eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🔮الآن که به آن روزه
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 1⃣1⃣ 🔮خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم، گفت باید باشد، و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است😒 همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است. داماد باید انگشتر💍 بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. 🔮مصطفی وارد شد و یک کادو🎁 آورد. رفتم باز کردم دیدم است. کادو عقد شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سريع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است🤦‍♀ برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجاست؟ بیاید، باید بدهد به عروس. 🔮آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد😡 گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد! آخر این چه است؟ آبروی ما جلوي همه رفت، گفتم: خب انگشتر نیست. چه کار کنم⁉️ هر چه می خواهد بشود! 🔮بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریه ام قرآن کریم📖 بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند، اولین عروسی در صور بود که عروس چنین ای داشت و در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت، برای فامیلم، برای مردم عجيب بود این ها. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد😔 🔮گفتم: مامان! من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ آیا خانه🏠 گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید، فقط یک بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این وضع انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم. همانجا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند❌ آخر در بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد. جهیزیه ببرد. 🔮می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرد. من و قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم🙂 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 💟حالم خوش نبود رفتیم و
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣1⃣ 💟از وقتی که فهمید مراقبتاش ازم چند برابر شده بود. بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز🍲و رفت و روب هر چقد میگفتم: نکن بابا آخه مردی گفتن…زنی گفتن... تو از سرکار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه 💟مگه تو کتش میرفت، میگفت: من کمکت کنم مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست👌 ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این من زندگیم ایشونه. تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد 💟جنسیت بچه که مشخص شد، گفت: خدا کمکون کنه، تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج)♥️ ازش راضی باشه. حالا که جنسیت بچه مشخص شده بگو چه اسمی رو دوست داری...؟ گفتم: هر چی تو بگی گفت: نه دیگه زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی اون وقت من اسمشو انتخاب کنم...؟ 💟هر کی در مورد اسم بچه میپرسید میگفت: هر چی خانومم بگه💕 خلاصه اونقده اصرار کرد تا اینکه گفتم: من از اسم همیشه خوشم میومد. با ذوق و شعف خاصی گفت: واقعا که خوش سلیقه ای منم این اسمو خیلی دوست دارم😍 ایشالا بشه سرباز آقا... 💟تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد. همیشه میگفت: باس با کمک و همفکری هر دو نفر👥 ساخته بشه اینجوری لذت بخش تره ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 0⃣1⃣ #قسمت_دهم ❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب
📚 1⃣1⃣ 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. ❤️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت. لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند. اجازه می‌دهی از پول‌هایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟ 🦋من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار. جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را می‌خورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست. 💢و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست. ✳️البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: صدقات صله‌رحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود. بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنیم. اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدید نظر می‌کند. 💥آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس می‌خواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت. نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر میگذرانیم که میگوییم: خوب شد این طور نشد، نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم. ♦️این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود. 🔰یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست. وقتی نمازم تمام شد گفت شما الان چه نمازی می خوندی؟ گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد. 💠گفت به من هم یاد می‌دهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد. می‌دانستم از چیزی ترسیده. گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و می‌خواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم. 🌿 روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد. مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید. ⚜همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کارشما زودتر هماهنگ شود. این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 📝آیینه و شمعدان نخر
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 1⃣1⃣ 📝بعد از تمام شدن درسم موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود حتی رئیس دانشگاه گفت که می توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود😍 📝تازه ازدواج کرده بودم. چه طور می توانستم یوسف را بگذارم و تنهابروم؟ فکرش هم وحشتناک بود، زندگی بودم برای همین هم وقتی این موقعیت ها برایم پیش آمد. اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم❌ 📝یکسال اول که زندگیمان را شروع کردیم رفتیم شیراز همان خانه ای بودیم که پسر خاله ام حسن و حوری زندگی میکردن ما توی یک اتاق🚪 بودیم و آنها توی اتاق دیگر آشپزخانه و سرویسش یکی بود که استفاده میکردیم. با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم یک روز همه ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شستشو و پخت و پز با او بود، یک روز هم با من 📝وقتی نوبت اوبود من به کارهای شخصی خودم میرسیدم. لباس شستن و خیاطی و و کارهای دیگر، چون مدتها سرم به درس بود خیلی از آشپزی🍲 و کارهای خانه سر در نمی آوردم، حوری از من بزرگتر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفتم. یوسف اصلا کاری به کار من نداشت نه به غذا ایراد میگرفت، نه به کارِ خانه 📝حتی اگر دوروز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی بودم چون زندگیم رو خیلی دوست داشتم♥️ گاهی میگفت: تو چرا اینطوری هستی؟ ولش کن بابا چقدر به این چیزها اهمیت میدی هرچی شد میخوریم دیگه. خوشحال تر میشد اگر می نشستم و چهار تا کتاب📚 می خوندم. 📝می گفت: زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ت بمونی. بارها ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بپزم‌؟! میگفت: غذا، فقط غذا😄 یادم نیست یکبار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد: درست کن، مهمون هم که داشتیم یک جور، زیاد درست کن اما متنوعش نکن. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💢اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى .
📚 ⛅️ 1⃣1⃣ 💢 وقتى از سرجناز آمد،... وقتى که که محاسنش به خون💔 حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکرحربن_یزیدریاحى ریخت ، وقتى که از کنار خونین برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى شرحه شرحه شد، وقتى که عبداالله و با سلام وداع ، چشمان او را به اشک 😢نشاندند، وقتى که به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون و عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، 🖤وقتى که ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که... در تمام این اوقات و لحظات ، بود که به او مى داد... و تو بود که وجودش را مى سترد.هر بار که از میدان مى آمد، تو از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى. 💢 حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت.... اکنون نیز دلت💞 مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . 🖤همچنانکه از ص🌤بح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان🌫 گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا است.اکنون این دل شرحه شرحه توست که بردوش به سوى خیمه⛺️ ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم به تو باز پس داده مى شود. 💢 براى تو تنها یک برادر زاده نیست... امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست... على اکبر پیامبر دوباره توست. نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام محسن است . شهید نیامده. غنچه🌸 پیش از شکفتن پرپر شده. ، اولین در دیدرس تو بود.... 🖤تو ساله بودى که فریاد را از میان در و دیوار شنیدى که محسنم را کشتند و به دویدى.... محسن بر دلت ❤️زخمى شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این التیام نپذیرفت. 💢 اکنون این مرهم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که باز کرده است. دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند اى، تسلاى مصیبتى و... 🖤تو همیشه به نگاه مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى.وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده. کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى. از آن پس ، هرگاه دلت براى تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى مى زدى.از آن پس... 💢 على اکبر بود و در مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... بود و ادراك عاطفه تو. و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند.دلت 💓مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟... ...... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 0⃣1⃣ #قسمت_دهم عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار او
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣1⃣ بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒 شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت: _دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! 😄 وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔 دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم: _میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔 تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت: _هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐 نفس عمیقے ڪشیدم. _من خوبم داداش بریم! 😕 تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒 عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒 با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!😕 شهریار بلند سلام ڪرد، هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥 هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم: _سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳 _عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! _نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد: _ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊 بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد، چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣 حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت: _بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄 اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن، حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم: _دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
￿ _اسما؟؟؟ بلہ؟! گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا؟ _گل رزو  عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گل هارو بندازم  سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم  بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود   _"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود  طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو  ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے  برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت ب  مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب مهر مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود _میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم.... ✍ خانم ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هر کاری میکنم خوابم نمیبره چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن. فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته🤔😕☹️ موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم😒😒 برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست... خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...😅😅 نمیدونستم چیکار کنم هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم😔😔 هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره... نمیتونم حضورشو تحمل کنم اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش... انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...😒 هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم ولی کاراش عجیب رو مخمه... فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟ برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری یه دلمم میگفت بیخیال تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...😐 اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده... انقدر فکر کردم سر درد گرفتم صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه... _صبح همگی بخیر😁😍 حسین_ به به حلما خانم 😜 چی شده که صبح زود بلد شدی؟ حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم😒 حسین_ هستی دیگه... 😕 مگه نه مامان؟ مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟ خدا منو ببخشه😭 این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه... یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم😍😍💋 گفتم دور هم صبحونه بخوریم... راستی بابا رفت؟ حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم. حلما_آهان فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم... حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری حالا صبحانتو بخور اول باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم _داداشی میای اتاقم؟ حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری😉 رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟ تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم _میگی چیکار کنم ؟🤔🤔 حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟😕 تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه ولی قبلش من با علی حرف میزنم اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد اگه خیالمو راحت کنه که از نظر من مشکلی نداره خودت چی فکر میکنی حلما؟ _بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...🙁 حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس😊 بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه 😢 حسین_امتحانش که ضرر نداره 😉 حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم☹️ هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 📖 مثل اینک
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد همیشه میگفت . 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست 📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧 📚رمان دا ‌⇩⇩⇩ 1⃣1⃣ نویسنده: سیده زهرا حسینی 🌷خاطرات از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 همسر شهید برونسی سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود روزهای اول ازدواج ،شیرینی خاص خودش را داشت هرچند بیشتر از زندگی مشترک مان می گذشت با اخلاقیات و روحیه او بیشتر آشنا می شدم کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد خودش زمین نداشت حتی یک متر، همه اش برای این و آن کار می کرد به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ی حضرت امام را داشت رساله اش هم با رساله های دیگر که دیده بودم فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شب ها که می آمد خانه ،پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت، یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه حسابی هم بی پروا بود برای این طور چیزها سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم .شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد حتی خنده به لبش نمی آمد خودش، خودش را می خورد من پاک گیج شده بودم پیش خودم می گفتم :«اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره! »کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh