🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥فرماندهای که سرانجام گره از کارش باز شد... 💢برشی از مستند #فقط_زیبایی، روایتی از #شهید_مرتضی_عطای
#عاشقانه_شهدا
💞هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش👠 را من برای ایشون میگرفتم.
💞برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم☺️ حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
💞تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه❌ البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#زن در اســلام
⇜زنـــدہ
⇜ســـــــازندہ
⇜و #رزمنــدہ است
💥بہ شـــــرط آن که
#لباس رزمـش
لبـــاس عـــفــ🌺ـتش باشـــــد
#شهید_سیدمحمد_بهشتی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔶اینجا دلی💓 جامانده از قافلهٔ عشق در آرزوی رسیدن به #عُشاق #بیقراری میکند 📆قلاجه، #تیرماه ۱۳۶۵
7⃣7⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌺🍃
#نذر_مـادر❣
🔰در #قلاجه غوغایی بود. سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن💕 از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب🌥 بچه ها همدیگر را سخت در بغل میفشردند و گریه😭 سر میدادند. #عاشق بودند، کاری نمیشد کرد و با اینکه با خودشان #عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی #دلبسته هم شده بودند. تا ساعاتی⏰ دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش🔥 دشمن رد میشدند و حماسهای دیگر را در تاریخ #دفاع_مقدس رقم میزدند
🔰حسابی توجیه شده بودند که برای #آزادسازی شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن مینازید) باید #مردانه بجنگند. با بچههای لشگر سیدالشهدا👥 همراه بودم. الحق و الانصاف بچههای تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. #دروازه_قرآنی درست کرده بودند تا بچهها از زیر آن رد شوند.
🔰حاج علی #فضلی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه میکرد، نه بچهها از او دل💞 میکندند نه او از بچه ها، انگار برای #عروسی میرفتند😍 رسیدن به #وصال عشق🕊 آذین بندیها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی🎊 کرده بودند، در #عکس رشته لامپ ها مشخص است
🔰روحانی جوانی در حالی که #لباس رزم بر تن دارد و قرآن📖 به دست گرفته بچهها را از زیر قرآن رد می کند. در این میان #نوجوانی نشسته و برای بچههـا اسفند دود می کند"در عکس پشتش به ماست" سنش کم بود، چون چادر ما⛺️ نزدیک بچههای #ستاد بود، بارها و بارها دیده بودمش
🔰خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه #رزمندگان دیگر بفرستند، اما سنش کم بود به گمانم 12سالش📆 بود. این #لحظههای_آخر آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچههای ستاد، #شب قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه 😭اش را شنیدم
🔰از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه ای کز کرده و #اشک بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است😢 رفتم و کنارش نشستم، با اینکه میدانستم علت چیست, از او پرسیدم: چرا گریه میکنی⁉️ خیلی ساده در حالیکه احساس می کردم #بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت:
🔰می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما #نمیگذارند، می گویند سنم کمه. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خب اولاً #مرد که گریه نمی کند✘ ثانیا تا اینجا هم که با بچهها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند🚷 گفت: به مادرم گفتم که #نذر کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم "نذر مادرم" ادا نمی شود ❌
🔰با این #حرف_آخر واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم: اگر دعای مادر پشت سرت باشد، #انشاءلله نذر او هم ادا می شود✅ حالا در آخرین غروب وداع #قلاجه با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند🌫 تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند.
🔰درمرحله دوم #عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب🏜 دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، #لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد✋ دویدم تا خودم را به ماشین🚍 برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید. دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار💥 گم شد
#نذر_مادر ادا شده بود ...🕊🌷
📸به روایت عکاس دفاع مقدس
#سیدمسعود_شجاعی_طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾در روز مرگی ها گرفتار شده ام .دلم زخم خورده از دنیا و آدم هایش و بغض هایم سر ناسازگاری گذاشته اند
°••🍃🌸♥️↻
°
🌷#هُوَالشَّہید
💢تصور نمیکردم #حزب_اللهی ها
اینقدر #شاد و شنگول باشند،
اصلا آدم های ریشو را که میدیدم
تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام
دنبال #غم و غصه هستند...
💢محمدحسین یک میز #تنیس گذاشته
بود توی خانه ی دانشجویی اش،
وارد که میشدیم بعد از #نماز_اول_وقت،
بازی و مسخره بازی شروع میشد.
یک رسمی هم بین رفقا داشتند،
💢 هرکس که تازه وارد بود و میخواست
لباسش را عوض کند، میفرستادند اتاقکی
که برای عوض کردن #لباس بود.
همین که وارد میشد گاز_اشک_آور
می انداختند داخل اتاقک و
درش را از پشت میبستند‼️😄
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌿✨علی عابدینی» یکی از این #شهدای نیروهای یگان ویژه #صابرین بود که همراه با تعدادی دیگر از همرزمان خو
4⃣1⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔆علی اولین #ثمره زندگی مشترکمان است که در صبح🌤 25 مرداد ماه سال 1367 📆به دنیا آمد. اسمش را #علی گذاشتیم تا قدمش برای ما بسیار با برکت باشد.
💎قبل از به دنیا آمدنش، #نذر کردیم اگر بچه 👶سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (ع) کنیم. هر سال در روز عاشورا 🏴به یاد #حضرت علی اصغر (ع) بین عزاداران با دست #خودش نذری پخش می کرد؛
🔆علی این کار را خیلی #دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل 💓اهل بیت (ع) را شاد کند. هیچ وقت به یاد نداریم که در مقابل #بزرگترش بی ادبی کند و هر کسی با اولین برخورد #شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد.✅
💎از دوران کودکی و #نوجوانی او را به مسجد 🕌و مراسمات مذهبی می بردیم؛ حتی اگر هوا 🌬سرد و بارانی🌧 بود، #مادرش با صبر و حوصله لباس👚 تنش می کرد.
🔆بزرگتر که شد خودش با دوچرخه🚲 برای نماز به #مسجد می رفت. یکی از اعضای فعال بسیج محل بود. سال 1385📅 طی #فراخوان استخدام سپاه پاسداران عضو این نیرو شد. پوشیدن #لباس پاسداری را خیلی دوست داشت و همیشه خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست.
💎از همان دوران کودکی #فرزندی آرام و خوش برخورد بود. چون یکی از عموهایش به نام علی اصغر در جبهه به #شهادت رسیده بود راه و روش زندگی را از عمویش الگو گرفت. هر کس که او را می دید، اقرار می کرد انگار #شهید علی اصغر زنده شده است.
🔆به هیچ وجه برای حقانیت #کلامش قسم جلاله نمی خورد و همیشه می گفت وجدانا درست می گویم. سجده های📿 طولانی اش بعد از #نماز حتی زمانی که به سن تکلیف نرسیده بود، #برایم عجیب بود. نماز می خواند و می گفت این را به #خاطر عمو می خوانم.
راوی: پدر بزرگوار شهید
#شهید_علی_عابدینی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هر که از روی #ارادت پا نهـد در راہ عشق ❤️ عالمـ🌷ـی پیش آیدش ڪز هـر #دوعالم بگذرد . . . #پاسـدار_م
2⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
⚜سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت🎒 که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی🏴 که دو ماه #محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویَم.
⚜آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش💼 گذاشت. دو دست #لباس هم بیشتر از من نخواست❌ برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به #جنگ میرود.
⚜سرش را انداخت پایین و از در خارج شد🚪 دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: #بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی #عمیق به من کرد.
⚜دویدم به سمتش آینه #قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین🚗 رفت. وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با #تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد🚫
⚜دستهایم را گذاشت روی #صورتش
و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
اتفاقا همرزمش بعد از #شهادت به من گفت: که از حسن پرسیده: چطور با #مادرت خداحافظی کردی⁉️ که جواب داده است: #نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود😔
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
صدای #مشتاق دربی سیم📞 بلند شد من #مشتاقم .... تیـ💥ــرخوردم .... دارم حسینی می شوم😭 عبدالله، عبدالله
🌸🥀#نذرامام_زمان
🍀●نذر کردم که اگرخداچند #فرزند پسر سالم به من عنایت فرماید آنهارا تربیت کنم تا #سرباز امام زمان علیه السلام شوند. وحسین آقا وقتی درسش تمام شد به خدمت سربازی در #ارتش رفت وبعداز اتمام سربازی به سپاه رفت و گفت: مامان چون توخیلی دوس داری من سربازامام زمان #علیه السلام باشم میروم آنجاخدمت کنم . 🍂
🌼اولین بار که #لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش #چهره سفید و زیبایی 😍داشت و انگار در این لباس سبز 💚میدرخشید.»✨
🌸🥀#بزرگ_شده_هیئت
🍀●حسین آقا بزرگشده #هیئتای امام حسین علیه السلام بود وچای ریز آقا بود. و من تو #روضه 😭های علی اصغرسلام الله علیه به فرزندانم #شیرداده بودم. و حسین هم همانطور که خودش راهشو انتخاب کرد فدای راه ابا #عبدالله علیه السلام شد.✨
✍راوی: مادرشهید
#شهید_حسین_مشتاقی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌾خیلی #گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود💔
#لباس 👕فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد✨
🌾خوب که دقت کردم ، #دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده خاک و گل🌸 ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال #پلاکش بگردیم …
☘روی عقیق نوشته بود : 💔“به یاد #شهدای گمنام😔
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣4⃣#قسمت_چهل_ویکم 💢بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣4⃣#قسمت_چهل_دوم
🏴#پرتوسیزدهم🏴
💢غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
🖤#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
💢بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
🖤یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
💢مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن🐲 تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
💢آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
🖤نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃اسماعیل، ابراهیم وار برخواست و #رسول درونش اسماعیل خویش را قربانی کرد تا به #قرب الله ی جانش برسد...
🍃از همان اوایل بهار زندگانی، تمامِ آنچه را به #دنیا وابسته بود در قربانگاه الهی ذبح کرد دست و دلش را از دنیا شست سر بر سودای #عشق نهاد و راهی دفاع از #حریم_آل_الله شد.
🍃میگفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه #شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است، اگر قرار است بمیریم، خدا مرگمان را در #شهادت قرار بدهد.
🍃 اسماعیل بی هیچ #ترسی رفت و از سیم خاردارهای دنیا عبور کرد تا در سیم خار دار #نفس اسیر نشود...
🍃۲۹ برگ از دفتر آبان ۹۸ میگذشت، #اسماعیل
هوای #حسین را داشت گویی میدانست چند لحظه ای بعد به استقبالش خواهد آمد... روضه را که گوش داد لباس خاکی اش را به تن کرد، چند لحظه بعد در حالی که به مقرشان میرفتند، یک لحظه زمین و آسمان آتش شد، #موشک زده بودند. اسماعیل دست و پایش بر اثر اصابت موشک قطع شده بود هنوز قلبش #ضربان داشت تا اینکه داعش بالای سر اسماعیل میرسد پیکرش را #ارباً_اربا میکنند. #مروارید جانش را درمیآورند، چاقو می زنند و نگاه قلبش را برای همیشه خاموش می کنند.
🍃اما این حرامی های #داعش دست بر دار نبودند، به #لباس و پلاکش هم رحم نمیکنند آنها را هم میبرند و این گونه میشود که اسماعیل، همچون مولایش حسین دعوت حق را #لبیک می گوید...
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
🌷به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی
📅تاریخ تولد : ۱۲ دی ۱۳۵۲
📅تاریخ شهادت : ۲۹ آبان ۱۳۹۸
📅تاریخ انتشار : ۲۹ آبان ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : لرستان، خرم آباد، آرامستان صالحین
🕊محل شهادت : سوریه
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی🌸 #سالروز_شهادت 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃اسماعیل، ابراهیموار برخاست و #رسول درونش اسماعیل خویش را قربانی کرد تا به #قرب_الهی برسد...
🍃از همان اوایل بهار زندگانی، تمامِ آنچه را به #دنیا وابسته بود در قربانگاه الهی ذبح کرد دست و دلش را از دنیا شست، سر بر سودای #عشق نهاد و راهی دفاع از #حریم_آل_الله شد.
🍃میگفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه #شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است، اگر قرار است بمیریم، خدا مرگمان را در #شهادت قرار بدهد.
🍃 اسماعیل بیهیچ #ترسی رفت و از سیم خاردارهای دنیا عبور کرد تا در سیم خاردار #نفس اسیر نشود...
🍃۲۹ برگ از دفتر آبان ۹۸ میگذشت، #اسماعیل
هوای #حسین را داشت گویی میدانست چند لحظهای بعد به استقبالش خواهد آمد... روضه را که گوش داد لباس خاکیاش را به تن کرد، چند لحظه بعد در حالی که به مقرشان میرفتند، یک لحظه زمین و آسمان آتش شد، #موشک زده بودند. اسماعیل دست و پایش بر اثر اصابت موشک قطع شده بود هنوز قلبش #ضربان داشت تا اینکه داعش بالای سر اسماعیل میرسد پیکرش را #ارباً_اربا میکنند. #مروارید جانش را درمیآورند، چاقو میزنند و نگاه قلبش را برای همیشه خاموش میکنند.
🍃اما این حرامیهای #داعش دستبردار نبودند، به #لباس و پلاکش هم رحم نمیکنند آنها را هم میبرند و اینگونه میشود که اسماعیل، همچون مولایش حسین دعوت حق را #لبیک میگوید...
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی
📅تاریخ تولد: ۱۲ دی ۱۳۵۲
📅تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۸
🥀مزار شهید: لرستان، خرم آباد، آرامستان صالحین
🕊محل شهادت: سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh