eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
مـي خـواھـمت #شـھـید.!! ولـے.!!....... خـيلي خـيلي دوري..!! نـه دسـتم بـه دسـتات مـيرسد!! نـه چشـمان
6⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰برشی از کتاب روایت زندگی 🌷 🍃🌹تا نشستیم سر گفت:(( بسم الله الرحمن الرحیم؛ راستش ان‌شاءالله امشب عازمم.)) گفتم کجا؟ گفت: ! فکرکردم دوباره می‌خواهند بروند ((مورچه خورت)) گفت نه مامان جون! خدا قسمت کرده دوبارت بریم زیارت حضرت . 🍃🌹قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم شدیم. ناهار زهرمان شد. دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت. را خورده نخورده پاشد برود خانه مادرش برای خداحافظی. قرارشد شب بازگردد. 🍃🌹ساعت ده شب ای آمد. یازده حرکتش بود. گفتم مامان چه خبر؟ نفس عمیقی کشید و گفت:(( خونه ی مادرم بود.)) گفتم:(( چرا؟)) گفت:(( خواهرام جمع شدن؛ همون حالتی پیش اومد که حضرت وداع کرد و رفت میدون جنگ.)) 🍃🌹به زهرا گفت بلندشو از من و مامان عکس و فیلم بگیر. بعد را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد. 🍃🌹توی اتاق گفت:(( می دونم‌بی‌قراری می‌کنی.)) -آره نمیارم. باید برگردی. -مامان! اگه شهید شدم هرروز بهت سرمی‌زنم. -آره جون خودت. الکی نگو. -مامان میام؛ بینی و بین‌الله می‌کنم. قول می‌دم. 🍃🌹صبح‌بعد از نماز سریع رفتم سر گوشی ام. داده بود:(( سلام مامانم! صبحت بخیر خوبی؟ ما تهرانیم. دعاکنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم.)) از گوشه چشمم شره کرد:(( سلام پسرم خوبی عزیزم؟ نمی دونی چقدر دل‌تنگت شدم؛ مرامت معرفتت آقایی‌ت. آخه یه بار نشد ناراحتم کنی که حالا این‌قدر گریه نکنم.)) 🍃🌹ظهر پیام داد:(( سلام مامانم؛ ان شاءالله ساعت پنج عازمم تروخدا ویژه برام دعاکن... از عمق دلت کن... دوستتون دارم...)) جواب دادم:(( محسن میگم برو راضی ام به رضای خدا ولی چطور رو تحمل کنم؟)) 🍃🌹در آخرین پیامش نوشت:(( خیلی بهتون بدی کردم با اخلاقم با رفتارم... همیشه به یاد مصیبت های باشید.)) ✍ به روایت مادر همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
زمان بازرگان بہ ما بر چسب #چریڪ زدند، زمان بنےصدر هم برچسب #منافق! الان هم بر چسب خشڪ مقدسے و #تحجر
#سبک_زندگی_شهدا می‌خواستم #سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید #استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در #آسایش و راحتی ببینم!» گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت #چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!» شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من #سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی #کمکت کنم!» #شهید_محمدابراهیم_همت🌷 #شادی_روحش_صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 بود و خشونتش، جنگ بود و جراحتش، جنگ بود و ... جنگ بود و تمام رزمنده‌ها✌️ بود و همه آنچه باید برای مبارزه و داشت... اما در کنار تمام اینها، خیلی دیگر هم بود... مثلا بچه‌ها بود که هیچ جا نمی‌آوردند😍 بچه‌ها در سخت‌ترین و شدید‌ترین شرایط، مراسم نوروز را برپا می‌کردند😉 با همان رنگ و روی منطقه، هفت شان هم بنا به نوع رسته‌شان فرق داشت. سین واحد تخریب: سرنیزه، سیم‌خاردار، (مین) سوسکی، (مین) سبدی، سیم تله انفجاری و... در سایر هم: سمبه، سیمینوف، سرب، ساچمه و... در دیگر: سکه، سماق، سیب از نوع کمپوتش و... هم سال تحویل بعد از عملیات بود، شهدای عملیات سفره هفت‌سین بود و دعا و توسل و وصایای شهدا و...🍂 هم گاهی متبرک شده به امام‌خمینی(ره) بود و گاهی اسکناس‌های 100ریالی...😍 و بازدید بین بچه‌های همسنگری‌ و همسایه‌های خاکریزی هم بود.☺️ خلاصه اینکه نوروز تا ممکن در بر گزار می‌شد. ، آن سال ها به جای حضور در خانه، در میان و سالشان را نو کردند🌸☘ و تمام وجود آرمان‌هایشان ایستادند. چه زیباست ما هم عیدمان را با و زنده نگه داشتن یادشان🌷🍃 برگزار کنیم، باشد که مشمول و خیرشان گردیم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#عاشقانه_‌شهدا 💞 ❣روزی که #مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد☎️ خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار💓 است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه❌ ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد... ❣مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد #ابراهیم آمد... ❣بدون اینکه سراغ بچه برود🚷 آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمی‌پرسی⁉️ گفت:‌ تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️ ❣وقتی به خانه می‌آمد🏘 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم🚫 همه کارها را #خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. #سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود. #شهید_محمدابراهیم_همت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 بود و خشونتش، جنگ بود و جراحتش، جنگ بود و ... جنگ بود و تمام رزمنده‌ها✌️ بود و همه آنچه باید برای مبارزه و داشت... اما در کنار تمام اینها، خیلی دیگر هم بود... مثلا بچه‌ها بود که هیچ جا نمی‌آوردند😍 بچه‌ها در سخت‌ترین و شدید‌ترین شرایط، مراسم نوروز را برپا می‌کردند😉 با همان رنگ و روی منطقه، هفت شان هم بنا به نوع رسته‌شان فرق داشت. سین واحد تخریب: سرنیزه، سیم‌خاردار، (مین) سوسکی، (مین) سبدی، سیم تله انفجاری و... در سایر هم: سمبه، سیمینوف، سرب، ساچمه و... در دیگر: سکه، سماق، سیب از نوع کمپوتش و... هم سال تحویل بعد از عملیات بود، شهدای عملیات سفره هفت‌سین بود و دعا و توسل و وصایای شهدا و...🍂 هم گاهی متبرک شده به امام‌خمینی(ره) بود و گاهی اسکناس‌های 100ریالی...😍 و بازدید بین بچه‌های همسنگری‌ و همسایه‌های خاکریزی هم بود.☺️ خلاصه اینکه نوروز تا ممکن در بر گزار می‌شد. ، آن سال ها به جای حضور در خانه، در میان و سالشان را نو کردند🌸☘ و تمام وجود آرمان‌هایشان ایستادند. چه زیباست ما هم عیدمان را با و زنده نگه داشتن یادشان🌷🍃 برگزار کنیم، باشد که مشمول و خیرشان گردیم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴🍃💥🌴🍃🌴💥🍃🌴🍃 💥در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت #محمد اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال ب
7⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار ابا عبدالله الحسین در مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم 💢آخرشب🌙 بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: 💢حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه ☺️قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که و نورانیت ✨چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، 💢 موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است❗️ 💢نزدیک عید سال ۸۵  به راهیان نور رفت و انفجار💥 محمد را گرفت و مجروح شد درحالی که ایام عید هم مراسم عقدش بود. 💢 چهارم عید مجروح شد، از ناحیه سر و کمر موج انفجار گرفته بود، با همان حال نشست سر عقد، برای عروسی اش بعد از یک درگیری در ارومیه، از ناحیه صورت ترکش⚡️ خورد، به عروسی اش هم ۱۰ روز مانده بود. 💢 دو روز به عروسی اش قرار شد که عمل کنند. البته گفته بود به بگویید شاخه خورده، کارتهای عروسی اش هم پخش شده بود، من متوسل به امام جواد( علیه السلا) شدم و عمل لیزری روی صورتش انجام دادند و با صورت پاسمان کرده عروسی اش را گذراند. ✔️ 💢در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل🌹 و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید. 💢و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی برویم. 💢 یک بار گفتم : محمد شما را می فرستند این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر ماموریت می‌گیرید❓می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان می‌دهند. 💢 حالا اگر ما به یک کارمند ساده بگویم برو ۱۵ هزار تومان بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم نمی‌کند، نمی‌رود. 💢همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او می‌گفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش روسفید باشی.   شب🌟 ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود. 💢من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است. 🕊💞 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
برای #محمد_حسین پسری از جنس #آسمان 🔰متولد۱۳ تیرماه ۱۳۷۰ پرچمدارِ مدافعانِ جوانِ حرم تربیت شده در دا
✨💞 💞✨ ♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣ منو به دست بیاره، گوشه غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد. ♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه با گل رز درست کنم....✅ ♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. ♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده... صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. خوب بود. ♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا... ♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه با گل رز🌻 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... ‌‌✍راوی: همسرشهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarza
0⃣0⃣3⃣1⃣🌷 💢بابک جوانی و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی . ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم. 💢در برخورد اول را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان☺️ که قلب ❤️هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما بود و بابک هفته ای یک شب🌙 در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت⏰ باید آماده باش می بود. 💢یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب🌟 زمستانی ❄️☁️سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان🏘 رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. 💢بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا 👣می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب ✨نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی 😄زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی❓ با خنده گفت همینجوری میگن. 💢 یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های📚 مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با ، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. 💢ما به خوردن مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه🦋 دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی😅 ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم. 💢 خلاصه نتوانست ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. 🌷 -راوی:سجادجعفری✨ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✨خیلی قشنگه بخون✨ 🏴 در راه است خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند ‼️ ⛓و هم از پای گرفتاری باز میکنند .. ✋ هم میزنند ‼️ و هم سینه ی دردمندی۶ را از غم و آه نجات میدهند .. 😭 هم میریزند ‼️ و هم اشک از ی انسانی پاک میکنند .. 🥘 هم می اندازند ‼️ هم نان از سفره کسی نمیبرند .. 💪 آنوقت با افتخار میگویند : " "💞 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷از ردِ پــای " تـــو " می گیــرد نــشـــان 🌷هــــر ڪـــہ دارد آرزوی آســـــــــمان #شهید_روح الل
🌲🍂🌲🍂🌲 🔱آقا روح‌الله همیشه از که مادرش به مناسبت عید غدیر میگرفت و میداد، با شور و حال خاصی تعریف میکرد . هر سال غدیر مقید بود به خاله و دایی‌هایش که بودند سر بزند و یا تلفن📞 کند و عید را به آنها تبریک بگوید... 🔆بخشی از کتاب📚 دلتنگ نباش : آقاروح‌‌الله گفت: خیلی قدر رو بدون؛ ما هم تا قبل از فوت مامانم، مثل شما بودیم . همه با هم دور یه جمع میشدیم . با اینکه مامانم، بزرگ فامیل نبود، همیشه همه رو جمع میکرد دور هم . 🔱زینب با به حرف‌‌هایش گوش میداد . چون مامانم بود، همیشه عید غدیر غذا درست میکرد، همه رو دعوت میکرد . 🔆عید غدیر همیشه داشتیم . همه خونۀ ما جمع میشدن . مامانم میگفت: عید غدیر داره به دیگران غذا بدی . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍁 🗯اگر #غم هست صبر كن خدا هم هست..🌿 إن كان هناك حزنٌ فاصبراللهُ موجودٌ أيضًا..🌱 #شـهیــــد_مهدی_
🌷 🌸به یاد مرد بی ادعا 9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. 💠گفتم الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن 💠منم برا رو کم کنی هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی مادرست شد⁉️ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با برخورد کرد 💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن راوی:اقای رضا رمضانی 📚کتاب خداحافظ سردار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
| 📍بچه های میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای شهدا😍و مشکلی پیش می آمد، این بود که وسط می آمد.😊 🔅 آنها میگفتند: هیچ به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود☺️. بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق ، افراد زیادی را جذب خود کرده بود😘و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود. ➖ بسیار بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمی‌دانستند که فرمانده گروه‌های را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه منطقه تل ترابی به شهادت رسید😔و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد..😍 📍سردار سلیمانی درباره این شهید گفته بود: «حیدر یکی از بود.» 📎 فرماندهٔ تیپ زینبیون 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh