🌷شهید نظرزاده 🌷
💢هیچ وقت مانع رفتنش نشدم، #دلتنگش بودم اما ته دلم راضی بودم به شهادتش، واقعا #حقش بود. 💢خودشم همیشه
3⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#بازنشر به مناسبت بازگشت پیکر شهید به میهن👇
💠من در موقع جنگ #حضرت_زینب(س) رو میبینم
🔰ما در منطقه #خانطومان مستقر بودیم و تازه با این بزرگوار آشنا شده بودم. که درست چند روز بعد #دشمن به ما حمله کرد💥 و این مرد در پشت خاکریز آروم و قرار نداشت با #تیربار شلیک میکرد و میدوید🏃
🔰اینطرف با #آرپیجی، خودم دیدم دوتا تانک دشمن رو زد خلاصه با هرچه دم دستش بود میجنگید👊 اونروز باور بفرمایید با #شجاعت ایشون ما پیروز شدیم✌️ و دشمن عقب نشینی کرد✅.
🔰بعد چند روز که فرصتی دست داد از این دلاور که حالا نورانی تر💫 شده بود پرسیدم چرا اینقدر با #شوق_وذوق میجنگی و آروم و قرار نداری⁉️ جوابی داد که مو بر تنم سیخ شد
🔰گفت: من در موقع جنگ #حضرت_زینب(س) را میبینم که به من نگاه میکند و لبخند میزند😍 من ابتدا باور نکردم تا اینکه آن روز رسید؛ روزِ #سقوط_خانطومان .
🔰من با همه ی شلوغی، حواسم به #علیرضا بود او باز شروع کرد به جنگیدن و چه جانانه میجنگید👌 و #صحنه ای را که میدیدم باور نمیکردم ...
🔰این شهید بزرگوار وسط معرکه جنگ به #پشت_سرش نگاه میکرد👀 و لبخندی میزد که اورا #آسمانی تر میکرد این نگاه کردنش چند بار تکرار شد🔄 و من یقین کردم خود #بی_بی نظاره گر ایشون هستند
🔰من به فراخور کارم خودم را به جایی دیگر رساندم و در این حین #مجروح شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران، در بیمارستان خبر #شهادت_علیرضا🌷 و چند تن ار رفقای نازنینم را دادند که گریه میکردم 😭و پزشک فکر میکرد از درد جراحت گریه میکنم او هیچ وقت نفهمید که
#پاره_های_تنم در خانطومان جا مانده😭
#شهید_علیرضا_بریری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اطلاع_رسانی مراسم شب وداع با پیکر #شهید_علیرضا_بریری🌷 یکشنبه ۱۶ دی بعد از نماز مغرب و عشاء مصلی ب
بابلسر
امامزاده ابراهیم
یاد خاطره شهید علمدار افتادم که امروز گذاشتم 😍
خاطره 922 رو بخونین دوباره☺️
#شهید_مرتضی_کارور،تهران، میدان جمهوری، پایگاه مقداد۱۳۶۵
#عکاس: سعید صادقی
💐
مادر به همراه دخترانش برای #بدرقه ی مرتضی به محل #اعزام آمدند.
شادمانی او با آغوش گرفتن خواهر زاده اش آن چنان پر انرژی بود که #سوژه ی دوربین سعید صادقی شد.
بوسه ی مادر و ژست حدیثه در کنار عکس ۳۲ سال پیش، پیر شدن مادر و بزرگ شدن خواهر زاده را نشان می دهد اما عکس هم چنان خاطره ی مرتضی را در ۱۵ سالگی #جاودان نگه داشته است.
خانواده ی کارور، ۲ شهید دیگر در انقلاب و جنگ تقدیم کرده اند.
خواهرزاده شهید با بیان این که از مراسم #اعزام نیروها از پایگاه مقداد در سال 65 هیچ خاطره ای ندارد،
میافزاید:
«مادرم میگوید آن روز مرا بغل کرده و به نزدیکی میدان جمهوری برده است تا همراه با دیگر اعضای خانواده، برادرش را #بدرقه کند.
عکسی که آقای سعید صادقی در آن روز پاییزی ثبت کرده است، من را در آغوش #داییام و در میان دوستان ورامینیاش نشان میدهد.»😊
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عشق_به_خانواده 💕 جواد به خانواده #عشــق میورزید و شماره همسـرش را در گوشی به ۷۲۱ ذخیره ڪرده بود،
🍃❤️🍃❤️
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😹
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#راوی: رفیق شهید
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣ #قسمت_هفتم ✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
8⃣ #قسمت_هشتم
✨حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﺷﺪ ﺳﻮپ. آﺑﺶ زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺮدم ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد وﺑﻪ ﺑﻪ و ﭼﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدم رﻏﺒﺖ ﻧﮑﺮدم ﺑﺨﻮرم. روز ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﻠﻘﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻋﯿﻦ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ. ﺗﺎ ﻣﻦ ﺳﻔﺮه را آﻣﺎده ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﯿﺪه ﺑﻮدﺷﺎن رو ﻣﯿﺰ و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺗﯿﻠﻪ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻗﺎه ﻗﺎه ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ و
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮر،دﻧﺪم ﻧﺮم. ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ آﺷﭙﺰي ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮﭼﻪ درﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ. ﺣﺘﯽ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ."و واﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرد.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ "داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﭙﺰ.ﯾﮏ ﮐﻢ دﻗﺖ ﮐﻦ ﯾﺎد ﻣﯿﮕﯿﺮي" روزي ﮐﻪ آمدند ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري،ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ ﻣﺎدر وﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﺗﻮ."
✨خودش ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﭘﺪرم از ﭘﻨﺠﺮه ﻧﮕﺎه ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻮﺷﻪي اﺗﺎق ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻣﺎدرم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﻮﻟﺪار تحصیل کرده داﺷﺘﻢ. وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﺤﺼﯿﻼت ﻧﺪاﺷﺖ. ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد و رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮ ﮐﺎر. ﺗﻮي ﻣﻐﺎزه ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﻣﯿﮑﺮد. ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺘﻮﺳﻄﯽ داﺷﺖ، ﺣﺘﯽ اﺟﺎره ﻧﺸﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪاي. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق ﻫﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﮐﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﺪ؟"
ﺧﺐ ﻣﻦ آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه. ﻣﺎ ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد. ﺑﺮاي ﻫﺮ دوﯾﻤﺎن ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﻼ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ. ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﺻﺒﺮش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ :"ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﮐﺮدﺳﺘﺎن، ﺑﺮوم ﭘﺎوه. ﻻاﻗﻞ ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ را ﺑﺪاﻧﻢ. ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ؟"
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
9⃣ #قسمت_نهم
✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف زدم. داﯾﯽﻫﺎم زﯾﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﭘﺪر ﻣﯽ روﯾﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻋﻘﺪ ﻣﯽ ﮐﻨ ﯿﻢ."
ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺑﺎﺑﺖ او راﺣﺖ ﺑﻮد. آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺗﻮانستند ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﻗﺮآن و ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎت ﺑﺎﺷﺪ." اﻣﺎ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺪر ﺑﺮا ي اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺻﺪ و ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن راﺿﯽ ﺷﺪم.ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام را ﮐﺮد ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن.ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻘﺪ ﮐﺮدﯾﻢ.ﻋﻘﺪ وارد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ درس ﺑﺨﻮاﻧﻢ.
✨{ - ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪم ﯾﺎ ﺗﻮ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زل زد ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﻓﺮﺷﺘﻪ. از ﭘﺲ زﺑﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را دزدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﺪارد.معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «12 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد اﮔﺮ آن روز ﺣﺮف ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد، اﻣﺮوز ذره ذره ی وﺟﻮد او ﺑﺮاﯾﺶ ارزش دارد و زﯾﺒﺎﺳﺖ. او ﻣﺮد رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد، ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎد، دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻧﺘﺮس. } ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ از ﺑﻠﻨﺪي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم، او ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻠﻨﺪي و ﭘﺮواز ﺑﻮد.ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻢ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﺧﺘﺮ ي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ژ_ﺳﻪ و ﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را ﻣﯽ ﭘﺮد، ﭼﻪ ﻃﻮر از ﺑﻠﻨﺪ ي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ؟"
✨ﮐﻮه ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﺳﻮار ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ. روي ﻫﻤﯿ ﻦ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﻫﺎ داﺷﺘﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮاري. ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮐﺎﯾﺖ ﺳﻮاري. اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ دﯾﺪن ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎي ﻧﺒﺮد ﮐﻮﺑﺎ و اﻧﻘﻼب اﻟﺠﺰاﯾﺮ. ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺘﺎب زﯾﺎد می آورد ﺑﻪ ﺧﺼﻮص رﻣﺎن ﻫﺎي ﺗﺎرﯾﺨﯽ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻤﺸﺎن.
✨منوﭼﻬﺮ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ درس ﺧﻮاﻧﺪن. ﺧﻮدش ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ، ﺑﺎ دوﺳﺘﺶ، ﻋﻠﯽ ، ﺑﺮادر ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯽ رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ از ﮐﺒﻮﺗﺮ داﺷﺖ. ﭘﺪرش ﺑﺮاي اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﺳﻪ ﺑﺎر از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ "ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ"ﻧﻪ"ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﺬاردش ﺳﺮ ﮐﺎر ﺗﻮ ي ﻣﮑﺎﻧ ﯿﮑﯽ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دل ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ دﻫﺪ ودرس و ﻣﺪرﺳﻪ را ﻣﯽ ﮔﺬارد ﮐﻨﺎر. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ.
ادامه دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
درد ودل شهیدعلمدار با شهدا_1397-1-4-12-37.mp3
2.29M
چه قدر سخت است حال عاشقی 😇 که نمیداند محبوبش نیزهوای او را دارد یانه....😞💔
#پیشنهاد_دانلود 👌
🎤شهید سیدمجتبی علمدار💞
کانال شهید نظرزاده ↙️
http://eitaa.com/joinchat/3491823617Cd3c6186126
🍂از همان وقت که صــدای #یاحسیـن آخرتان را شنیدیم، دیگر تاکنون نغمه ی دلـ❤️انگیـز نوایتــان را گُم کرده ایم.
🌾 #آخرین باری که چهره ی نورانیتان✨ را دیده ایم، موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتـان نهـاده بودند، سنگ لَحـد دیواری شد و نظاره ی رویتان را #برای_همیشه از ما دریغ کرد😭
🍂ای شقایق های🌷 آتش گرفته،
دل خونین ما شقایقی است که
#داغ_شهادت شما را بر خود دارد
🌾آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی🕊 دیگر در وصف #ما سرود شهادت🌷 بسراید⁉️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
eshgh emam.mehrabian.mp3
3.35M
🎵 #صوت_مهدوی
🎙واعظ: حاج آقا #محرابیان
🔖 به عشق امام زمان (عج) گناه نکنیم
#پیشنهاد_دانلود👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠قلبی به وسعت دریا از مشهد #انگشتری خریده بود که خیلی آن را دوست داشت، یک بار یکی از همکاران به او
شخصیت #متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به #منطقه می آمد👌
می گفتیم: مرتضی تو هم #برو یک عکس با سردار بگیر! 📸
می گفت: حالا وقت برای #عکس گرفتن زیاد است ✋
قصد #ظاهرسازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️
حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند
به دلایل مختلف به #قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم: تو به منطقه #تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی
می گفت: دوستان #عراقی هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️
#هیچ_وقت این روحیاتش را #درک نکردیم😞‼️
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
من تا قبل از شب بله برون به چهره #آقا_محمود نگاه نکرده بودم تازه آن شب بود چهره ی ایشان را دیدم😍 و
🍃همیشه میگفت:
هر چی میخواید از شهدا بگیرید.👌
🍃 ازشون بخواید براتون #دعــا ڪنن.
من خودم خیلی چیزها از #شهــدا گرفتم😍
#شهید_محمود_نریمانی🌷
#سالروز_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃همیشه میگفت: هر چی میخواید از شهدا بگیرید.👌 🍃 ازشون بخواید براتون #دعــا ڪنن. من خودم خیلی چیزها
4⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔶از ته دلم از او دل کندم
🔮شهید محمود نریمانی متولد دوازدهم دی ماه سال 1366 اهل روستای دروان کرج، از نیروهای سپاه پاسداران که به صورت #داوطلبانه برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) به #سوریه رفت و در روز دهم مرداد 95 در حماء به شهادت رسید.
🔮یک ماهی می شد که می خواستند به #سوریه بروند و ساکش گوشه اتاق آماده بود، منتها جور نمی شد که برود، هرروز می گفت که امروز می روم، فردا می روم، ولی جور نمی شد،
🔮سه روز قبل از رفتنش به من گفت: شما و مادرم به من #دلبسته هستید و نمی گذارید من بروم و گرنه تا کنون رفته بودم، من گفتم که خدا شاهد است من از ته دل #راضی هستم، مادرت هم اگر بعضاً می گوید چون جگرگوشه اش هستی و دلش نمی آید و می گوید ناراحت می شوم حرف از رفتن بزنی، وگرنه چه راهی بهتر از #شهادت،
🔮به اوگفتم واقعاً از ته دلم می گویم که از تو دل کندم، از طرف من خیالت #راحت باشد چون می دانم تو برای این دنیا و اینجا نیستی، بخاطر این هیچ وقت دوست ندارم تو را سمت خودم بکشانم، بعد از تو تنها که ماندم، #حضرت_زینب(س) به کمکم خواهدآمد و از خدا طلب #صبر خواهم کرد...
🔮 آقا محمود #آخرین باری که سال 95 به سوریه رفت گویا به ندای اذا کانا المنادی فاهلا بالشهاده (اگر دعوت کننده زینب (س) باشد سلام برشهادت) لبیک گفته و #عاشقانه فدایی حضرت زینب شده بود.
#شهید_محمود_نریمانی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✨❤️✨❤️✨❤️✨
عمریست نقش #جان و #تنم مشهدالرضاست!😍
اوج تمام #پر زدنم🕊 مشهدالرضاست! 🍃
هر جا سوال شد که دلت در کجا #خوش است؟
بی اختیار بر زبانم #مشهدالرضاست! ❤️☺️
#سلام_امام_رضا_جانم❣
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از پستهای روز
3887319_951.mp3
5.98M
کبوترم هوایی شدم🕊
ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم🍃 بوده که
منم امام رضایی شدم😍
امام رضا (ع) 🎼
حامد زمانی🎤
عبدالرضا هلالی🎤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠لباس گرم ❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. ک
✍ #سیره_شهید
همیشه #باب_الجواد را برای ورود انتخاب میڪرد،
گاهی #ساعت_ها می نشست همانجا
و چشم می دوخت به #گنبد و با
#حضرت حرف می زد
می گفت:اگر اذن دخول خواندی و چشمت #تر شد یعنی آقا #قبولت کرده...
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هوایی باز را از دست دادم
بهشتی ناز را از دست دادم
#شهیدان دست هایم را بگیرید
که من #پرواز را از دست دادم...
پ ن: دوستان این پست👆 از بانو #شهیده_اسکندری هستش که #مدیر_کانال شهید مدافع حرم #شهید_محمد_پورهنگ🌷 بودن و در انفجار حله عراق در #اربعین سال 95 به فیض شهادت نائل شدن...😔😔😔
پ ن: رفیق شهید، شهیدت میکنه، #شهادتمون رو از #شهدا بگیریم😔😢
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
نریمانی خانواده شهدا.mp3
13.52M
نمی دونی تا به کی باید آقا بمونم
رفیقام شهید بشن🌷 ولی من جا بمونم
دنبالم #شهادتم ولی عرضه ندارم
یه نگاه به من بکن میدونم گنه کارم😭
🎤با نوای #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تو #موکب تنها بود... بهش گفتم اسم موکب چیه؟ گفت شهدای گمنام... تو #مشهد بهش گفتم استراحت کن گفت اس
میشوم #دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میڪند
#بغض_خیسم در گلو آهستہ آبـــم میڪند...
#رفیق_شهیدم❤️ دلتنگی ها بسیار است
ای شهید دستی بر آر...
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_ترور_اهواز
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
میشوم #دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میڪند #بغض_خیسم در گلو آهستہ آبـــم میڪند... #رفیق_شهیدم❤️ دلتنگ
5⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 جای حسین خالی
🍃🌹چند شب پیش که طبق قرار هر هفته با بچه های #هیات رفته بودیم دیدار با #خانواده_شهدا.
همش تو این فکر بودم که کاش #حسین هم الان اینجا بین ما بود...
🍃🌹می دونستم بقیه رفقا هم همین فکر رو دارند.
آخه تا آخرین هفته ای که بود تو همین دیدار ها شرکت می کرد...
هر جور شده خودشو از #اهواز می رسوند تا تو این مراسمات شرکت کنه..
🍃🌹بارها شده بود که دوستانی از خارج هیئت #پیشنهاد بدن که روز دیدار رو تغییر بدیم بذاریم اول هفته، تا اونها هم بتونند تو دیدار شرکت کنند.
🍃🌹اما ما هر بار می گفتیم که اولویت #خادمای_هیات هستند...
اونروزها حسین چهارشنبه ها هرطوری شده خودشو از اهواز می رسوند.
🍃🌹تو همین فکر و خیال بودم و با خودم می گفتم #ای_کاش...
ای کاش حسینم امشب اینجا می بود.
کاش حسینم مثل قدیم تو جمع رفقا می نشست.
می اومد تو #محفل شهدایی مون.
ولی غافل از اینکه حسین هم هست.
حسین همین الانم بین ما رفقا نشسته.
#غافل از بی خبری مون.
🍃🌹دم دمای سحر بود که #خواب دیدم با بچه های هیئت رفتیم دیدار...
چیز زیادی از دیدار با خانواده شهیدی که تو خواب دیدم یادم نیست...
فقط اون لحظه ای که می خواستیم #عکس دست جمعی بگیریم تو ذهنم مونده..
🍃🌹اون لحظه بود که هممون جمع شدیم...
دیدم رفیقمون حسین هم اومد ایستاد کنار بقیه بچه ها..
با همون #لبخند_همیشگی..
خیلی سر حال بود...
محو #تماشاش شده بودم.
🍃🌹رفتم که حسینم رو در #آغوش بگیرم که از خواب پریدم...
بیدار که شدم با خودم گفتم تنها دل #بیچاره ی من، نقش زمین شد!
یا هر که نگاهش به تو افتاد چنین شد؟!
#شهدا_زنده_اند
#رفیق_شهیدم
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh