eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅ 🌸بهم گفت: #جایگاه من توی سپاه چیه❓ سوال عجیب و غریبی بود ولی می دانستم بدون #حکمت
🍁کلام شهدا 🍃خُدایا❗️ نَصیبم‌ڪُن😍 دِلم❣‌بَراےحُسین‌خرازےپَرمیڪِشد دِلم‌براے 🍁دُنیارا رَها ڪُنید وِل‌ ڪنید هَمهـ چیز را دَر آخِرَٺ‌ ڪُنید و رِضاے خُدا را بر رِضاے ارجَحیٺ‌ دَهید...✔️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔰امام صادق علیه السلام: ⇜غذا دادن به یک مومن در روز ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق و یک میلیون را دارد. (بحارج۶ص۳۰۳) 💢باعرض سلام وادب خدمت خیرین محترم ♦️به مناسبت فرارسیدن ایام عید سعید ؛ درنظر داریم بسته های معیشتی تهیه کرده وبین مستضعفین و مستمندان محله و حاشیه شهر توزیع کنیم 👈لذا در صورت تمایل به مشارکت در سنت حسنه لطفا وجه هدیه خود را به شماره کارت 💳6037/7011/5677/9453 بانک کشاورزی واریز نمایید✅ (عج) (ع) 🍃🌷🍃🌷 @kfhalmontazar @peyrovanvelayat14 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_برای_خدا♥️ 💠باهم رفتیم به محل تولدش همه جا را نشان مان داد وگفت: اگر روزی اقا به من اجازه بدهن
♥️ 💠ظرف غذایش که دست نخورده میماند. وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم به گروهایی دریک گوشه خط لشکر غذا نرسیده: اینطوری اعتراض میکرد به .... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 روایت مادر شهید محمدرضا دهقان 🌾 #اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم.مح
♥️ ♦️گفتیم: در این سرد،❄️ باموتور🛵 چرا راه دور می روی⁉️ می گفت: میرم هیاتی که پروره! نَفَس توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست(: 🔸آقارسول می رفت هیات ، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا🥀 رفتم ... هم رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد😇 🌷 🌷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تل
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣2⃣ ویکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» 💠احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. 💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠 عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - نماهنگ شهید - پرویز سرمیلی.mp3
5.57M
🍂هر کی حسینی🚩 باشه 🍂باید یه روز شه 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★🌟★♥️★🌟★ ★نگاهت چه نوع ❣که پایانی عمیق دارد ★خسته گیت را برجانم♥️هدیه کن ❣ای که را به خود هدیه کردی 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ دل تو را دارد💓 خدا کند باشد که میگویند... ↩دل به دل راه دارد💞 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•••♥️ 🌸🍃 بودند 🌼🍃هـم سفرہ بودند 🌸🍃هـمدل♥️ و هـمراه 🌼🍃 صمیمی شاد و 🌸🍃چقدر دل‌ زدہ‌ایم 🌼🍃 تجملات دنیوی😔 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_عاقبت_بخیری_طیب_حجت.mp3
4.86M
♨️ماجرای عاقبت بخیری طیّب 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💥دلنوشته شهید: 💢 همسر شهيد بودن، يک ويژه است . درعين حال كه همسرت را از دست داده‌ای ميدانی زنده است . دركنارت است و است . ميدانی 💢 زندگی ات را است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو ميگذرد . گرمای دستش ديگر نيست ولی هميشه دستگيرت است . نيست ولی با ‌ات خوشحال است و با غمت دلگير میشود . 💢 قلبش💖 نمیزند ولی هميشه احساسش زنده است و ميتوانی هميشه خانمش باشی . كسی او را پشت سرت نميبیند ولی میدانی حامی ‌ات است . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
یعنی↯↯ کــار‌کنــی💪 دائم در باشی ✘وخسته نشی✘ 👈چون می‌دونی پاداشت رو از خانم میگیری😍 ✌️🇮🇷 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page291.mp3
772.7K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه اسراء✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷 🔶از ته دلم از او دل کندم 🔮شهید محمود نریمانی متولد دوازدهم دی ماه سال 1366 اه
🕊☘🕊☘🕊☘🕊 ‍ 🔰زمین در آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند به رسم ،گاهی ای به امانت در آغوش زمین جای می‌گیرد تا چراغی شود برای و در نهایت این آسمان است که امانت خود را باز پس می‌گیرد❗️ 🔰 از آن امانت هاست! در زمستان ۱۳۶۶ 💓زمین را گرم کرد در درس عشقبازی آموخت راهی شد تا ثابت کند هیچگاه در تاریخ، _علیه‌السلام تنها نخواهد ماند. فدایی شد و جاودان در تاریخ 🔰جریانِ خون💔 به ناحق ریخته اش در شریان زمین، نبض تپنده ایست برای ، برای اثبات از باطل. گذشتن از برای او،سخت بود اما جاذبه ای که از آسمان اورا به بالا می‌کشید قدرتمند تر از است❗️ 🔰سهم محمدهادی از پدر، سنگِ مزاریست که تنهایی اوست و سهم زمین از محمود، نگاهیست که هیچگاه خاموش نمی‌شود. در انتهای افق، آنجا که زمین در آغوش آسمان آرام می گیرد، پس از بیست و چند سال امانتش را تحویل گرفت. مردادماهِ ۹۵، به وقت پرواز محمود🕊 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊☘🕊☘🕊☘🕊 ‍ 🔰زمین در #آغوش آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند به رسم #آسمان
4⃣0⃣3⃣1⃣🌷 ♦️باخانواده خانم قرار خواستگاری گذاشته بودیم . معمولا همه جا برای خواستگاری بزرگترها می روند . اما آقا خیلی اصرار داشت که من همراهش باشم ؛ علت اصرار ایشان آشنایی بود که من با این خانواده داشتم . ♦️آقا محمود روز خواستگاری دنبالم آمد ؛ زمانیکه راه افتادیم از خانه بیرون برویم گفت : حتما با این خدا ( عروس خانم) صحبت کن و بگو که من حداکثر پانزده سال می توانم زندگی کنم ‼️ با تعجب نگاهش کردم !! گفت : من می شوم * ناراحت شدم ، نشستم و با عصبانیت گفتم : پس دختر مردم را نکن ، حالا که این طور است من نمی آیم . شما که می خواهی شهید شوی اصلا نکن . ♦️خندید 😅و گفت : عصبانی نشو خواهر من ‼️ ازدواج سنت اکرم "صل الله و علیه و آله و سلم" است . و من برای پیروی از سنت پیغمبر اسلام "صل الله علیه و آله وسلم" می کنم‌ . محمود ازدواج کرد و چهار سال و نیم بعداز ازدواجش به فیض شهادت نائل آمد .🕊💥 🌷 راوی : 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📖💥 🌼خدايى جز او نيست او ☘مى بخـشد و مى ميراند پـروردگار 🌼شما و پـدران شماست 📓سوره مبارکه الدخان آیه ۸♥️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #یک_خاطره📝 قبل #شهادت خودش همیشه می گفت: آرزومه روی سنگ قبرم هک شه (تو که از خاک مزارم گذری نو
🌱تو منطقه سجاد رو با تیر زدند... 💥 وقتی بهش رسیدیم خون 💔زیادی ازش رفته بود به سختی گفت: کنید روی زانوهام بشینم... 🍂بهش گفتم: برا چی ⁉️خون زیادی ازت رفته.... گفت: آخه اومده، می خوام بهش سلام بدم.... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله 🌾 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 30 📖 یک بار یکی از قاچاقچی های مواد مخدر به ایشان پیشنهاد دو میلیون تومان رشوه کرد
🕊 31 📖 گفتم حاجی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من خیلی تعجب کردم. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جز است سرداری مثل شما در عراق سه برابر.... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🍃🕊🍃🕊 من به باغ گل سرخ🌹 زیر آن ساقه تر#عطرزمزمه کردم تا صب🌤ح من به باغ گل سرخ🌹 در تمام شب سرد🌌
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🌾مجنون 🍁بعداز، دونفر👥 ازرزمندگان عراقی جبههٔ مقاومت آمدند تبریز برای زیارت . رزمندگان عراقی وسوری، محمودرضا را در سوریه بااسم مستعارش، حسین صدامیزدند. 🍃 یکی ازاین دو عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش می گفت: «حسبن، مجنون» ومنظورش این بود که محمودرضا دیوانه بود! در بین راه پرسیدم ازاینکه می گوید حسین مجنون چبست ⁉️گفت: «مادریکی ازدرگیری هادرسوریه دوتا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم رابرداریم وبیاریم عقب. 🍁تکفیری هاپیشروی کردندو زمین ماند. برای همین روحیه مان را ازدست داده بوذیم. حسین وقتی دیدمااین طورهستیم ونمی جنگیم، رفت وماشینی🚘 راکه آنجا بود روشن کردوراه افتادبه سمت تکویری ها. ماازاین کاری که حسین کرد تعجب کردیم. هرچه دادزدیم نرود، گوش نکردورفت. 🍃داشتیم نگاهش می کردیم و منتظر بودیم اتفاقی برایش بیقتد. حسین رفت وپیکر وکشید داخل ماشین وباخودش آورد. کارش دیوانگی بود اما این کاررا برای روحیهٔ ما انجام داد.»✨ 🌷 راوی:احمدرضا بیضائی 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_10 - @ostad_shojae.mp3
7.21M
۱۰ 🌸به خودت کمک کن! تو تنها کسی هستی که می تونی افسارِ موجودِ درنده ی درونت رو بدست بگیری و رامِش کنی❗️ 🍃رسیدن به مقام رضایتِ قلبی، ❣فقط اینجوری میسّر میشه. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh