eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
مـي خـواھـمت #شـھـید.!! ولـے.!!....... خـيلي خـيلي دوري..!! نـه دسـتم بـه دسـتات مـيرسد!! نـه چشـمان
6⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰برشی از کتاب روایت زندگی 🌷 🍃🌹تا نشستیم سر گفت:(( بسم الله الرحمن الرحیم؛ راستش ان‌شاءالله امشب عازمم.)) گفتم کجا؟ گفت: ! فکرکردم دوباره می‌خواهند بروند ((مورچه خورت)) گفت نه مامان جون! خدا قسمت کرده دوبارت بریم زیارت حضرت . 🍃🌹قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم شدیم. ناهار زهرمان شد. دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت. را خورده نخورده پاشد برود خانه مادرش برای خداحافظی. قرارشد شب بازگردد. 🍃🌹ساعت ده شب ای آمد. یازده حرکتش بود. گفتم مامان چه خبر؟ نفس عمیقی کشید و گفت:(( خونه ی مادرم بود.)) گفتم:(( چرا؟)) گفت:(( خواهرام جمع شدن؛ همون حالتی پیش اومد که حضرت وداع کرد و رفت میدون جنگ.)) 🍃🌹به زهرا گفت بلندشو از من و مامان عکس و فیلم بگیر. بعد را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد. 🍃🌹توی اتاق گفت:(( می دونم‌بی‌قراری می‌کنی.)) -آره نمیارم. باید برگردی. -مامان! اگه شهید شدم هرروز بهت سرمی‌زنم. -آره جون خودت. الکی نگو. -مامان میام؛ بینی و بین‌الله می‌کنم. قول می‌دم. 🍃🌹صبح‌بعد از نماز سریع رفتم سر گوشی ام. داده بود:(( سلام مامانم! صبحت بخیر خوبی؟ ما تهرانیم. دعاکنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم.)) از گوشه چشمم شره کرد:(( سلام پسرم خوبی عزیزم؟ نمی دونی چقدر دل‌تنگت شدم؛ مرامت معرفتت آقایی‌ت. آخه یه بار نشد ناراحتم کنی که حالا این‌قدر گریه نکنم.)) 🍃🌹ظهر پیام داد:(( سلام مامانم؛ ان شاءالله ساعت پنج عازمم تروخدا ویژه برام دعاکن... از عمق دلت کن... دوستتون دارم...)) جواب دادم:(( محسن میگم برو راضی ام به رضای خدا ولی چطور رو تحمل کنم؟)) 🍃🌹در آخرین پیامش نوشت:(( خیلی بهتون بدی کردم با اخلاقم با رفتارم... همیشه به یاد مصیبت های باشید.)) ✍ به روایت مادر همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید #روح_الله_قربانی در دوران کودکی طعم تلخ بی مادری را تجربه کرد خاطره ای بخوانید از دوران #یتیمی
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عشق فقط این! شهیدی که عاشق میشه استخاره میگیره و بد درمیاد اما کوتاه نمیاد....😒 #شهید_ربیع_قصیر #ع
💠میخواست ایرانی #قدرت_برتر باشد شکارچی #مرکاوا که دغدغه اقتصاد ایران را داشت هزینه حمل بار هواپیمای ایران به مدیترانه را داد تا #جهیزیه همسرش را از ایران بخرد، میخواست #ایرانی قدرت برتر باشد اخرین شب #خواب مولایش علی را دید که میگفت ای بهار من، ربیع زیبایم #عجله کن که درهای آسمان برایت باز شده است، درهای #بهشت به شوق ورودت گشوده شده اند و بهشتیان در انتظارت هستند، ای ربیع تو امروز #شهید میشوی #شهید_ربیع_قصیر🌷 #شهید_حزب_الله 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
امام باقر علیه السلام: دین همان محبت و دوستی است. و دوستی همان دین. 📘 میزان الحکمه، حدیث ۳۰۹٨ 🌷 #
🔸حوالی میدان🔄 خراسان از داخل #پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم کرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد⁉️ مگه #عجله نداشتی؟!" 🔹‌همین طور كه #آرام راه می رفت به جلو 👈اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا👤 جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر #معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت 🔸ابراهیم گفت: اگر ما تند🏃 از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه💔 كه #نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه #ناراحت_نشه. #شهيد_ابراهيم_هادى🌷 📚کتاب "سلام بر ابراهیم" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻 کتاب یادت باشد تلاوت هر روزه قرآن کریم اولین قرار شهید سیاهکالی و همسرشان بعد از #ازدواج ختم هر
#عاشقانه_شهدا🌷 💞 به حمید گفتم: چی شده امروز بدون #عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون #تعقیبات نماز صبحش طولانی می شد برای اینکه به سرویس محل کارش برسه، با عجله صبحونه می خورد ] 💕گفت: امروز با سرویس نمیرم سر کار. با تعجب پرسیدم چرا ؟! حمید جواب داد: بخاطر #چادری که دادی به همکارم بدم برا خانمش !!! 💕نمیخوام حتی به اندازه سنگینی یک چادر از #بیت_المال (سرویس) #استفاده_شخصی کنم. 📚 کتاب یادت باشد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #به_روایت_همسر 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💔 🌼چه باشیم 🌸چه نباشیم هستند مردانی که روی 🍃دست .. 🌼قافله در حال حرکت است 🌸ما اگر بایستیم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌼قافله نمی ایستد 🌸باید کرد 🍃باید دوید 🌸مبادا در این بی آب و علف 🌼قافله ی نجات و را گم کنیم.. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 ♨️علاقه مند و عاشق ❣#شهداء بود. زندگی نامه شهداء را مرتب مطالعه می‌کرد، سیره
🦋من و از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. آقا محسن در جلسه‌ای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری. هر دختری که به سن ازدواج می رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همه کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بود.🍂 🌻 تیرماه سال ۸۷ بود. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم دارم همسرم بال پروازم🕊 باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد.گفت: «من هم دقیقا همین انتظارات را از همسرم دارم.» بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیت‌های فرهنگی و قرآنی که در مسجد🕌 محل زندگی‌شان انجام می‌داد! سادگی محسن در کلامش خیلی به چشم می‌آمد. 🌾از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت : «پاسدار و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن بود کاری پیش آید و من هم باید همراهش می‌رفتم و احتمال دارد مدتی از خانواده خودم دور می‌شدم.» بعضی از اطرافیان به من می‌گفتند نکن، بهتر از محسن هم برای تو می‌آید، اما  من به پدرم گفته بودم او را انتخاب کرده‌ام.🌱✨ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh