🌷شهید نظرزاده 🌷
خبرشهادت برادرم جهاد🌷 راکه شنیدم دلم سوخت مثل باباشده بود😭 خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیه
6⃣3⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠به روایت مادرشهید:
🔹يك هفته قبل از شهادتش🕊 از #سوريه به خانه آمد، پنجشنبه شب بود #نصف_شب ديدم صدای ناله و گريه😭 جهاد می آيد؛ رفتم در اتاقش از همان لای در🚪 نگاه كردم.
🔸ديدم جهاد، سر سجاده📿 مشغول دعا و گريه است و دارد با #امام_زمان صحبت می كند. دلم لرزيد💗 ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود كردم كه چيزی نديدم🚫 .
🔹صبح موقعی كه #جهاد می خواست برود، موقع خداحافظی👋 نتوانستم طاقت بيارم؛ از او پرسيدم #پسرم ديشب چی می گفتی⁉️چرا اين قدر بی قراری مي كردی؟ چي شده⁉️
🔸جهاد خواست طفره برود برای همين به روی خودش نياورد و #بحث را عوض كرد، من به خاطر دلهره ای😥 كه داشتم اين بار با جديت بيشتر پرسيدم و سؤالاتمو با #جديت تكرار كردم
🔹گفت چيزی نيست #مادر، من نماز می خواندم ديگر!ديدم اين طوری پاسخ داد نخواستم⭕️ بيشتر از اين# پافشاری كنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!مرا #بوسيد و بغل كرد و رفت…
😢يكشنبه ظهر فهميدم آن #شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بينشان چه گذشته😔 و آن لحن #پر_التماس برای چه بوده است!
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♨️ حاضر نشده پدر و مادرشو بیدار کنه...
🌼برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار🚉 دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو #نصف_شب بود.
🍃با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. #علی_اصغر را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح💔 بود.
🌼فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم #مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف🌨 نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که #پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو پشت در دیده.
#شهید_علی_اصغر_ارسنجانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh