🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_چهل_ونهم 9⃣4⃣ ✨یک دستگاه موت
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
|تابستان۶۴|
«استاد محمدشاهی و برادر شهید»
تهدیدش ڪرده بودند.گفته بودند
تو را ترور مے ڪنیم.
حتے به محل ڪار احمد آقا زنگ زده بودند و گفتند : تورا مےڪشیم❗️
آمده بود مسجد و براے بچه ها صحبت ڪرد.
تقریباً اوایل تابستان سال 1364 بود.
آن زمان احمد آقا در اوج #مسائل_معنوی بود.
بعد از جلسه براے من و یڪے از بچه ها گفت :
ظاهراً تقدیر خدا بر #شهادت من است.
توے همین چند روز آینده❗️
خیلے تعجب ڪردیم.آن موقع ما چهاردهساله بودیم.گفتیم:
احمد آقا یعنے چے❓شما ڪه جبهه نیستے❗️
گفت : بله،اما من در تهران شهید مے شوم.به دست منافقین.
ما به حرف های احمد آقا کاملاً اعتماد داشتیم.براے همین خیلے ناراحت شدیم.
هر روز منتظر یڪ خبر ناگوار در محل بودیم.
شب ها وقتی در مسجد،چشم ما به احمد آقا مےافتاد نفسی به راحتے مےکشیدیم و مےگفتیم : خدا را شڪر.
تا اینڪه یڪ شب بعد از نماز،وقتے پریشانے را در چهره ام دید به من گفت : ناراحت نباش،قضا و قدر الهے تغییر ڪرده.من فعلاً شهید نمےشوم.
بعد ادامه داد : من چند ماه دیگر در ڪنار شما خواهم بود.
نمےدانید چقدر این خبر براے من خوشحال کننده بود.
بعد ها از برادر احمد آقا شنیدم ڪه این قضیه خیلے جدے بوده و براے همین آن چند روز احمد آقا به صورت مسلح در محل حضور داشته.
مسجد امین الدوله در ماه رمضان و در تابستان سال 1364 عجیب بود.
نواے مناجات هاے مرحوم سید علےمیرهادے،سخنرانےهاے انسان ساز حاج آقا حق شناس،زندگے در ڪنار احمد آقا و...
این ها شرایطے را پدید آورد ڪه یڪے از به یاد ماندنےترین ایام عمر من شد.حاضرم هر چه خدا مےخواهد بدهم و یڪ بار دیگر آن ایام نورانے تڪرار شود.
سحرها بعد از خوردن سحرے دوباره به مسجد مےآمدیم و بعد از نماز با احمد آقا قرآن مےخواندیم.
آن موقع من و ایشان تنها بودیم.بسیاری از نصیحت های انسان ساز ایشان مربوط به آن سحرهاے نورانے بود.
در ایام تابستان☀️ و اوایل پاییز🍁🍂 1364 حال و روز احمد آقا بسیار تغییر ڪرده بود.
نمازهاے او از قبل عجیب تر شده بود.
در زمان اقامهی نماز جماعت صورتش از #اشڪ خیس مےشد.بدنش به شدت مےلرزید.
مانند پرنده اے شده بود ڪه دیگر توان ماندن در قفس دنیا را نداشت🕊.
من با خودم مے گفتم:بعد از این احمد آقا چگونه مےخواهد زندگے ڪند؟
در همان ایام وقتے دربارهے کرامات و یا مشاهدهے اعمال افراد و... صحبت مےکردم کمتر جواب مےداد و مےگفت:براے ڪسے ڪه مےخواهد به سوے خدا حرڪت ڪند این مسائل سنگریزههاے راه است❗️
یا مثال مےزد ڪه خداوند به برخے از
سالڪان طریق و انسان هاے وارسته عنایاتے مانند #چشم_برزخے و یا #طیالارض عطا ڪرده.
اما آن ها با تضرع از خداوند خواستند ڪه این مسائل را از آن ها #بگیرد❗️
چون این ها نشانهی کمال انسان نیست❗️
احمد آقا مےگفت:بزرگان ما علاقه دارند زندگے عادے مانند بقیه مردم داشته باشند.
یادم هست مےگفت:همین طیالارض ڪه برخے آرزوے آن را دارند از اولین کارهایے است ڪه یڪ مؤمن مےتواند انجام دهد اما اهل سلوڪ همین را هم از خدا نمےخواهد!
یادم هست احمد آقا عینکے👓 شده بود.
گفتم:خب شما قرآن بیشتر بخوان.
مےگویند:هر ڪس قرآن بخواند مشڪلات و درد چشمانش👁 برطرف مےشود.
لبخندے زد و گفت:مےدانم ڪه اگر به نیت شفاے چشم خودم قرآن بخوانم،حتماً ضعف چشمانم برطرف مےشود.
بعد ادامه داد:اما نمےخواهم به این نیت قرآن بخوانم❗️
مےخواهم زندگےام روال عادی داشته باشد!
آن ایام نورانے خیلے زود سپرے شد.
با شروع پاییز مدارس باز شد و تابستان زیباے من به پایان رسید.
اما نمےدانستم این آخرین فرصت هاے من در ڪنار احمد آقا است ڪه سریع طے مےشود.
#ادامه_دارد
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_چهل_ونهم 9⃣4⃣ 🍂شش ماه از روز خواستگاری می گذشت کاسه صبرم لبریز شده ب
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
🍂دو هفته به رفتن مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتاً ایدهآلی پیدا شده با بیرغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از #فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیررسمی پوشیدم و رفتیم
🌿چند دقیقه بعد از ورود من دخترشان با سینی چای وارد شد با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد😣 به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم در و دیوار پر از عروسکهای فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود🤢 نگاهی به سر و رویش انداختم یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشند
🍂سر حرف را باز کرد و گفت:
_این خرسم اسمش تدیه خیلی دوسش دارم😍 راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوسش داشته باشین؟؟
🌿نگاهی به خرس انداختم و چیزی نگفتم😶 از سبک حرف زدنش حالم به هم می خورد وقتی سکوت مرا دید خودش ادامه داد
_راستی من رنگ مورد علاقه ام صورتی و قرمز، غذای مورد علاقه ماکارانیه، تیم مورد علاقم پرسپولیسه، شما چی؟ رنگ غذا و تیم مورد علاقتون کیه؟
🍂مادرم بعد از این همه گشتند که مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود🙄😬 تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود گفتم:
+یعنی واقعاً چیزی مهم تر از اینا توی #زندگی_مشترک وجود نداره؟
🌿با خنده لوسی گردنش را کشف کرد و گفت:
_ چرا وجود داره ولی اینا هم مهمه دیگه
به زور نیم ساعت مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است گفت:
_خب مثل اینکه #تفاهمتون خیلی زیاده که اینقدر حرفاتون زود تموم شد حالا نظر شما چیه بود دختر گلم😊
🍂دخترشان خنده زیرکی کرد و گفت:
_حالا یکم بیشتر با هم آشنا بشیم بهتره
خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم توی راه کلی از دست مادرم شوکه شدم و به خاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم هر چقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم من حتی از جمله بندیهای آن #دختر حالم به هم می خورد🤢 چطور میتوانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم !!
🌿مادرم که در پروژه #زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه گشتن را به بعد از رفتن من موکول کرد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh