4⃣1⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠حضرت مادر و پارچه سبز
🌷از مادر شهید « #مهردادزمانی» درخواست نمودم تا خاطره ای را برایم نقل نماید، ایشان به روایت خاطره زير پرداخت:
🌷«چند ماهى از #اعزام شهیدم🕊 نگذشته بود، شبی⛅️ در خواب دیدم زنی با #لباس_سبز وارد حیاط منزلمان شد، در حالی که دو جنازه به همراه داشت😟، بر روی یکی پارچه ی #سبز، و بر دیگری پارچه ی #قرمز کشیده شده بود».
🌷آن زن گفت، این جنازه که پارچه ی سبز دارد #شهید شماست، از خواب پریدم😥، شوهرم را بیدار کردم و گفتم: اسفندیار! مهرداد شهید شده🕊 است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادی این وقت شب.» من چیزی نگفتم از آن جا که چندین بار خواب های #صادقه ی من تعبیر شده بود، اطمینان داشتم که اتفاقی افتاده است.😔
🌷همسرم دیگر بیدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برایش تعریف کردم. او فقط سکوت⭕️ کرد. فردای آن روز به بازار رفتم و تمام وسایل و لوازم پذیرایی، به تعداد وابستگان و فامیل که به دیدن ما می آمدند را #خریدم. شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند😧 و با ناباوری وسایل خریداری شده را تماشا می کردند. #سه روز بعد خبر شهادتـ🕊 مهرداد را برای ما آوردند.
راوی: #رضا_سربازى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣ 💠حکایت عباس ریزه😇 🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید
🌷 #طنز_جبهه1⃣8⃣
💠 برای کار میروم
🔸یکی از برادران #بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا #مخابرات.
🔹پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست #اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان #خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای #کار.
🔸پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟ گفت: می رویم #مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در ##تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.
🔹آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم #تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با ##اهواز صحبت کنید!😂😂
🔸گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر #کار_خودت است.😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥کلیپ #شهیدمدافع_حرم #شهید_مسلم_خیزاب🕊❤️ #فرمانده شجاع گردان یازهرا #چه خوب به آرزویت رسیدی 🍃🌹🍃🌹 @
#حاجی_فرزندت_کجاست ؟!
_تو کولهمه!
+اونجا چی کار میکنه؟!
_میخواد باهام بیاد منطقه!
#محمدمهدی فرزند #شهید_خیزاب شبهای قبل از #اعزام به #کوله_پشتی پدر میرفت تا با #پدرش عازم #سوریه شود
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#هادی_دلها ❤️🍃 #حضرت_علی علیه السلام در بيان احوالات يكی از دوستانشان كه او را #برادر خود خطاب می
5⃣3⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹با شروع بحران #داعش، موسسه به پایگاه #حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم👀. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با #اعزام او مخالفت شد❌.
🔸یکبار به او گفتم: باید #سید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند✔️ برای تو کارت صادر می کنند و #اعزام می شوی.
🔹البته #هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به #سوریه اعزام شود اما نشد✘. سید به او گفته بود: تو #مهمان ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری😔.
🔸اما این بار خیلی به سید #اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم📹، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه #حشدالشعبی اعزام شود.
🔹سید با این شرط که فقط #حماسه رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد✅. قرار شد یکبار با سید به #منطقه برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت.
🔸هادی سر از پا نمی شناخت😍. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد👌 و با سید به منطقه #اعزام_شد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سر مزار #شهیدجهانآرا بودیم گفت: این فیلمها را بعد از #شهادتم پخشکن. به شوخی گفتم:«حالا کو تا #شه
9⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 روحیات شهید از زبان مادر
🔰مادر شهید اظهار کرد : #محمدرضا در عین آن که یک جوانی امروزی بود ولی روحیه ای #آرمانگرا داشت و هدف🎯 زندگی خود را حرکت در مسیر #سیدالشهدا (ع) قرار داده بود .او مراقبتهای دقیقی👌 روی رفتار و کردار و گفتارش داشت .
🔰وقتی موضوع #مدافعین_حرم مطرح شد،محمدرضا نیز به واسطه علاقه ای که به #شهدا و راه #امام_حسین (ع) داشت ، من و پدرش را به راحتی راضی کرد .در واقع ما خودمان مشوق او شدیم✅ تا وارد این مسیر شود .
🔰محمد رضا در لحظات #آخری که می خواست از ما جدا شود ، در مورد محلی که می خواست #اعزام شود و انتهای این راه پر خطر⚠️ که کشته شدن است گفت .از ما پرسید که آیا شما برای من دلتنگـ💔 خواهید شد ؟
🔰ولی من در جواب گفتم : پسرم آخر این راه کشته شدن نیست🚫 بلکه #شهادت است. من می خواستم این لحظات خدا حافظی👋 برای او دلنشین باشد احساس می کردم اگر دلتنگی کنم ، محمد رضا سست شود و به این راه نرود✘ و آن وقت من در مقابل حضرت زینب (س)شرمنده شوم 😔 .
🔰محمدرضا علاقه زیادی به #شهید_اصغر وصالی فرمانده پاوه داشت💞 و همیشه میگفت غیرتی که اصغر وصالی در پاوه و کردستان وسنندج به خرج داده قابل #تحسینه و می گفت من دوست دارم اسمم اصغر وصالی باشه☺️ و بهش می گفتیم که تو با #فرمانده جنگ اشتباه گرفته میشی.
🔰بخاطر عشق و علاقه ای❤️ که به امام حسین (ع) داشت اسم #حسین را انتخاب کرد و در دوسال که آموزش نظامی👮 میدید با یک اسلحه آموزش می دید و خط نستعلیق بسیار زیبایی داشت و اسم حسین وصالی را روی #اسلحهاش حکاکی کرده بود و با همان اسلحه به #سوریه رفت.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پیشگویی #شهید_مجید_قربانخانی درباره نحوه شهادتش🌷 فرمانده یگان فاتحین تهران در خصوص آخرین شوخی و #پ
8⃣1⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠تکاور #حاج_مهدی_هداوند فرمانده یگان فاتحین تهران و فرمانده شهید مجید قربانخانی در مراسم یادبود و سالگرد این شهید گفت:
🔰دو سال قبل شرایط به گونهای بود که میتوانستیم نیرو به #سوریه اعزام کنیم. ولی در سال گذشته(سال 94) این امکان وجود نداشت❌. چند ماه قبل از #شهادت_مجید، افرادی که میخواستند به سوریه اعزام شوند به درب منزلم 🚪میآمدند حتی شب🌘 هم میماندند تا آنها را برای اعزام #معرفی_کنم.
🔰مجید #شوخ طبع بود به همین جهت در نخستین جلسه آشنایی نظرم را جلب کرد👌. در میان صحبتهایم با نیروها چند بار شوخی کرد که خیلی #جدی گفتم «اگر شوخی کردن را ادامه بدهی، بیرونت میکنم😐».
🔰 مجید در آن روز به پهلوی شکسته #حضرت_فاطمه (س) قسمم داد😔 تا او را اعزام کنم، من را در آغوش گرفت و گفت «با من دعوا کن. کتکم بزن ولی #بیرونم_نکن. تو را به حضرت فاطمه (س) قسم میدهم تا من را #اعزام کنی.»
🔰گفتم آنجا جنگ است شوخی که نیست🚫، اما باز هم #باشوخی سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تایید انجام شده✅ و اصرارهایش راضی به #اعزامش شدم.
🔰این قسم مجید در #لحظه_شهادت حالم را بد کرد چون 4 تیر به #پهلویش اصابت کرده بود.
#شهید_جاویدالاثر_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پیشنهاد_مطالعه_کتاب👆 یادت باشد عبارت رمزی #علاقه شهید به همسرش... با خط به خط این خاطرات زندگی کرد
5⃣9⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #یادت_باشد شرح زندگی عاشقانه #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🔹پدرم گفت:
چون تعداد #داوطلب ها خيلي زياده ولي ظرفيت ها محدود، براي همين قرعه كشي ميكنن كه هر سري يه تعدادي اعزام بشن،
دوره اول حميد اسمش در قرعه كشي در نيامد و ١٦ مهر اولين دوره به #سوريه اعزام شدند؛
🔸حميد ميگفت پادگان يك
حالت غمي به خودش گرفته است،
خيلي #بيتاب شده بود،
#نماز_شب خواندن هايش فرق كرده بود
چشم هاي #خيسش گواه همه چيز بود
دلش نميخواست بماند، #ميل_رفتن_داشت....
🔹پدرم بعد از #شوخي هاي هميشگي پدري و دختري به من گفت:
امروز ليست اسامي سری دوم اعزامي به سوريه را پيش ما آوردند، من #اسم_حميد_را_خط_زدم!
يك جوري بهش اطلاع بده كه
#ناراحت نشه؛
🔸وقتي حميد ماجرا را شنيد
خيلي ناراحت شد،
گفت #دايي نبايد اين كار رو ميكرد،
من خيلي دوست دارم برم سوريه....
🔹آن شب #خواب به چشم حميد نيامد
ميدانستم اين سري بماند #دق ميكند...
كلي با پدر و مادرم صحبت كردم
از پدرم خواستم اسم حميد را
به ليست #اعزام برگرداند،
پدرم گفت:
دخترم اين خط اين نشون، حميد بره
#شهيد ميشه، مطمئن باش!
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌷
#شهید_پاییزی_حرم
#شادی_روحش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن #نام توست، #اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز #زادرو
7⃣9⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰 #به_نقل_ازدوست_شهید_بابک_نوری
🌷اینجا روی خاکریز نشسته بود.
اونروز هوا خیلی #گرم بود من با لباس شخصی رفته بودم و همش #غر میزدم که چرا به ما لباس نمیدن!!
🌷بابک کنارم بود بهش گفتم این چیه پوشیدی اینو از کجا گرفتی؟
لباسش خیلی براش #تنگ بود و کمی هم کهنه...
🌷گفت: این لباس رو از زمان خدمت #سربازیم دارم بهش گفتم اینکه تنگه (و واقعا هم تنگ بود بحدی که جلوی تحرکاتش رو گرفته بود ).
🌷گفت: اره ولی مهم نیست تو خبر نداری، #اعزام کی شروع میشه؟ گفتم نمیدونم.
🌷الان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم شهادت واسه هرکسی نیست شهادت لباس #تک_سایزیه که باید اندازش بشی؛
🌷این هارو گفتم که واسه خودم مروری بشه که من تو فکر چی بودم و اون به چی فکر میکرد،
افکار من سمت #مادیات و لباس سایز تنم بود که باید نو هم میبود، فکر تیر اندازی و لذت کل کل بعدش ولی اون آروم بود و فکرش ... توی اون هوای گرم و اون شرایط چی بود
🌷بعد شهادتش #عکسی ازش دیدم که منو بیشتر سوزوند؛ بابک با همون لباس وسط معرکه #جنگ رفته بود.
حتی ذره ای هم به فکر #مادیات نبود.
🌷اون اینجا بود کنار ما البته جسمش ولی #روح_بزرگش کنار ما جا نمیشد، پس خدا جسمش رو با خودش برد.
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#شهید_بابک_نوری_هریس🕊❤️
#شادی_روحش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواس
0⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 مروری کوتاه بر زندگی
#شهید_عبدالله_باقری
🍃پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال 1379در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول #خدمت شد.
سال 1381 عقد و سال 1382 زندگی مشترکشان را شروع کردند، در آغازِ خدمت عضو تیم #رهایی_گروگان بود اما از سال 1383 به سپاه #انصارالمهدی ملحق شد تا در تیمهای #حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند.
🍂از همان اوایل آغاز درگیری ها در #سوریه تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار #فرماندهان سپاه انصار با درخواست وی #مخالفت میکردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال 1393 برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد
🍃وقتی میخواست برود، به مادرش گفت: مادرم تو 5 فرزند #پسر داری نمی خواهی #خُمسش را بدهی و یکی را در راه دفاع از اسلام و اهل بیت فدا کنی؟مگر همیشه نمی گفتی فرزندانم فدای اهلبیت! امروز همان روز است؛
🍂تو باید با #رضایتی که در رفتن من به سوریه می دهی، به اهل بیت لبیک بگویی و در #عمل حمایت خود را از #اسلام ثابت کنی، در این صورت است که در قیامت #شرمنده نیستی و نخواهی گفت پنج فرزند پسر داشتم و از اسلام دفاع نکردم و در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرت را پایین نمیاندازی ما را خودت اینچنین #تربیت کردهای.بعد از شنیدن صحبتهایش مادر با رضایت او را به خدا سپرد
🍃اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش #صدچندان شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، حاج عبدالله مانند #اسپند_روی_آتش شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمیتوانست اینجا طاقت بیاورد.
🍂اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر #دری می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال 1394 دومین #اعزام او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد و تنها 20 روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال 1394 مصادف با #شب_تاسوعا همراه با #امین_کریمی که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع #شهادت رسید.
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_تاسوعا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#شهید_مرتضی_کارور،تهران، میدان جمهوری، پایگاه مقداد۱۳۶۵
#عکاس: سعید صادقی
💐
مادر به همراه دخترانش برای #بدرقه ی مرتضی به محل #اعزام آمدند.
شادمانی او با آغوش گرفتن خواهر زاده اش آن چنان پر انرژی بود که #سوژه ی دوربین سعید صادقی شد.
بوسه ی مادر و ژست حدیثه در کنار عکس ۳۲ سال پیش، پیر شدن مادر و بزرگ شدن خواهر زاده را نشان می دهد اما عکس هم چنان خاطره ی مرتضی را در ۱۵ سالگی #جاودان نگه داشته است.
خانواده ی کارور، ۲ شهید دیگر در انقلاب و جنگ تقدیم کرده اند.
خواهرزاده شهید با بیان این که از مراسم #اعزام نیروها از پایگاه مقداد در سال 65 هیچ خاطره ای ندارد،
میافزاید:
«مادرم میگوید آن روز مرا بغل کرده و به نزدیکی میدان جمهوری برده است تا همراه با دیگر اعضای خانواده، برادرش را #بدرقه کند.
عکسی که آقای سعید صادقی در آن روز پاییزی ثبت کرده است، من را در آغوش #داییام و در میان دوستان ورامینیاش نشان میدهد.»😊
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh