eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
👆👆حدیثی بود که همیشه در قلبم وجود داشت از #امام_پنجم(علیه السلام) #شهید_مدافع_حرم🕊❤️ #شهید_بابک_نور
5⃣6⃣3⃣ 🌷 💠الگو برداری از شهدا 🌷گوشه ای از خصوصیات اخلاقی 🌷 🔰 اعتقاد داشت که لازم نیست🚫 کارهایش را به کسی نشان دهد و لازم نیست دیگران بدانند چه کاری انجام میدهد. 🔰اعتقاد و کارهای او برای خود و است نه دیگران.او رضایت مردم را نمیخواست❌ رضایت را میخواست 🔰بعضی کارهایی که انجام میداد بعد از همه متوجه شدن... شاید این بتواند تلنگری💥 باشه که جوانان را ازروی ظاهرشان نکنیم📛 🔰 و کارهایمان را با و برای نزدیک شدن به خدا انجام دهیم👌 نه توجه مردم.خدا مارا بنده های محبوبش قرار میدهد. 😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣6⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠الگو برداری از شهدا 🌷گوشه ای از خصوصیات اخلاقی #شهیدمدافع_حرم_بابک_نوری 🌷
پشتکار و همت #بابک کلید🔑موفقیت‌اش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد، بلیط #سوریه به جای اروپا؛ چه جابه‌جایی حیرت‌انگیزی👌... در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش، او هم به جمع #شهدای_اسلام اضافه شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
نگاهت #برق درخشانی داشت #دلت بزرگ بود به بزرگی آسمان نجوای #شبانه ات با پروردگار  زیبا بود و چهره ات
0⃣2⃣4⃣ 🌷 بابک ‌نوری ‌هریس نقل میکند : 🔹"نه اینکه پسرم باشد و این را بگویم نه✘. ولی بابک یکی از جوان های شهرمان بود👌. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. 🔸اصلا هم تک بُعدی نبود🚫 و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه هم دوست و رفیق داشت. یعنی هم ✓دوست باشگاهی داشت ✓هم دانشگاهی ✓هم مسجدی و ✓هیئتی. 🔹✓هم از فعالین هلال احمر بود و ✓هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در ✓بهزیستی شرکت می کرد، حتی من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام🕊 در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده👌 🔸رئیس دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید⁉️ 🔹من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه💰 بدهید چه ندهید روح این اینقدر بلند و پر خیر و برکت است که این بنای ساخته می شود 🔸و بعدا شما حسرت خواهید خورد😞 که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد😊 و تک بعدی نباشد." . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی📱 منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند📵، قضاوتی که معیار
6⃣5⃣5⃣ 🌷 🔰 معراج شهدا من و بقیه خانواده زیبایش را دیدیم. من علاوه بر اینکه چهره زیبایی✨ داشت سیرت زیبایی هم داشت👌 🔰و این زیبایی بعد از واقعا در صورتش موج می زد😍. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود⚡️ اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود 🔰صورتش جوری آرام بود که انگار باشد😌. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز است. راوی:پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همه عکس هاشو📸 واسه دل خودش میگرفت... نه تو فضا مجازی📱 پخش میکرد نه جایی میذاشت❌. خودت را که #برای_
5⃣6⃣6⃣ 🌷 🔰یک روز ما از سمت واحد خود به اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد❄️ همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. 🔰 آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در😐، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام مجید و زیارت عاشورا📖 بود 🔰 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی⁉️ با خنده گفت همینجوری میگن😄. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های 📚 و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست😟، بعد از چند دقیقه با سفره، نان🍪 و مقداری غذا🍲 امد 🔰گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد❌ میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم 🔰تا آنجایی که مثل دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد☺️ خلاصه شام که تمام شد نماز 📿را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری😉 بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع⛔️ رفتن ما به آشپزخانه شود. 🔰ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد💪 و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست😦 در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود☺️ و خندهاش را از ما می دزدید. 🔰این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که خودش بود برای ما حاضر کرده است. راوی:سجاد جعفری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همه عکس هاشو📸 واسه دل خودش میگرفت... نه تو فضا مجازی📱 پخش میکرد نه جایی میذاشت❌. خودت را که #برای_
🍂گذراندن دوران #سربازی نقطه عطفی در زندگی بابک بود، آشنایی با فوت و فن #نظامی‌گری و قرار گرفتن در شرایط خاص👌 آن سبب شد تا توانمندی نظامی هم به داشته‌هایش اضافه شود✅. 🍂بعد از پایان خدمت، مثل همه رزمنده‌ها، با اصرار و پیدا کردن رابطه و بست نشستن در #سپاه، مجوز رفتن را گرفت. پشتکار و همت #بابک کلید🔑 موفقیت‌اش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد🔐، بلیط #سوریه به جای⇜ اروپا؛ چه جابه‌جایی حیرت‌انگیزی😍👌 🍂در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، #فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و #خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش👹 او هم به جمع #شهدای اسلام🌷 اضافه شود. 🔸حبیب آنجا که دستی برفشاند           🔹مُحب ار #سر نیَفشاند بخیل‌است #شهید_بابک_نوری_هریس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍همرزم شهید نوری: 💢رفتیم پیش بچه ها، حسین را دیدم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. #خوشحال بودم. حسین جان
✍شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون #داعش بود و #آزادسازی هنوز انجام نشده بود ❤️✨حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم #بابک بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم #نماز_صبحه ❤️✨به بابک گفتم چرا منو #بیدار نکردی پست بدم؟ گفت #لزومی نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود ❤️✨گفت من خودم داشتم با #خدای خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود، ❤️✨بنده خدا بابک نوری از #خودگذشتگی نشون داد و تو اون هوای #سرد حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو #شرمنده خودش کرد... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #رهبرانقلاب در دیدار با خانواده‌ی شهید مدافع حرم بابک نوری هریس فرمودند: 💢فرزند شما با این حرکت،
خاطره 🔻دوست شهید نوری: 🔰گفتنش درست نیس ولی منو #بابک با هم به #خیریه ها کمک میکردیم. یکسری خانواده های نیازمند می شناختیم، سعی میکردم #ناشناس👤 کمکشون کنیم. 🔰گاهی بچه هایی رو‌ میدیدم که #لباس مناسبی ندارن❌ براشون مخفیانه لباس👕 و‌ وسایل میگرفتیم. 🔸امام کاظم(ع): خدا را در زمین #بندگانی است که برای رفع نیاز های #مردم میکوشند، اینان در روز #قیامت(از عذاب) در امان هستند. #شهید_بابک_نوری_هریس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تیپ و قیافه اش شاید #متفاوت بود اما سیرت و قلبش از خیلی ها #پاک تر و بهتر بود. 🔻فرازی از وصیت‌نامه
6⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 🔻همرزم شهید نوری 🔰شب ورود به بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند. ما گروه بودیم. باید جاهای خاصی👌 مستقر می شدیم. 🔰چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚 و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد👴 به همراه 3 تا که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته😔 جلوی ساختمون بودند که ما بدونیم اونجا زندگی می کنه. 🔰ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو کنیم. فکرش رو بکن💭بچه ای که تمام عمرش دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😰 🔰لباس منم مثل لباس داعشی ها👹 بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥 اون بچه کوچیکه و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌ موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم💞 و 😍 🔰عارف(شهید کایدخورده) رفت از تو ماشین🚗 آورد و به بچه ها تعارف کرد. باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی کردند و باهاشون دست دادند 🔰 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم🔑 گفتم: بشین بریم. گفت: ندارم😞 خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم🚘 بابک زد زیر . اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ💓 اون حالش رو خوردم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ 🔻 #به_نقل_از_همرزم_شهید 🌷مدتی که سوریه بودیم بابک خیلی #ساکت و #اروم بود. 🌷گاهی میرفت توی
🔻همرزم شهید نوری: روز قبل از شهادت بود. فرمانده امد به لشکر فاطمیون گفت: چرا سنگر درست نکردید؟ بابک ساعت ها با دست های خودش به انها کمک کرد و‌ سنگر درست کرد. وقتی خبر شهادت بابک رسید، بچه های فاطمیون با سن کمی که داشتن، به پاسداشت او عزاداری خاصی گرفتن. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید: 💠حدیثی بود که همیشه در قلبم وجود داشت از #امام_پنجم(علیه السلام) عکس باز
1⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠الگو برداری از شهدا 🌷گوشه ای از خصوصیات اخلاقی 🌷 🔰 اعتقاد داشت که لازم نیست🚫 کارهایش را به کسی نشان دهد و لازم نیست دیگران👥 بدانند چه کاری انجام میدهد. 🔰اعتقاد و کارهای او برای خود و است نه دیگران. او رضایت مردم را نمیخواست❌ رضایت را میخواست 🔰بعضی کارهایی که انجام میداد بعد از همه متوجه شدن. شاید این بتواند تلنگری💥 باشه که جوانان را ازروی ظاهرشان نکنیم📛 🔰 و کارهایمان را با و برای نزدیک شدن به خدا💞 انجام دهیم👌 نه توجه مردم. خدا ما را های محبوبش قرار میدهد. 😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید: 💠حدیثی بود که همیشه در قلبم وجود داشت از #امام_پنجم(علیه السلام) عکس باز
✍شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون #داعش بود و #آزادسازی هنوز انجام نشده بود ❤️✨حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم #بابک بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم #نماز_صبحه ❤️✨به بابک گفتم چرا منو #بیدار نکردی پست بدم؟ گفت #لزومی نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود ❤️✨گفت من خودم داشتم با #خدای خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود، ❤️✨بنده خدا بابک نوری از #خودگذشتگی نشون داد و تو اون هوای #سرد حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو #شرمنده خودش کرد... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رفتـن ِ بعضی ها 💥یا نــه! اینطـور بگویـم: 👈بعضــی رفتـن ها؛ #فـــرق می کنـد جنـسش... انگار #خـدا
7⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰یک روز قبل از سالگرد بابک بود، هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتوانستم🚷 خودم را به برسانم. ازاینکه کارها پیچیده شده بودن خیلی ناراحت بودم😔 باخودم میگفتم شاید دوست نداره به مهمونیش برم. 🔰شب موقع خواب دوباره یادم افتاد💭 و گفتم: خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد من بیام⁉️ باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی بااینکه ازت دلخورم..😔 🔰توی همین فکرا💬 بودم که خوابم برد. خواب رو دیدم، بهت زده شده بودم، زبونم بندامده بود😧 بابک خونه ی ما🏡 بود. میخندید و میگفت: چرا ناراحتی⁉️ 🔰گفتم: بابک همه فکر میکنن تو . گفت: نترس، اسیر شده بودم، ازاد شدم🕊 باهیجان بغلش💞 کرده بودم و به خانوادم میگفتم: ببینید بابک ، اسیر شده بود. بابک گفت: فردا بیا م. گفتم:چه مهمونی!؟ 🔰گفت:جشن سالگرد . گفتم: ینی چی!؟ گفت: جشن ازادیم از اسارت دنیـ🌍ـا بغضم گرفت شروع به گریه کردم😭از شدت اشک صورتم خیس شده بود، از بیدار شدم. با چشمام پراز اشک صبح خوندم. 🔰برخلاف انتظار تمام حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به مراسم بابک😍 گفتم: بابک خیلی مَردی. راوی:دوست شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣نامت شروع فصـ🍂ــل ☆•★هر #عاشقانه ی توست ❣حتی اگر نباشی 👤 ☆•★باران بهانه ی #توست ❣در #خواب
•{ #هرگز نمیرد آنکه دلش •{جلدِ " مشهــ♥️ـد " است ... •{حتی اگـر که •{بال و پرش🕊 را #جـدا ڪنند... 🔰بابک عاشق #امام_رضا (ع) بود... 🍁ما هر سال آبان‌ ماه خانوادگی به #پابوس حضرت علی ‌بن موسی‌ الرضا(ع) می‌ رفتیم ولی سال آخر #بابک سوریه بود 🍁نتوانست به #مشهد برود درست در #شب_شهادت امام رضا(ع) هم آسمانی شد🕊🌷 #شهیـد_بابک_نوری_هریس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺🍁🌺🍃🌸🍃 🌾آغاز ما تویی و سرانجام ما #تویی 🌴بی تو💕 مسیر عشق به آخر نمیرسد 🌾دجال ها و #حرمله ها را
🔰همرزم شهید نوری: ❣دو روز قبل از بابک بود. شدت درگیری زیاد بود و چون دشمن سالها در ان منطقه حضور داشت پر از تله های انفجاری💥 بود. بچه ها تله ها را پیدا میکردن و خنثی میکردن ولی گاهی هم انفجار رخ میداد و تقدیم میکردیم. ❣شهید صمدی🌷 به یکی از این تله ها برخورد کرد و شهید شد. بعد از شهادت دیدم بابک نامه مینویسد✍ بهش گفتم چیکار میکنی؟ گفت: بعد میفهمی. به شوخی گفتم: چیه بابک عاشق شدی⁉️ یاخبرش میاد یا نامه اش😉 ❣وقتی بابک من پیشش بودم و دیدم داخل جیبش کاغذ هست. بازش کردم، همون نامه بود📃 که روز شهادت شهید صمدی مینوشت. 🔖مضمون نامه: (متن نامه به صورت دقیق نیست و فقط است) 📝من تا به حال نه شهید دیده ام نه . هرکس بعد از شهید صمدی به فیض شهادت نائل شود🕊 اسمش را داخل این نامه مینویسم. 📝بعد از شهادت شهید صمدی، خود به فیض رفیع شهادت رسید و به اسمان عروج کرد🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarza
0⃣0⃣3⃣1⃣🌷 💢بابک جوانی و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی . ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم. 💢در برخورد اول را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان☺️ که قلب ❤️هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما بود و بابک هفته ای یک شب🌙 در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت⏰ باید آماده باش می بود. 💢یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب🌟 زمستانی ❄️☁️سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان🏘 رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. 💢بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا 👣می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب ✨نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی 😄زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی❓ با خنده گفت همینجوری میگن. 💢 یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های📚 مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با ، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. 💢ما به خوردن مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه🦋 دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی😅 ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم. 💢 خلاصه نتوانست ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. 🌷 -راوی:سجادجعفری✨ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❤️✨❤️💥❤️✨❤️ 🌸حالا ڪھ #رفته اے☝️ مزارَت هر روز #گلباران🌷ِ گل و اشڪ😭 مےشود هر روز ...👌 🌸و من باوَر ک
☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌀نگران نشدید که با یا اسارت از دستش بدهید⁉️ پاسخ پدر می‌ترسیدم، پدر بودم با بچه‌ها را بزرگ کرده بودم. می‌دانستم که اگر به بابک بگویم نرو، نمی‌رود. او را با کارمندی و زحمت و نان حلال بزرگ کرده بودم. 🌀 دلم می‌سوخت اما راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. من را خیلی دوست داشت. می‌گویند: کاش می‌گفتی نرو. او هم نمی‌رفت. گفتم: من چه حقی داشتم بگویم نرو. مثل پروانه🦋 دیوانه‌وار دور می‌چرخید. وقتی می‌دیدمش گویی مهیای جشن🎉 عروسی شده ، 🌀چه حقی دارم بگویم. بابکم است می‌دانم با شناخت، راهش را انتخاب کرده است. حال و هوای آن روزهای بابک برایم عجیب نبود. با دیدن تجربه جنگ تحمیلی و حال و روز شهدا باز هم برایم مرور شد . به برادرانش گفتم این رفتن دیگر بازگشتی ندارد، این آخرین بار است که او را می‌بینید با برادرتان وداع کنید . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌀نگران نشدید که با #شهادت یا اسارت از دستش بدهید⁉️ پاسخ پدر #شهید می‌ترسیدم، پدر بودم با
♥️شب 🌙شد منطقه خیلی واطرافمون بود و هنوز انجام نشده بود حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم ♥️به بابک گفتم چرا منو نکردی پست بدم⁉️ گفت نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود گفت من خودم داشتم با خودم درد میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود، ♥️بنده خدا بابک نوری از نشون داد و تو اون هوای حمص و بوکمال که وحشتناک سرد بود منو خودش کرد... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🚗خودرویی که مسافرانش را به برین رساند 🔰همرزم شهید نوری: "اونروز بابک داخل ماشین بود شهید نظری و کنار ماشین نشسته بودند در حال خوردن ناهار. در ماشین نیمه باز بود پای راست هم بیرون، خمپاره💥 افتاد بین این سه نفر و.... ✍پی نوشت: دقیقا همین ماشین بود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📕برشی از کتاب 📖بابک در جیب پیراهنش دست می‌کند. کوچکی را درمی آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لايش را باز می‌کند: - به خاطر وجود و دارایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت😌این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، بودن این مرد هستیم؛ همه ما. 📖علی پور خم می‌شود روی عکس. تصویر ، زیر نور اندک ماه🌝 روشن می‌شود. - خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از هاش من ام و برای خوشحالی و سربلندی خودش و کشورش🇮🇷 هر کاری میکنم. 📖رضا می‌بیند که بابک چه طور سریع قطره اشک😢 گوشه ی چشمش را پاک می‌کند؛ اما خودش را به ندیدن میزند و خیره می‌شود به چهره ی مردی که سرانگشتان در حال نواختن اوست. 📕کتاب سراسر مردانگی رو حتما مطالعه بفرمایید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃داداشش می‌گفت: یبار به نیابت از بابک رفتیم . موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔 🌼رسیدیم خونه، شب دیدم بابک با یه ساک🛍 بزرگ داره میاد. وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم. تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم📚 🍃صبح که بیدار شدم دیدم روی همون میزه‼️با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته ارتباط باخدا، به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟ گفت مال گذاشتمش دم دست..💔 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh