خودش را از #شهادت دور میدید و میگفت: ماها شهید نمی شویم🌷 حتی قبل از رفتن به #سوریه هم از شهادت حرفی نمیزد، یشتر از دغدغهمندیش صحبت میکرد که چکار باید کنیم و وضع #جامعه نامناسب است😔
🔰بزرگترین خصوصیت حامد #اخلاق و رفتار خوبش بود. ما 8 سال کنار هم💞 زندگی کردیم شاید در این مدت 8 بار #عصبانیتش را ندیدم، همیشه خودش را کنترل می کرد و موقع عصبانیت تند صحبت نمیکرد❌و سکوت میکرد. با اینکه خیلی سخت است که انسان #همیشه خوش اخلاق و شاد باشد👌
🔰چهارسال است که از رفتن #حامد میگذرد و من در این مدت خیلی تلاش کردم که شبیه او👥 شوم اما متاسفانه اصلا موفق نبودهام😞 گفتن این چیزها در سخن آسان است اما در #عمل بسیار سخت است، به نظرم یکی از دلایلی که خدا حامد را انتخاب کرد✅ به دلیل اخلاق و رفتار خوب او بود.
🔰در زمان رفتن حامد، با اشکهایم😭 او را بدرقه کردم، من میدانستم اگر حامد بماند و به #سوریه نرود بیشتر اذیت می شود و دلیل رضایتمم هم همین بود. حامد به این دلیل به سوریه رفت چون اعتقاد داشت کاری از دستش بر نمی آید و باید #تفنگ به دست بگیرد✊ همیشه تفنگ به دست گرفتن را جزء کارهای #آسان زندگی می دانست
🔰شهید معتقد بود اینکه اینجا بمانی و کار #فرهنگی انجام دهی خیلی اهمیتش بیشتر است و همیشه این موضوع را به دوستانش👥 که نتوانسته بودند #اعزام شوند میگفت. حامد 37 روز در سوریه ماند و سپس به #شهادت رسید، 4 دی 94 به سوریه اعزام شد و 12 بهمن 94 به مقام رفیع شهادت🕊 نائل امد.
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷نگاه گن به #بیکران، به کهکشان به قابِ مــ🌝ـاه و آسِمان به روزها، به تابِشِ رنگین کمــ🌈ـان 🌷 #نگاهَ
🔰دیدار آخر
🔻مادر شهید
🔸روزی که می خواست #اعزام شود، نماز صبح📿 را که خواندم دیدم #محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده #زانو_زد. دست هایم را گرفت بوسید💖 صورتم را بوسید. من همینجا یک حال غریبی شدم.
🔹گفتم: #مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی👋 نمی کردی. گفت: این دفعه #مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ💔 می شود. من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم
🔸بعد که محمد رفت🚗 برگشتم سر #سجاده و ناخودآگاه گریه کردم😭 انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این #دیدار_آخرمان است.
#شهید_محمد_تاجبخش
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید محرابی: 🌱شهید محرابی لحظه آخری که میخواست به جبهه برود به ما گفت قطعاً من شهید میشوم و
🔹چند روز به #اعزام شون مانده بود و من دلهره😥 عجیبی داشتم. تصمیم گرفتم #حرف_دلم رو بهشون بگم.
🔸عزمم را جزم کردم و گفتم: اگر رفتین و خداوند #شهادت رو قسمت تون کرد، محمدمهیار وقتی #باباهای دیگه را ببینه و جای خالی شما👤 را چی بهش می گذره⁉️
🔹سکوت کرد و لبخند زد وگفت: شاید شما بتونی با #حرفهات دلم را بلرزونی💓 ولی #ایمانم رو هرگز❌
در آن لحظه خیلی از حرفم #خجالت زده شدم.
#شهید_حسین_محرابی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید🔻 💢همین حالا در نبودش احساس #بودنش را دارم و هر روزم را با او شروع میکنم♥️ و شبم را با ا
2⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان #سوریه را میدیدم.
🔰شبی که میخواست #اعزام شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی #پشت_سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون میزد و بغض سنگینی مرا خفه میکرد😢 دلم آشوب بود💗
🔰از همان لحظه #دلتنگیام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا #دلش بلرزد.
🔰یدالله، در #فروردینماه سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس میگرفت و از حرم حضرت زینب (س) و #غربت آنجا برایم حرف میزود و میگفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را میدیدم😔
🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماسها☎️ کاهش یافت و بهطبع #نگرانی و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه #آخرین باری که تماس گرفت 8 فروردینماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند
🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و #آخرین_جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه #بیادتم...»
🔰بعد از این تماس تا روز #شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردینماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و #همکار شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت #یدالله بگیرم
🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را میدانست ولی برای #آرامش قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و #سردرد شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که #یدالله_شهید_شده است.
راوی: همسرشهید
#شهید_یدالله_ترمیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹ساعت ۸ شب خبر اعزام نیروها جهت دفاع از #حرم_عمه جان سادات دادند. قرار شد با افراد تماس☎️ بگیریم و برای حرکت ۷ صبح اطلاع رسانی کنیم تا ساعت ۲۲ مشغول تماس بودیم بجز چند نفر که شماره ما برای آنها نا آشنا بود همه پاسخ دادند حالا نوبت تکمیل کردن لیست #اعزام شد و جایگزین کردن افراد
🔸قسمت که باشه، قسمت #محمد_قنبریان بود. آخه در اولین برخورد ما، یقه ما را چسبیده بود و گفته بود اگر مرا نبرید قیامت جلوی حضرت زهرا(س)♥️ دامن شما را میگیرم. ما کاره ای نبودیم انتخاب خود خانم بود که اسم #محمد در لیست اضافه شد.
🔹به محض تماس با ایشان آنقدر خوشحال شد که به شکرانه انتخابش تا صبح در امامزاده یحیی🕌 سمنان مشغول #تشکر با خالق خود بود و صبح و اعزام.
پیکر #شهید_محمد_قنبریان پس از حدود سه سال از شهادت ایشان به میهن بازگشت. محل شهادت خناصر جنوب حلب
#شهید_محمد_قنبریان
#شهید_محمدحسین_حمزه
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴 #خــادم_رزمنـدگان
ماه رمضـ🌙ـان سال ۶۶ بود ...
🍂در منطقه عملياتی غرب كشور بوديم نيروهايی كه در پادگان نبی اكرم ﷺ حضور داشتند در حال آماده باش برای #اعزام بودند. هوا بارانی🌧 بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطوریکه راه رفتن بسيار #مشکل بود
🍂و با هر گامی گِلهای زيادتری به #کفشها میچسبيد و ما هر روز صبـح وقتی از خواب بيدار میشديم متوجه میشديم کليه ظروف غذای #سحری شسته شده است🍽 اطراف چادرهـا تميز شده و حتی #توالت صحرايی کاملا پاکيزه است !!
🍂اين موضوع همه را به تعجب وا میداشت😟 که چه کسی اين کارها را انجام میدهد ؟! نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسی اين خدمت را به #رزمندگان انجام میدهد!
🍂بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز📿 #صبح كہ همه بخواب رفتند ديدم كه روحانی گردان از خواب بيدار شد و بہ انجام كارهای فوق پرداخت و اينگونه بود كہ #خادم بچه های گردان شناسايی شد.
وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاك پای رزمندگان اسلام هستم♥️
✍ راوی: عبدالرضا همتی
#مردان_بی_ادعا🌷
#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✅ شهید محمد بلباسی یکی از شهدای خانطومان سوریه در بخشی از وصیت نامه اش می گوید: سپاه یک نهاد انقلا
💠 #سقایی
اوایل که #اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را #مسئول کاری کرده بودند.
یکی از #مسئولیت های آقا #محمد " #آب" رسوندن به خط بود..🌴
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،
بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون #مسئولیتی که در #سپاه_کربلا داشت فقط #آب برسونه؟؟🙁
بعد که #محمد_آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به #شهادت رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم...
#حضرت_عباس (ع) هم #روز_عاشورا , #سقا بود...💔
راوی: همرزم شهید
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مدافع_حرم 🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهـداےمدافع حرم با #یڪــــ تیــ💥ــر دو نشــــان✌️ زدند! ✓هم #عباس صفت ↲مدافع حرم عمـه سادات🌺 شدند
🌴روز #اعزام فرارسید دقیقا یادم هست ۹۵/۴/۳۱. چهارده نفر بودیم. سیزده نفر از بچه های #سپاه و یک نفر بسیجی. و آن یک نفر بسیجی👤 عادل بود. به #اهواز رسیدیم. قرار شد بعد از هماهنگی هایی بسمت آبادان حرکت کنیم🚌
🌴عادل ناراحت و پریشان بود😔علتش را جویا شدم با بغض گفت: با اعزام من #موافقت نشده. هیچوقت حزن چهره اش را موقع حرکت ماشین درلحظه ی آخر فراموش نمیکنم. یکی از بچه ها که اتفاقا رفیق #عادل بود از پنجره ماشین سرش رابیرون برد و به او که حزن انگیز😞 ما را بدرقه میکرد گفت:
🌴عادل من رفتنی شدم😃 عادل تبسمی کرد و گفت: تا ببینیم کی با #شهادت برمی گردد و زودتر می رسد☝️(منظور رسیدن به معشوق واقعی). دیگه از اون اندوه در چهره اش خبری نبود❌ انگار دلش به #طلبیدن از طرف قافله سالار واقعی قرص بود.
🍂 #مارفتیم و هنوز عادل رفتنمان را تماشا میکرد.
#شهید_عادل_سعد
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarza
0⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
💢بابک جوانی #مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی #آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم.
💢در برخورد اول #بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، #شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان☺️ که قلب ❤️هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که #فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما #متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب🌙 در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت⏰ باید آماده باش می بود.
💢یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت #اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب🌟 زمستانی ❄️☁️سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از #ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان🏘 رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
💢بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا 👣می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب ✨نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی 😄زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با #سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و #زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی❓ با خنده گفت همینجوری میگن.
💢 یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های📚 مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر #کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با #سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
💢ما به خوردن #شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه🦋 دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد #خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که #چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی😅 ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه #تحریک می شدیم.
💢 خلاصه نتوانست #جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در #یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و #گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
#شهید_بابک_نوری_هریس🌷
-راوی:سجادجعفری✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
☘🌸☘🌸☘🌸 🌷دو روز بعد از رفتنش زنگ زد، پرسیدم مامان کجایی؟ گفت #حرمم؛ تعجب کردم. پرسیدم حرم؟ مگر تو ت
🔰دیدار آخر
🔻مادر شهید
🔸روزی که می خواست #اعزام شود، نماز صبح📿 را که خواندم دیدم #محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده #زانو_زد. دست هایم را گرفت بوسید💖 صورتم را بوسید. من همینجا یک حال غریبی شدم.
🔹گفتم: #مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی👋 نمی کردی. گفت: این دفعه #مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ💔 می شود. من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم
🔸بعد که محمد رفت🚗 برگشتم سر #سجاده و ناخودآگاه گریه کردم😭 انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این #دیدار_آخرمان است.
#شهید_محمد_تاجبخش
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📝یک بند از #وصیت_نامه شهید مدافع حرم سردار #مصطفی_زاهدی 🕊
💢وصیت نامه ای #جامع و کامل که موقع اعزام به سوریه نوشته در سه مرحله . در هر بار #اعزام به سوریه وهر مرتبه یک بند به آن اضافه کرده همراه با تاریخ 📅و متن بالا قبل از آخرین اعزام نوشته است.
💢 و رفتن به #سوریه و امضای آن را از امام رضا (ع) می خواهد و چه سری است نمی دانم که #مصطفی ها وحججی ها و...امضای شهادت را از امام رضا تقاضا می کنند.
#شهید_مصطفی_زاهدی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌼🍂🌼🍂🌼 "ڪسے#ڪہاهݪ دنیانیسٺ! "فقطبا#شهادٺ آراممےگیرد...♡✨ #شهید_محمود_کاوه🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzad
9⃣6⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰زندگی نامه #شهید محمود کاوه
سال ۱۳۴۰ ه.ش📅 در #مشهد مقدس، در خانواده ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش که از کسبه متعهد به شمار می آمد، در دوران #ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت الله خامنه ای شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت.
🔰وی که برای #تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و #محافل مذهبی و نماز جماعت می برد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان ساز اسلام آشنا می کرد.با شروع جریانات انقلاب، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد 🕌جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم #حضرت آیت الله خامنه ای بهره های فراوانی برد و ره توشه های همین تعالیم را با خود
🔰 به محیط #دبیرستان و میان دانش آموزان منتقل می نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می شد. با علاقه وافر، به #پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) می پرداخت و فعالانه در #راهپیماییها و درگیریهای زمان انقلاب شرکت داشت.در پخش اعلامیههای روحالله خمینی چه در درون دبیرستان و چه در محیطهای دیگر تلاش مینمود و در #درگیریها با مأموران حکومت و راهپیماییها به همراه پدر فعالانه شرکت میجست.
🔰سخنرانیهای سید علی خامنهای تأثیر فراوانی روی او گذاشت.او در زمینه عکاسی 📸از #وقایع انقلاب فعالیت داشت و به گفته خواهرش عکس اولین شهید انقلاب در #مشهد، توسط او گرفته شد.ورود کاوه به #سپاه پاسداران
بعد از پیروزی انقلاب کاوه به سپاه پاسداران مشهد پیوست. او پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش #نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت.
🔰پس از آن، به #منظور حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی، طی مأموریتی #شش ماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهههای جنوب #اعزام شد اما مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آمادهسازی و آموزش نیروها به #مشهد فراخواندند.
🔰کاوه یکی از #جوانترین فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ☄ آغاز شد او یک جوان ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی #تیپ ویژه شهدا را بر عهده گرفت. تیپی که از کلیدیترین یگانهای سپاه بود. #موفقیتها و انجام عملیات خارقالعاده توسط این تیپ با فرماندهی کاوه باعث شد که به #لشکر ویژه ارتقاء یابد.💥
#شهید_محمود_کاوه🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃شهید حسنعلی شمس آبادی در سال ۱۳۴۷ در محله شمس آباد از توابع شهر نقاب ( شهرستان جوین) در خانواده مذهبی به دنیا آمد.
🍃 به#اخلاص، تواضع، خوش اخلاقی، #ادب و بی ریایی نزد دوستان و نزدیکان #معروف بود. ویژگی هایی که او را برازنده#شهادت کرد.
🍃 در سپاه خدمت می کرد. همکارانش دیده بودند بعضی روزها بعد از ساعات کاری که همه می رفتند، می مانده و مشغول نظافت محل کار می شده!
🍃در سال های ۸۸ و ۹۴ این سردار شهید به عنوان پاسدار نمونه انتخاب شده و سالی هم در طرح#مالک_اشتر نیروهای مسلح از دستان مسئولین سپاه لوح تقدیر دریافت کرده.
🍃در #وصیت_نامه اش آورده :
(*آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همهی انسانها برابرند
*بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی
*بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
*عمر آنقدر کوتاه است که نمیارزد آدم حقیر و کوچک بماند)
🍃با31 سال خدمت صادقانه در#سپاه پاسداران بازنشسته شده بود که دوباره دعوت به خدمت شد.
🍃شهید حسن علی شمس آبادی هم بدون چون و چرا و چشم داشتی پذیرفت.در پیاده روی اربعین همان سال به همراهانش گفت: "در این زیارت شهادت در #سوریه را از امام حسین(ع) طلب کرده ام."
🍃برای اعزام به سوریه با تجربه هایی که در#دفاع_مقدس داشت خیلی سریع #اعزام شد. از آن جایی که همیشه خداوند نگاهی ویژه به دردانه هایش دارد، در تاریخ ۱۷ اسفند ۹۴ در مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش در شهر #حلب به آرزویش که روی پا ایستادن و شهادت در سوریه بود رسید.
🍃میوه های درخت زندگیش دو پسر و یک دختر هستند که از او به یادگار مانده اند.
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_حسنعلی_شمس_ابادی
📅تاریخ تولد: ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت: ۱۷ اسفند ۱۳۹۴
🥀مزار : شهدای شمس اباد
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
↜برادر شهیدم:
🔸درست یک هفته قبل از #اعزام بابک. بابک مادرم روداشت میبرد خرید🛍 گفتم دارید میرید منم باخودتون برسونید تا دفتر.
🔹بعد که کارم تودفتر تموم شد. دوباره به بابک زنگ زدم📳 گفتم بیا دنبالم. اومد؛ مادرخرید داشت.
🔸مادر اومد گفت به من: بابک نگو، #آچارفرانسه, آچار فرانسه است😅 خداخیرش بده. این #خاطره همیشه توخونه هست
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
برپا شده است
جبهه و سربند دیگری
شد #سوریه برایِ تو اروند دیگری ...
سردار حاج #قاسم_سلیمانی:
بنده مخالف اعزام حسین بودم. امّا او با پافشاری و اصرار، ۴۰ روز بر سرِ قبر شهید یوسفالهی🌷چله گرفت و مشغول راز و نیاز شد؛ هنوز نمی دانم که روزِ #اعزام وقتی با خنـده به من نگاه ڪرد چی شد تا به آمدن بادپا راضی شدم‼️
▫️جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس
▫️شهادت: ۹۴/۰۱/۳۱ بصریالحریر
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#شهید_حسین_بادپا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh