eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
10هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
امام خامنہ ای : در دهه هفتـاد #جنگ_فرهنگی علیہ ما شروع شد حالا ببینید متولدین #دههٔ_هفتاد می‌روند #
7⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب‌ 📝بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای موسسه بود.چندباری هم سعی کرد ما را ببرد . فرم‌هایش را آورد📑 که پر کنیم و عضو شویم. نشد🚫؛سرگرم درس خواندن📖 بودیم.درس از همه چیز مهم‌تر بود برایمان. 📝وقتی در کار می‌کرد گفت: یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم.🚶بیشتر کتاب‌ها📚 راجع‌به زندگی و اهل‌بیت(ع) بود. 📝می‌گفت:اگه کتاب بخونید زیاد می‌شه؛ اون‌وقته که ایمانتون قوی می‌شه👌.خودش کتاب را زیاد می‌خواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام📱 به اسم گروه فرهنگی هنری . 📝بیشتر از شهدا🌷 و مطلب می‌فرستاد.روی وسایلش حساس بود👌. دوست‌داشت همیشه باشد. مراقب بود کمدش یک وقت‌به هم نریزد❌. 📝همیشه تاکید می‌کرد که بچه ای سمت آن نرود😁. بیشتر لباس های می‌پوشید شلوارسفید مثلا. جلوی آینه 🖱خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به می‌کشیدو موهایش را شانه می‌زد👨. 📝همیشه بوی عطر می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد. خنده‌مان می‌گرفت😄. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"لُکنت" فقط ازکارماندنِ زبان نیست ❌ چشم‌ها👀 هم گاهی روی #یک_چهره گیر می‌کنند😍... #شهید‌_محسن_حج
4⃣4⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝زمزمه🎶 رفتن محسن به اول توی خانواده خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ💥 که رفتم . خب نشد🚫؛ اما درمورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی نکند. 📝به پدرخانمش گفتم: آدم اختیارش دست خودش نیست❌. شب و نصفه‌شب زنگ می‌زنند☎️ باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعدا گله نکنی! 📝به مادرش هم گفتم:کسی که سپاه بره به در نمی‌بره. یا شل و پل می‌شه یا . بعدا گریه و زاری😭 نکنی.از وقتی رفت توی نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛⚡️ ولی فکر نمی‌کردم به این زودی شود🌷. 📝سیدرضا نریمانی شعری دارد که می‌گوید:یه دسته گل دارم برای این می‌دم... روی این شعر بودم. اگر می‌شنیدم به هم می‌ریختم😥. کسی حق نداشت توی خانه‌ی ما🏡 این مداحی را گوش کند🎧 یا بخواند... راوی:پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گفتم که چرا دشمنت افکند به مرگ                 گفتا که چو دوست بود #خرسند به مرگ گفتم که وصیتی ندار
3⃣5⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝سفر اولش طوری نبود که خیلی . می‌دانستم داعش👹 آمده است و خطر دارد؛ اما ته دلم می‌گفت سالم می‌رود و . خودم از زیر قرآن📓 ردش کردم و آب ریختم پشت‌ سرش. 📝تا سرکوچه رفتم . از لحظه‌لحظه‌اش عکس و فیلم📹 گرفتیم. زهرا علی را بود؛ ولی از ما پنهان کرده بودند تا برود. ترسیده بود جلوی سفرش را بگیریم. 📝زهرا خیلی رنج کشید. بااینکه نباید گوشی📞 دست می‌گرفت یک‌لحظه آن را از خود دور نمی‌کرد. بیست‌وچهارساعته چشم‌ انتظار تماس☎️ آقامحسن بود. وقتی دیر می‌شد می‌ریخت به‌هم. پرخاشگری می‌کرد. نمی‌خورد. تااین روز گذشت آب شد. 📝جلوی زهرا رعایت می‌کردم که نشود. خودم را در خفا با اشک و گریه و ناله😭 سبک می‌کردم.روزی که خبرداد از برمی‌گردد به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند🐏 جلوی پایش سر ببریم. زهرا به آقامحسن گفته بود که می‌خواهیم برایت بزنیم و گوسفند بکشیم. 📝شاکی شده بود که اگر بیایم ببینم بنر زدید . چون تهدید کرد بنر نزنیم؛ ⚡️ولی گوسفند کردیم. از آن دوردورها دیدم یک کوله‌گشتی سنگین انداخته پشتش. که بود حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان😢.وقتی آمد داخل خانه شک برم داشت که گوش‌هایش👂 نمی‌شنود. کج و کوله جواب می‌داد. 📝می‌گفتم:خوبی مامان⁉️ همینطور الکی می‌پراند:منم براتون تنگ شده بود☺️! باید چنددفعه داد می زدی🗣 تا بفهمد.وقتی به زهرا گفتم:شوهرت یه چیزش شده،حاشا کرد که نه است و توی اتوبوس🚎 گوشش سنگین شده. 📝تااینکه یک شب را دعوت کرد خانه‌اش🏡. آن بنده‌خدا خبر نداشت جریان را مخفی کرده. تا گفت:محسن یادته اون‌وقت که تانکت موشک خورد💥!همه جا خوردیم😦. 📝تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما نمی‌گیرد و دکمه آستینش را باز نمی‌کند🚫. آن شب دیدیم دستش . ولی باز حرفی از سنگینی گوشش به میان نیاورد❌. راوی:مادرشهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر انقلاب: خداوند این واقعیت را با #شهیدحججی به همه اثبات کرد و با بزرگ و عزیز کردن او و نماد ساخ
3⃣7⃣7⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝تا نشستم توی ماشین🚙 دیدم یک عالمه ماشین آمده برای . بااینکه ماشین را گل نزده بودیم🚫. شب از خانه پدرم🏡 تا خانه خودمان پیاده می‌رفتیم. آمده بودند برای مافات. 📝دل محسن به این کار . وقتی دید خیلی جیغ جیغ می‌کنند و بوق می‌زنند گفت:پایه‌ای همشون رو بپیچونیم⁉️ گفتم:گناه دارن! گفت:نه .😁 📝لای ماشین‌ها پیچید توی یک . دوتا از ماشین‌ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پا‌را گذاشت روی . با سرعت وسط شلوغی‌ها قالشان گذاشت😄. تا مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم ! 📝زرنگی کرد. گفت من دعا می‌کنم تو بگو. همان اول و روسفیدشدن کرد. توی"اشهد ان علیا ولی الله" طلب شهادت🌷 کرد. اشکم جاری شد😢. دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت:این همه پول💰 دادم تو داری همه رو خراب می‌کنی! گفتم:ان‌شاءالله چیزی که میخوای برات رقم بخوره ولی . 📝گفت:یعنی چی⁉️ردیف کردم:اگه دعاکردم ✓باید بیای ببینمت... ✓باید بتونم حست کنم... ✓باید دستام رو بگیری...سرش را خاراند و کمی فکرکرد:اگه شد ... گفتم: یعنی چی اگه شد☹️؟! 📝گفت:خب من که از خبر ندارم.گفتم: تازه هنوزم هست. باید سالم برگردی باید رو ببینم.بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش😍: حوری موری هم ممنوع📛! نیام ببینم دور هم گرم گرفتین و بگوبخند راه انداختین! نیای تو خوابم ببینم با دست تو دست قدم می‌زنی! 📝غش غش می‌خندید😂. گفتم:می‌خندی؟ دارم جدی می‌گم!صدایش را نازک کرد: دلم می‌خواد تو بهشت هم باشی. اونجام مال من باشی😍.دعاکردیم خدا بهمان یک بدهد👶. نهیب زدم بر سرش: ببین اگه بچه‌مون بشه نمی‌ذارم بری شهید بشی ها! باید برام یه مرد بذاری و بری. 📝دعاکرد پسرمان و سالم باشد که آخر و عاقبت با یاری (عج) شهید شود🕊. سرِ اینکه قیافه و رنگ و رخسارش به کداممان برود کلی مسخره بازی درآوردیم☺️. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 📖| #کلام_شهید | 💐عمریست شب و روزم را به عشق #شهادت گذراندم وهمیشه اعتقادم این بوده وهست که باش
6⃣8⃣7⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📖به محض اینکه پایش را گذاشت داخل خانه🏡 گوشی‌اش زنگ خورد📞. گفت:آره آره دم .گفتم:تو که خونه‌ای! با ذوق گفت:همین الان نیرو می‌خوان برا !پله ها را دوتا یکی دوید. آنی پیام داد: جور بشه. دلگرمی‌اش دادم:باشه عزیزم برات صلوات و زیارت عاشورا می‌کنم.دل تو دلش نبود💗. 📖گوش به زنگ بود☎️ که فرا برسد. شبانه‌روز کارش شده بود گریه😢.لب به غذا🍲 نمی‌زد. همان جثه‌ی کوچکش هم آب شد. نکنه من رو 😔! اگه جا بمونم ! اگه جنگ تموم بشه و قسمتم نشه چه خاکی به سرم بریزم⁉️ 📖دم هرروز کشتی‌هایش غرق بود که می‌گویند:اصلا معلوم نیست تو رو ببریم اولویت با اوناییه که تو بچه کوچیک داری👶.نذر کردم صدبار را بخوانم تا تکلیفش مشخص شود👌. 📖روز بیست‌وششم تیر ساعت نه⏰ زنگ زد و بی مقدمه گفت: باید برم.انگار یک بشکه آب یخ❄️ ریختند روی سرم. تمام وجودم لرزید. گفت: برو رو بذار خونه‌ی مامانت زود بریم دنبال کارامون.فقط گریه می‌کردم😭. 📖علی را تحویل دادم و جلوی داخل ماشین🚕 منتظرش ماندم. موتورش را که از دور دیدم اشک هایم را پاک کردم😢. گفتم یک وقت دلش نلرزد🚫. چشم‌های خودش هم شده بود کاسه‌ی خون. آتش گرفتم. تو چرا کردی⁉️ 📖- از . خودت چرا گریه کردی؟ - از ! صورتم خیسِ خیس بود😭. مدام زیر چادر پاک می‌کردم که نبیند. آخرش هم فهمید. - تو داری گریه می‌کنی؟ برات مهم نیست؟ - حس می‌کنم یکی داره نفسم رو ازم می‌گیره. 📖دوباره این مصرع را برایش خواندم: من کمی بیشتر از را می‌فهمم! - ! - می‌ری و برنمی‌گردی! - برمی‌گردم؛ بهت قول می‌دم! - قسم می‌خورم برنمی‌گردی😭. - تو از کجا می‌دونی؟ - دلمـ💔 می‌گه! 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روزهایی که بی‌تو می‌گذرد ... گرچه با #یادتوست ثانیه هاش... ولی #آرزو باز می‌کشد فریاد: در کنار تو م
5⃣9⃣7⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝عادت نداشت کفشش👞 را بگذارد توی پلاستیک و . فقط کفش‌داری. 💥حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف می‌ایستاد. می‌گفت:اگه جایی بری با‌ کفشات می‌ری تو خونه⁉️ ادب حکم می‌کنه بذاری دم در🚪. 📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و . حرف هایم را به شوخی می‌گرفت و می‌گفت:بره ولی شهید نشه❌ دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارت‌نامه📖 می‌خواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی⚰ ترمه‌پوش از حرم🕌 بیرون آوردند. 📝وقتی از کنارمان رد شدند از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه 👶به‌جا گذاشته.اشک دوید توی چشمان😢 مادرش. سریع از آب گل‌آلود ماهی‌اش را گرفت:می‌بینی مامان دنیا همینه! ! 📝اگه جوونت شهید بشه🌷 دیگه خیالت راحته که عاقبت‌به‌خیر شده؛ اگه کرد و مرد می‌خوای چه‌کار کنی❓شب قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری🍱 را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای دعاکن❤️. 📝توی جامع‌رضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گل‌های فرش🌸 (ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این من رو دیوونه کرد! می‌شه الان دعاش کنی؟ 📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست💔. با اشک چشم😭 برایش . ذوق کرد. توی آن ده‌روز یک دور را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم 🕌ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم📖 حدیث‌کساء خواندیم. آخر سر هم یک . 📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود👌.شب بیست‌وسوم را توی قطار🚞 گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی گوشی‌اش📱 را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبه‌رویش👥. آرام مناجات می‌خواند و اشک می‌ریخت😭. اشک من هم می‌چکید روی بالشت😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃دل من تنگ‌ همین #یڪ_لبخند... و تو در خنده مستانہ خود میگذرے! نوش جانت 💥اما... گاه گاهے بہ دلـ💗 خس
📚 ✨بسم الله النور✨ ⚜مَن کانَ یُریِدُ العِزَّهَ فَللّهِ العِزَّهُ جَمیعا 💢سربلند، داستان است که می خواست سری در میان سر ها درآورد؛ هر چند که باشد😔. 💢سربلند، داستان است. جابری که به زیارت ارباب بی سرش رفت👥اما با 💢سربلند، داستان است که میخواست حسین باشد؛ تاثیرگذار باشد👌. 💢سربلند، به معنای واقعی کلمه یعنی یعنی سر را بریدن و درنهایت بی سر شدن 💢سربلند، یعنی شدن. یعنی آنقدر والا شدن که از دست راهبر انقلاب، لقب گرفتن. 💢سربلند، یعنی از هزاران منبر و سخنرانی درباره ارزش بالاتر بودن، یعنی جریان ساز شدن✊؛ یعنی نماینده هزاران گل گلگون کفن مدافع حرم🌷 شدن. 💢سربلند، یعنی تلاش های بی وقفه، یعنی شب نخوابیدن های طولانی، یعنی های قضا نشده🚫. 💢سربلند، یعنی ، البته صد رحمت به مارکوپولو! 💢سربلند، یعنی پاسدار کتاب و کتابخوانی📚 بودن، یعنی شدن، یعنی باذوق😃 و تمیز کار کردن، آتش به اختیار فرهنگی بودن. 💢سربلند، یعنی چک برگشتی که یعنی ، یعنی آن که بردن اش، و همه می دانیم که رفتن کجا، بردن کجا😞. 💢سربلند، یعنی با جلوی دوربین🎥 ایستادن، یعنی ، یعنی فرمانده دبابه بودن. 💢سربلند، یعنی زندگی به سبک . و در نهایت 💢سربلند، یعنی روضه مجسم و غریب گیر آمدن بین وحوش درنده😈. 📚مطالعه این کتاب( ) اکیدا به همه دوستان توصیه می شود✅. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تو مثلِ #خندهٔ_گل مثلِ خوابِ پـــروانہ تو مثلِ آنچہ ڪہ ناگفتنی است، #زیبایـی . . .✨ #شهید_محسن_حجج
3⃣0⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝در اردوی شده بود رفیق شیش من؛ ولی نمی‌شد بهش دل بست💞. به‌راحتی بعد از برگشت از قم می‌دیدی با دوتای دیگر👥 هم رفیق شده. این نبود که ثابت کلید باشد‌ روی . با خیلی‌ها رفت و آمد می‌کرد. خودش راهم دل‌بسته نمی‌کرد💕 به بچه‌ها. 📝در هم بعدازظهرها بعد از کار عمرانی سرش که خلوت می‌شد می‌رفت قاتی بچه‌های . حتی گاهی می‌رفت در خانه‌هایشان🏡. با خودش پاک‌کن و مداد✏️ و این‌چیزها آورده بود و به بچه‌ها جایزه می‌داد🎁. 📝بابت موبایل‌هایشان📱 خیلی حرص می‌خورد. می‌گفت:این موبایل‌ها و فرهنگشون رو از بین برده♨️!به یکی گفته بود:بیا چندوقت دستت باشه ببین بدون این عکس و فیلم‌های مستهجن🔞 چی می‌شه. 📝شب‌ها می‌رفت توی کوه و کمر🏞 یک گوشه برای خودش خلوت می‌کرد👤. جایی که توی روز از ترس جرئت نمی‌کردیم برویم. نه که بگویم می‌رفت و دعا بخواند و از این حرف‌ها؛ نه❌. گاهی در آن تاریکی مطلبی هم می‌نوشت✍. 📝آن اوایل به تعصب نداشت؛ ولی رفته رفته به واسطه حضورش در نظرش عوض شد👌. در یکی از کلاس‌هایی که خودش مربی بود دیدم با یکی تند شد😠. می‌گفت:اگه می‌خوای این‌جوری صحبت کنی ! بعد فهمیدم طرف داشته حرف‌های نامربوط می‌زده🚫. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
...بر سر نماینده #داعشی تحویل‌دهنده پیکر محسن😡 فریاد زدم🗣، که کجای #اسلام می‌گوید #اسیرتان را این‌ط
6⃣5⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 💠رفاقت شهدایی 📝پرسید: چیکار کنم ⁉️ دست زدم روی شانه‌اش و باخنده گفتم: ان‌شاءالله شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خب‌حالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی رو بگیره. 📝و بعد این شعر را برایش خواندم: -گر می‌روی بی‌حاصلی گر واصلی رفتن کجا؟ ❓ مرتب گوشزد می‌کردم از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شده بود تکرار می‌کردم. 📝در موسسه طرحی راه‌اندازی کردیم به اسم . خداوند در آیه۶۹ سوره نسا می‌فرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها هستند.* بعد در سوره آل‌عمران علتش را می‌فرماید: 🔅زنده‌اند از آن‌ها کار برمی‌آید؛ چون یرزقون‌اند و آرامش‌بخش‌اند😌 📝به این خداوند به شهدایش🕊 می‌بالد. حدود چهل جلسه برای بچه‌ها بااین موضوع صحبت کردم که یک داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج‌احمد⁉️ 📝به بچه ها می‌گفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمی‌تونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما . مدام از سیره‌ی شهیدکاظمی تعریف می‌کردم. 📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع آغاز شد. ماهیانه در خانه‌شان میچرخید. همیشه ابتدای جلسه حدیث‌کساء📖 می‌خواند. حدیث‌کساء خواندن بین این جمع شده بود؛ چون می‌دانستند حاج‌احمد است. 📝نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد را می‌انداخت خانه خودش🏡 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی میره بالا کمتر خسته بشه☺️ 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️نگاه این که بسته دست تو ⚜چقدر #بی‌حیا، بی‌آبروست ⭕️ #نگاه_تو به کیست اینچنین⁉️ ⚜غریب و روشن و #شک
3⃣7⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝کم کم با جلسات آشنا شد. زمان رفتنمان به تخت‌فولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیت‌الله ناصری تنظیم می‌کردیم. مدام می‌کرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت می‌گرفت. مستحبی‌اش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌 📝سال آخر شعبان را روزه گرفت. جمعه‌ها بعد از نمازظهر راه می‌افتادیم🚖 سمت و سر خاک حاج‌احمد افطار می‌کرد. لابه‌لای این کلاس‌های اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاع‌مقدس✌️ را دعوت کرد موسسه. 📝حاج‌حسین آن شب درباره‌ی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به رسیدی خدا تو را می‌خرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد . افتاد دنبال انقطاع. جرقه‌اش💥 از آن روز خورد. 📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که را پیدا کند. کتاب می‌خواند📖 و وب‌گردی می‌کرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که این‌ها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲 📝وبلاگی راه‌اندازی کرد به اسم که این آخری‌ها تبدیل شد به وب‌سایت ⇜میثاق خودم این 📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی شهدا🌷 بود؛ چه‌کار کردند که به این درجه رسیدند🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#جوانــــے منحصر به فرد بود،.. چرا که او به معنی واقعی کلمه #بسیجی بود، ⇦ 🔸بر این اساس #عاشق_ولایتــ
#کلام_شهید: 💢ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به #شهادت و بزرگی را انتخاب کرده‌ ایم✅ 🔰ما فرزندان کسانی هستیم که #مرگ راه آن‌ها را نمی‌شناسد❌ چرا که آن‌ها به‌وسیله مرگ در مسیر خدا صعود👆 کرده‌اند و به زندگی و نشاط و بشارت دست یافتند؛ زندگی که جز کسی که ابرها از #دیدگانش کنار رفتند آن را احساس نمی‌‌کند🚫 از این رو آنچه را که کسی ندیده می‌بیند و آنچه که به قلبـ❤️ کسی خطور #نکرده به قلب وی خطور می‌کند.  🔰ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع👊 از مرزهای وطن #جز_زیبایی چیزی ندیدند❌ وطنی که ما شرم داریم آنرا رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد؛ ما #سربلند می‌ایستیم و افتخار می‌کنیم که میوه‌های سال‌ها جهاد با چشمانی باز👀 هستیم، با اختیار و #اخلاص، چشمانی که با عشق و اراده #باشهادت🌷 بسته شدند.  #شهید_جهاد_مغنیه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمی‌گشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق می‌نویسد‌. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ 🌷 💠برشی از کتاب ✍ به روایت دوست شهید 🌾من بیشتر در ستاد بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان می رفت سمت زرهی؛ ولی من با داخل پادگان تردد میکردم. 🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که شود. گفت: میخوام کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین ، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. » _این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون. 🌾آدم تو همین چیزای مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی! 🌾سرش را از پنجره دزدید. _آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه. _یعنی چی!؟ _یعنی خدا به دهن و گوشت میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه. 🌾یکبار از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار . ، رفت سمت بچه ای که سر کوچه شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه دیگه بکن تامن برات توپ بخرم. 🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. توپ بادی خرید؛ همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را کنند. 🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی هم من رو شریک کنی!)) 🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم! گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری میشه. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh