eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣1⃣3⃣ 🌷 💠حضرت مادر و پارچه سبز 🌷از مادر شهید « » درخواست نمودم تا خاطره ای را برایم نقل نماید، ایشان به روایت خاطره زير پرداخت: 🌷«چند ماهى از شهیدم🕊 نگذشته بود، شبی⛅️ در خواب دیدم زنی با وارد حیاط منزلمان شد، در حالی که دو جنازه به همراه داشت😟، بر روی یکی پارچه ی ، و بر دیگری پارچه ی کشیده شده بود». 🌷آن زن گفت، این جنازه که پارچه ی سبز دارد شماست، از خواب پریدم😥، شوهرم را بیدار کردم و گفتم: اسفندیار! مهرداد شهید شده🕊 است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادی این وقت شب.» من چیزی نگفتم از آن جا که چندین بار خواب های ی من تعبیر شده بود، اطمینان داشتم که اتفاقی افتاده است.😔 🌷همسرم دیگر بیدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برایش تعریف کردم. او فقط سکوت⭕️ کرد. فردای آن روز به بازار رفتم و تمام وسایل و لوازم پذیرایی، به تعداد وابستگان و فامیل که به دیدن ما می آمدند را . شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند😧 و با ناباوری وسایل خریداری شده را تماشا می کردند. روز بعد خبر شهادتـ🕊 مهرداد را برای ما آوردند. راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣ 💠حکایت عباس ریزه😇 🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید
🌷 ⃣8⃣ 💠 برای کار میروم 🔸یکی از برادران که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا . 🔹پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای . 🔸پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟ گفت: می رویم شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در # هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم. 🔹آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم گرفت: الو، منزل فلانی، با # صحبت کنید!😂😂 🔸گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر است.😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥کلیپ #شهیدمدافع_حرم #شهید_مسلم_خیزاب🕊❤️ #فرمانده شجاع گردان یازهرا #چه خوب به آرزویت رسیدی 🍃🌹🍃🌹 @
#حاجی_فرزندت_کجاست ؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! #محمدمهدی فرزند #شهید_خیزاب شبهای قبل از #اعزام به #کوله_پشتی پدر میرفت تا با #پدرش عازم #سوریه شود 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#هادی_دلها ❤️🍃 #حضرت_علی علیه السلام در بيان احوالات يكی از دوستانشان كه او را #برادر خود خطاب می
5⃣3⃣4⃣ 🌷 🔹با شروع بحران ، موسسه به پایگاه برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم👀. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با او مخالفت شد❌. 🔸یکبار به او گفتم: باید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند✔️ برای تو کارت صادر می کنند و می شوی. 🔹البته سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به اعزام شود اما نشد✘. سید به او گفته بود: تو ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری😔. 🔸اما این بار خیلی به سید کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم📹، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه اعزام شود. 🔹سید با این شرط که فقط رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد✅. قرار شد یکبار با سید به برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. 🔸هادی سر از پا نمی شناخت😍. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد👌 و با سید به منطقه . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سر مزار #شهیدجهان‌آرا بودیم گفت: این فیلم‌ها را بعد از #شهادتم پخش‌کن. به شوخی گفتم:«حالا کو تا #شه
9⃣7⃣4⃣ 🌷 💠 روحیات شهید از زبان مادر 🔰مادر شهید اظهار کرد : در عین آن که یک جوانی امروزی بود ولی روحیه ای داشت و هدف🎯 زندگی خود را حرکت در مسیر (ع) قرار داده بود .او مراقبتهای دقیقی👌 روی رفتار و کردار و گفتارش داشت . 🔰وقتی موضوع مطرح شد،محمدرضا نیز به واسطه علاقه ای که به و راه (ع) داشت ، من و پدرش را به راحتی راضی کرد .در واقع ما خودمان مشوق او شدیم✅ تا وارد این مسیر شود . 🔰محمد رضا در لحظات که می خواست از ما جدا شود ، در مورد محلی که می خواست شود و انتهای این راه پر خطر⚠️ که کشته شدن است گفت .از ما پرسید که آیا شما برای من دلتنگـ💔 خواهید شد ؟ 🔰ولی من در جواب گفتم : پسرم آخر این راه کشته شدن نیست🚫 بلکه است. من می خواستم این لحظات خدا حافظی👋 برای او دلنشین باشد احساس می کردم اگر دلتنگی کنم ، محمد رضا سست شود و به این راه نرود✘ و آن وقت من در مقابل حضرت زینب (س)شرمنده شوم 😔 . 🔰محمدرضا علاقه زیادی به وصالی فرمانده پاوه داشت💞 و همیشه می‌گفت غیرتی که اصغر وصالی در پاوه و کردستان وسنندج به خرج داده قابل و می گفت من دوست دارم اسمم اصغر وصالی باشه☺️ و بهش می گفتیم که تو با جنگ اشتباه گرفته می‌‌شی. 🔰بخاطر عشق و علاقه ای❤️ که به امام حسین (ع) داشت اسم را انتخاب کرد و در دوسال که آموزش نظامی👮 می‌دید با یک اسلحه آموزش می دید و خط نستعلیق بسیار زیبایی داشت و اسم حسین وصالی را روی حکاکی کرده بود و با همان اسلحه به رفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پیشگویی #شهید_مجید_قربانخانی درباره نحوه شهادتش🌷 فرمانده یگان فاتحین تهران در خصوص آخرین شوخی و #پ
8⃣1⃣5⃣ 🌷 💠تکاور فرمانده یگان فاتحین تهران و فرمانده شهید مجید قربانخانی در مراسم یادبود و سالگرد این شهید گفت: 🔰دو سال قبل شرایط به گونه‌ای بود که می‌توانستیم نیرو به اعزام کنیم. ولی در سال گذشته(سال 94) این امکان وجود نداشت❌. چند ماه قبل از ، افرادی که می‌خواستند به سوریه اعزام شوند به درب منزلم 🚪می‌آمدند حتی شب🌘 هم می‌ماندند تا آن‌ها را برای اعزام . 🔰مجید طبع بود به همین جهت در نخستین جلسه آشنایی نظرم را جلب کرد👌. در میان صحبت‌هایم با نیروها چند بار شوخی کرد که خیلی گفتم «اگر شوخی کردن را ادامه بدهی، بیرونت می‌کنم😐». 🔰 مجید در آن روز به پهلوی شکسته (س)‌ قسمم داد😔 تا او را اعزام کنم، من را در آغوش گرفت و گفت «با من دعوا کن. کتکم بزن ولی . تو را به حضرت فاطمه (س) قسم می‌دهم تا من را کنی.» 🔰گفتم آنجا جنگ است شوخی که نیست🚫، اما باز هم سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تایید انجام شده✅ و اصرارهایش راضی به شدم. 🔰این قسم مجید در حالم را بد کرد چون 4 تیر به اصابت کرده بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پیشنهاد_مطالعه_کتاب👆 یادت باشد عبارت رمزی #علاقه شهید به همسرش... با خط به خط این خاطرات زندگی کرد
5⃣9⃣5⃣ 🌷 💠برشی از کتاب شرح زندگی عاشقانه 🌷 🔹پدرم گفت: چون تعداد ها خيلي زياده ولي ظرفيت ها محدود، براي همين قرعه كشي ميكنن كه هر سري يه تعدادي اعزام بشن، دوره اول حميد اسمش در قرعه كشي در نيامد و ١٦ مهر اولين دوره به اعزام شدند؛ 🔸حميد ميگفت پادگان يك حالت غمي به خودش گرفته است، خيلي شده بود، خواندن هايش فرق كرده بود چشم هاي گواه همه چيز بود دلش نميخواست بماند، .... 🔹پدرم بعد از هاي هميشگي پدري و دختري به من گفت: امروز ليست اسامي سری دوم اعزامي به سوريه را پيش ما آوردند، من ! يك جوري بهش اطلاع بده كه نشه؛ 🔸وقتي حميد ماجرا را شنيد خيلي ناراحت شد، گفت نبايد اين كار رو ميكرد، من خيلي دوست دارم برم سوريه.... 🔹آن شب به چشم حميد نيامد ميدانستم اين سري بماند ميكند... كلي با پدر و مادرم صحبت كردم از پدرم خواستم اسم حميد را به ليست برگرداند، پدرم گفت: دخترم اين خط اين نشون، حميد بره ميشه، مطمئن باش! ✍راوی: همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن #نام توست، #اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز #زادرو
7⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰 🌷اینجا روی خاکریز نشسته بود. اونروز هوا خیلی بود من با لباس شخصی رفته بودم و همش میزدم که چرا به ما لباس نمیدن!! 🌷بابک کنارم بود بهش گفتم این چیه پوشیدی اینو از کجا گرفتی؟ لباسش خیلی براش بود و کمی هم کهنه... 🌷گفت: این لباس رو از زمان خدمت دارم بهش گفتم اینکه تنگه (و واقعا هم تنگ بود بحدی که جلوی تحرکاتش رو گرفته بود ). 🌷گفت: اره ولی مهم نیست تو خبر نداری، کی شروع میشه؟ گفتم نمیدونم. 🌷الان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم شهادت واسه هرکسی نیست شهادت لباس که باید اندازش بشی؛ 🌷این هارو گفتم که واسه خودم مروری بشه که من تو فکر چی بودم و اون به چی فکر میکرد، افکار من سمت و لباس سایز تنم بود که باید نو هم میبود، فکر تیر اندازی و لذت کل کل بعدش ولی اون آروم بود و فکرش ... توی اون هوای گرم و اون شرایط چی بود 🌷بعد شهادتش ازش دیدم که منو بیشتر سوزوند؛ بابک با همون لباس وسط معرکه رفته بود. حتی ذره ای هم به فکر نبود. 🌷اون اینجا بود کنار ما البته جسمش ولی کنار ما جا نمیشد، پس خدا جسمش رو با خودش برد. 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواس
0⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 مروری کوتاه بر زندگی 🍃پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال 1379در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول شد. سال 1381 عقد و سال 1382 زندگی مشترکشان را شروع کردند، در آغازِ خدمت عضو تیم بود اما از سال 1383 به سپاه ملحق شد تا در تیم‌های اشخاص انجام وظیفه کند. 🍂از همان اوایل آغاز درگیری ها در تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار سپاه انصار با درخواست وی می‌کردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال 1393 برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد 🍃وقتی می‌خواست برود، به مادرش گفت: مادرم تو 5 فرزند داری نمی خواهی را بدهی و یکی را در راه دفاع از اسلام و اهل بیت فدا کنی؟مگر همیشه نمی گفتی فرزندانم فدای اهل‌بیت! امروز همان روز است؛ 🍂تو باید با که در رفتن من به سوریه می دهی، به اهل بیت لبیک بگویی و در حمایت خود را از ثابت کنی، در این صورت است که در قیامت نیستی و نخواهی گفت پنج فرزند پسر داشتم و از اسلام دفاع نکردم و در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرت را پایین نمی‌اندازی ما را خودت اینچنین کرده‌ای.بعد از شنیدن صحبتهایش مادر با رضایت او را به خدا سپرد 🍃اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، حاج عبدالله مانند شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمی‌توانست اینجا طاقت بیاورد. 🍂اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال 1394 دومین او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد و تنها 20 روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال 1394 مصادف با همراه با  که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#شهید_مرتضی_کارور،تهران، میدان جمهوری، پایگاه مقداد۱۳۶۵ #عکاس: سعید صادقی 💐 مادر به همراه دخترانش برای #بدرقه ی مرتضی به محل #اعزام آمدند. شادمانی او با آغوش گرفتن خواهر زاده اش آن چنان پر انرژی بود که #سوژه ی دوربین سعید صادقی شد. بوسه ی مادر و ژست حدیثه در کنار عکس ۳۲ سال پیش، پیر شدن مادر و بزرگ شدن خواهر زاده را نشان می دهد اما عکس هم چنان خاطره ی مرتضی را در ۱۵ سالگی #جاودان نگه داشته است. خانواده ی کارور، ۲ شهید دیگر در انقلاب و جنگ تقدیم کرده اند. خواهرزاده شهید با بیان این که از مراسم #اعزام نیروها از پایگاه مقداد در سال 65 هیچ خاطره ای ندارد، می‌افزاید: «مادرم می‌گوید آن روز مرا بغل کرده و به نزدیکی میدان جمهوری برده است تا همراه با دیگر اعضای خانواده، برادرش را #بدرقه کند. عکسی که آقای سعید صادقی در آن روز پاییزی ثبت کرده است، من را در آغوش #دایی‌ام و در میان دوستان ورامینی‌اش نشان می‌دهد.»😊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh