🌷شهید نظرزاده 🌷
امام خامنہ ای : در دهه هفتـاد #جنگ_فرهنگی علیہ ما شروع شد حالا ببینید متولدین #دههٔ_هفتاد میروند #
7⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
📝بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای موسسه #شهیدکاظمی بود.چندباری هم سعی کرد ما را ببرد #موسسه. فرمهایش را آورد📑 که پر کنیم و عضو شویم. نشد🚫؛سرگرم درس خواندن📖 بودیم.درس از همه چیز مهمتر بود برایمان.
📝وقتی در #کتاب_شهر کار میکرد گفت: یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم.🚶بیشتر کتابها📚 راجعبه زندگی #شهدا و اهلبیت(ع) بود.
📝میگفت:اگه کتاب بخونید #معرفتتون زیاد میشه؛ اونوقته که ایمانتون قوی میشه👌.خودش کتاب #هنراهلبیت را زیاد میخواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام📱 به اسم گروه فرهنگی هنری #میثاق.
📝بیشتر از شهدا🌷 و #مدافعان_حرم مطلب میفرستاد.روی وسایلش حساس بود👌. دوستداشت همیشه #مرتب باشد. مراقب بود کمدش یک وقتبه هم نریزد❌.
📝همیشه تاکید میکرد که بچه ای سمت آن نرود😁. بیشتر لباس های #رنگروشن میپوشید شلوارسفید مثلا. جلوی آینه 🖱خیلی میایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به #ریشش میکشیدو موهایش را شانه میزد👨.
📝همیشه بوی عطر #ورسوز میداد. به خودش میرسید و برای خودش ذوق میکرد. خندهمان میگرفت😄.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"لُکنت" فقط ازکارماندنِ زبان نیست ❌ چشمها👀 هم گاهی روی #یک_چهره گیر میکنند😍... #شهید_محسن_حج
4⃣4⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
📝زمزمه🎶 رفتن محسن به #سپاه اول توی خانواده خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ💥 که رفتم #جبهه. خب نشد🚫؛ اما درمورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی #اعتراض نکند.
📝به پدرخانمش گفتم: آدم #نظامی اختیارش دست خودش نیست❌. شب و نصفهشب زنگ میزنند☎️ باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعدا گله نکنی!
📝به مادرش هم گفتم:کسی که سپاه بره #جون_سالم به در نمیبره. یا شل و پل میشه یا #کشته. بعدا گریه و زاری😭 نکنی.از وقتی رفت توی #سپاه نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛⚡️ ولی فکر نمیکردم به این زودی #شهید شود🌷.
📝سیدرضا نریمانی شعری دارد که میگوید:یه دسته گل دارم برای این #حرم میدم... روی این شعر #حساس بودم. اگر میشنیدم به هم میریختم😥. کسی حق نداشت توی خانهی ما🏡 این مداحی را گوش کند🎧 یا بخواند...
راوی:پدر شهید
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گفتم که چرا دشمنت افکند به مرگ گفتا که چو دوست بود #خرسند به مرگ گفتم که وصیتی ندار
3⃣5⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سـربلنـد
📝سفر اولش طوری نبود که خیلی #بترسم. میدانستم داعش👹 آمده است و خطر دارد؛ اما ته دلم میگفت سالم میرود و #برمیگردد. خودم از زیر قرآن📓 ردش کردم و آب ریختم پشت سرش.
📝تا سرکوچه رفتم #بدرقهاش. از لحظهلحظهاش عکس و فیلم📹 گرفتیم. زهرا علی را #باردار بود؛ ولی از ما پنهان کرده بودند تا برود. #آقامحسن ترسیده بود جلوی سفرش را بگیریم.
📝زهرا خیلی رنج کشید. بااینکه نباید گوشی📞 دست میگرفت یکلحظه آن را از خود دور نمیکرد. بیستوچهارساعته چشم انتظار تماس☎️ آقامحسن بود. وقتی دیر میشد میریخت بههم. پرخاشگری میکرد. #غذا نمیخورد. تااین #چهلوپنج روز گذشت آب شد.
📝جلوی زهرا رعایت میکردم که #اذیت نشود. خودم را در خفا با اشک و گریه و ناله😭 سبک میکردم.روزی که خبرداد از #سوریه برمیگردد به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند🐏 جلوی پایش سر ببریم. زهرا به آقامحسن گفته بود که میخواهیم برایت #بنر بزنیم و گوسفند بکشیم.
📝شاکی شده بود که اگر بیایم ببینم بنر زدید #برمیگردم. چون تهدید کرد بنر نزنیم؛ ⚡️ولی گوسفند #قربانی کردیم.
از آن دوردورها دیدم یک کولهگشتی سنگین انداخته پشتش. #لاغر که بود حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان😢.وقتی آمد داخل خانه شک برم داشت که گوشهایش👂 نمیشنود. کج و کوله جواب میداد.
📝میگفتم:خوبی مامان⁉️ همینطور الکی میپراند:منم #دلم براتون تنگ شده بود☺️! باید چنددفعه داد می زدی🗣 تا بفهمد.وقتی به زهرا گفتم:شوهرت یه چیزش شده،حاشا کرد که نه #خسته است و توی اتوبوس🚎 گوشش سنگین شده.
📝تااینکه یک شب #فرماندهش را دعوت کرد خانهاش🏡. آن بندهخدا خبر نداشت جریان #مجروحیتش را مخفی کرده. تا گفت:محسن یادته اونوقت که تانکت موشک خورد💥!همه جا خوردیم😦.
📝تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما #وضو نمیگیرد و دکمه آستینش را باز نمیکند🚫. آن شب دیدیم دستش #سوخته. ولی باز حرفی از سنگینی گوشش به میان نیاورد❌.
راوی:مادرشهید
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر انقلاب: خداوند این واقعیت را با #شهیدحججی به همه اثبات کرد و با بزرگ و عزیز کردن او و نماد ساخ
3⃣7⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلنــد
📝تا نشستم توی ماشین🚙 دیدم یک عالمه ماشین آمده برای #عروسکشان. بااینکه ماشین را گل نزده بودیم🚫. شب از خانه پدرم🏡 تا خانه خودمان پیاده میرفتیم. آمده بودند برای #جبران مافات.
📝دل محسن به این کار #رضا_نمیداد. وقتی دید خیلی جیغ جیغ میکنند و بوق میزنند گفت:پایهای همشون رو بپیچونیم⁉️ گفتم:گناه دارن! گفت:نه #باحاله.😁
📝لای ماشینها پیچید توی یک #فرعی. دوتا از ماشینها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی #گاز. با سرعت وسط شلوغیها قالشان گذاشت😄. تا #اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم #دعاکنیم!
📝زرنگی کرد. گفت من دعا میکنم تو #آمین بگو. همان اول #آرزوی_شهادت و روسفیدشدن کرد. توی"اشهد ان علیا ولی الله" طلب شهادت🌷 کرد. اشکم جاری شد😢. دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت:این همه پول💰 #آرایشگاه دادم تو داری همه رو خراب میکنی! گفتم:انشاءالله چیزی که میخوای برات رقم بخوره ولی #شرط_داره.
📝گفت:یعنی چی⁉️ردیف کردم:اگه دعاکردم #شهیدبشی ✓باید بیای ببینمت... ✓باید بتونم حست کنم... ✓باید دستام رو بگیری...سرش را خاراند و کمی فکرکرد:اگه شد #چشم...
گفتم: یعنی چی اگه شد☹️؟!
📝گفت:خب من که از #اون_طرف خبر ندارم.گفتم: تازه هنوزم هست. باید #بعدشهادت سالم برگردی باید #صورتت رو ببینم.بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش😍: حوری موری هم ممنوع📛! نیام #بهشت ببینم دور هم گرم گرفتین و بگوبخند راه انداختین! نیای تو خوابم ببینم با #لباس_سفید دست تو دست #حوری قدم میزنی!
📝غش غش میخندید😂. گفتم:میخندی؟ دارم جدی میگم!صدایش را نازک کرد: دلم میخواد تو بهشت هم #عروس_خودم باشی. اونجام مال من باشی😍.دعاکردیم خدا بهمان یک #پسر بدهد👶. نهیب زدم بر سرش: ببین اگه بچهمون #دختر بشه نمیذارم بری شهید بشی ها! باید برام یه مرد بذاری و بری.
📝دعاکرد پسرمان #صالح و سالم باشد که آخر و عاقبت با یاری #امامزمان(عج) شهید شود🕊. سرِ اینکه قیافه و رنگ و رخسارش به کداممان برود کلی مسخره بازی درآوردیم☺️.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 📖| #کلام_شهید | 💐عمریست شب و روزم را به عشق #شهادت گذراندم وهمیشه اعتقادم این بوده وهست که باش
6⃣8⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلنــد
📖به محض اینکه پایش را گذاشت داخل خانه🏡 گوشیاش زنگ خورد📞. گفت:آره آره دم #لشکرم.گفتم:تو که خونهای! با ذوق گفت:همین الان نیرو میخوان برا #سوریه!پله ها را دوتا یکی دوید. آنی پیام داد: #دعاکن جور بشه. دلگرمیاش دادم:باشه عزیزم برات صلوات و زیارت عاشورا #نذر میکنم.دل تو دلش نبود💗.
📖گوش به زنگ بود☎️ که #روزرفتن فرا برسد. شبانهروز کارش شده بود گریه😢.لب به غذا🍲 نمیزد. همان جثهی کوچکش هم آب شد. نکنه من رو #نبرن😔! اگه جا بمونم #دق_میکنم! اگه جنگ تموم بشه و قسمتم نشه چه خاکی به سرم بریزم⁉️
📖دم #دمای_آخر هرروز کشتیهایش غرق بود که میگویند:اصلا معلوم نیست تو رو ببریم اولویت با اوناییه که #دفعه_اولشونه تو بچه کوچیک داری👶.نذر کردم صدبار #دعای_مقاتل_ابنسلمان را بخوانم تا تکلیفش مشخص شود👌.
📖روز بیستوششم تیر ساعت نه⏰ زنگ زد و بی مقدمه گفت: #امشب باید برم.انگار یک بشکه آب یخ❄️ ریختند روی سرم. تمام وجودم لرزید. گفت: برو #علی رو بذار خونهی مامانت زود بریم دنبال کارامون.فقط گریه میکردم😭.
📖علی را تحویل دادم و جلوی #مجتمع داخل ماشین🚕 منتظرش ماندم. موتورش را که از دور دیدم اشک هایم را پاک کردم😢. گفتم یک وقت دلش نلرزد🚫. چشمهای خودش هم شده بود کاسهی خون. آتش گرفتم. تو چرا #گریه کردی⁉️
📖- از #شوق. خودت چرا گریه کردی؟
- از #شوق_تو!
صورتم خیسِ خیس بود😭. مدام زیر چادر پاک میکردم که نبیند. آخرش هم فهمید.
- تو داری گریه میکنی؟ #خوشحالی_من برات مهم نیست؟
- حس میکنم یکی داره نفسم رو ازم میگیره.
📖دوباره این مصرع را برایش خواندم:
من کمی بیشتر از #عشق_تو را میفهمم!
- #برمیگردم_زهرا !
- میری و برنمیگردی!
- برمیگردم؛ بهت قول میدم!
- قسم میخورم برنمیگردی😭.
- تو از کجا میدونی؟
- دلمـ💔 میگه!
#شهید_محسن_حججی 🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روزهایی که بیتو میگذرد ... گرچه با #یادتوست ثانیه هاش... ولی #آرزو باز میکشد فریاد: در کنار تو م
5⃣9⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سـربلنـد
📝عادت نداشت کفشش👞 را بگذارد توی پلاستیک و #دست_بگیرد. فقط کفشداری.
💥حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف میایستاد. میگفت:اگه جایی بری #مهمونی با کفشات میری تو خونه⁉️ ادب حکم میکنه بذاری دم در🚪.
📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و #شهادتش. حرف هایم را به شوخی میگرفت و میگفت:بره ولی شهید نشه❌
دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارتنامه📖 میخواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی⚰ ترمهپوش از حرم🕌 بیرون آوردند.
📝وقتی از کنارمان رد شدند #مادرشوهرم از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه 👶بهجا گذاشته.اشک دوید توی چشمان😢 مادرش. سریع از آب گلآلود ماهیاش را گرفت:میبینی مامان دنیا همینه! #اگه_شهید_نشیم_میمیریم!
📝اگه جوونت شهید بشه🌷 دیگه خیالت راحته که عاقبتبهخیر شده؛ اگه #تصادف کرد و مرد میخوای چهکار کنی❓شب #بیستویکم قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری🍱 را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای #شهادتم دعاکن❤️.
📝توی #صحن جامعرضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گلهای فرش🌸 #امامرضا(ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این #محسن من رو دیوونه کرد! میشه الان دعاش کنی؟
📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست💔. با اشک چشم😭 برایش #دعاکرد. ذوق کرد.
توی آن دهروز یک دور #قرآن را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم 🕌ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم📖 حدیثکساء خواندیم. آخر سر هم یک #روضهی_دونفره.
📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو #ببخش گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود👌.شب بیستوسوم را توی قطار🚞 گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی #چراغقوهی گوشیاش📱 را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبهرویش👥. آرام مناجات میخواند و اشک میریخت😭. اشک من هم میچکید روی بالشت😔.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃دل من تنگ همین #یڪ_لبخند... و تو در خنده مستانہ خود میگذرے! نوش جانت 💥اما... گاه گاهے بہ دلـ💗 خس
#ســربلنــــد📚
✨بسم الله النور✨
⚜مَن کانَ یُریِدُ العِزَّهَ فَللّهِ العِزَّهُ جَمیعا
💢سربلند، داستان #سر_بلندی است که می
خواست سری در میان سر ها درآورد؛ هر چند
که #بی_سر باشد😔.
💢سربلند، داستان #جابر است. جابری که به
زیارت ارباب بی سرش رفت👥اما با
#سری_بریده
💢سربلند، داستان #محسنی است که
میخواست حسین باشد؛ تاثیرگذار باشد👌.
💢سربلند، به معنای واقعی کلمه یعنی #سر
#محسن_حججی یعنی سر
#سر_تعلقات را بریدن و درنهایت بی سر
شدن
💢سربلند، یعنی
#عمار_رهبر شدن. یعنی آنقدر والا شدن که از
دست راهبر انقلاب، لقب #حجت_خداوند
گرفتن.
💢سربلند، یعنی
از هزاران منبر و سخنرانی درباره ارزش
#مدافعان_حرم بالاتر بودن، یعنی جریان
ساز شدن✊؛ یعنی نماینده هزاران گل
گلگون کفن مدافع حرم🌷 شدن.
💢سربلند، یعنی
تلاش های بی وقفه، یعنی شب نخوابیدن های
طولانی، یعنی #نماز_شب های قضا نشده🚫.
💢سربلند، یعنی
#مارکوپولو، البته صد رحمت به مارکوپولو!
💢سربلند، یعنی
پاسدار کتاب و کتابخوانی📚 بودن، یعنی
#نخبه_فرهنگی شدن، یعنی باذوق😃 و تمیز
کار کردن، آتش به اختیار فرهنگی بودن.
💢سربلند، یعنی
چک برگشتی که #پاس_شد یعنی #روسفید،
یعنی آن که بردن اش، و همه می دانیم که
رفتن کجا، بردن کجا😞.
💢سربلند، یعنی
با #ابهت_زینبی جلوی دوربین🎥 ایستادن،
یعنی #تانک، یعنی فرمانده دبابه بودن.
💢سربلند، یعنی
زندگی به سبک #جهادی.
و در نهایت
💢سربلند، یعنی
روضه مجسم #اسارت_و_شهادت و غریب
گیر آمدن بین وحوش درنده😈.
📚مطالعه این کتاب( #سربلند) اکیدا به همه دوستان توصیه می شود✅.
#هفته_کتاب_وکتابخوانی
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تو مثلِ #خندهٔ_گل مثلِ خوابِ پـــروانہ تو مثلِ آنچہ ڪہ ناگفتنی است، #زیبایـی . . .✨ #شهید_محسن_حجج
3⃣0⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #ســربلنــد
📝در اردوی #قم شده بود رفیق شیش من؛ ولی نمیشد بهش دل بست💞. بهراحتی بعد از برگشت از قم میدیدی با دوتای دیگر👥 هم رفیق شده. این نبود که ثابت کلید باشد روی #یک_نفر. با خیلیها رفت و آمد میکرد. خودش راهم دلبسته نمیکرد💕 به بچهها.
📝در #اردو_جهادی هم بعدازظهرها بعد از کار عمرانی سرش که خلوت میشد میرفت قاتی بچههای #روستا. حتی گاهی میرفت در خانههایشان🏡. با خودش پاککن و مداد✏️ و اینچیزها آورده بود و به بچهها جایزه میداد🎁.
📝بابت موبایلهایشان📱 خیلی حرص میخورد. میگفت:این موبایلها #دین و فرهنگشون رو از بین برده♨️!به یکی گفته بود:بیا چندوقت #گوشی_من دستت باشه ببین بدون این عکس و فیلمهای مستهجن🔞 چی میشه.
📝شبها میرفت توی کوه و کمر🏞 یک گوشه برای خودش خلوت میکرد👤. جایی که توی روز از ترس #ماروعقرب جرئت نمیکردیم برویم. نه که بگویم میرفت #نمازشب و دعا بخواند و از این حرفها؛ نه❌. گاهی در آن تاریکی مطلبی هم مینوشت✍.
📝آن اوایل به #رهبری تعصب نداشت؛ ولی رفته رفته به واسطه حضورش در #موسسه نظرش عوض شد👌. در یکی از کلاسهایی که خودش مربی بود دیدم با یکی تند شد😠. میگفت:اگه میخوای اینجوری صحبت کنی #بروبیرون! بعد فهمیدم طرف داشته #درباره_آقا حرفهای نامربوط میزده🚫.
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
...بر سر نماینده #داعشی تحویلدهنده پیکر محسن😡 فریاد زدم🗣، که کجای #اسلام میگوید #اسیرتان را اینط
6⃣5⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
💠رفاقت شهدایی
📝پرسید: چیکار کنم #شهیدبشم⁉️ دست زدم روی شانهاش و باخنده گفتم: انشاءالله #ویژه شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خبحالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی #دستمون رو بگیره.
📝و بعد این شعر را برایش خواندم:
-گر میروی بیحاصلی
گر #میبرندت واصلی
رفتن کجا؟ #بردن_کجا❓
مرتب گوشزد میکردم #رفیقی از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه #شهیدکاظمی شده بود تکرار میکردم.
📝در موسسه طرحی راهاندازی کردیم به اسم #رفیق_آسمانی. خداوند در آیه۶۹ سوره نسا میفرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها #رفیقهای_خوبی هستند.* بعد در سوره آلعمران علتش را میفرماید: 🔅زندهاند از آنها کار برمیآید؛ چون #عندربهم یرزقوناند و آرامشبخشاند😌
📝به این #سه_دلیل خداوند به شهدایش🕊 میبالد. حدود چهل جلسه برای بچهها بااین موضوع صحبت کردم که یک #رفیق_شهید داشته باشید و چه کسی بهتر از حاجاحمد⁉️
📝به بچه ها میگفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمیتونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما #چی_میخواد. مدام از سیرهی شهیدکاظمی #خاطراتی تعریف میکردم.
📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع #خانواده آغاز شد. ماهیانه در خانهشان میچرخید. همیشه #محسن ابتدای جلسه حدیثکساء📖 میخواند. حدیثکساء خواندن بین این جمع #سنت شده بود؛ چون میدانستند حاجاحمد #حضرتزهرایی است.
📝نمیگذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمیشد #جلسه را میانداخت خانه خودش🏡 خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پلهها رنگآمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: #خودم این پلهها رو رنگ زدم که وقتی #خانمم میره بالا کمتر خسته بشه☺️
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️نگاه این که بسته دست تو ⚜چقدر #بیحیا، بیآبروست ⭕️ #نگاه_تو به کیست اینچنین⁉️ ⚜غریب و روشن و #شک
3⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#جوانــــے منحصر به فرد بود،.. چرا که او به معنی واقعی کلمه #بسیجی بود، ⇦ 🔸بر این اساس #عاشق_ولایتــ
#کلام_شهید:
💢ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به #شهادت و بزرگی را انتخاب کرده ایم✅
🔰ما فرزندان کسانی هستیم که #مرگ راه آنها را نمیشناسد❌ چرا که آنها بهوسیله مرگ در مسیر خدا صعود👆 کردهاند و به زندگی و نشاط و بشارت دست یافتند؛ زندگی که جز کسی که ابرها از #دیدگانش کنار رفتند آن را احساس نمیکند🚫 از این رو آنچه را که کسی ندیده میبیند و آنچه که به قلبـ❤️ کسی خطور #نکرده به قلب وی خطور میکند.
🔰ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع👊 از مرزهای وطن #جز_زیبایی چیزی ندیدند❌ وطنی که ما شرم داریم آنرا رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد؛ ما #سربلند میایستیم و افتخار میکنیم که میوههای سالها جهاد با چشمانی باز👀 هستیم، با اختیار و #اخلاص، چشمانی که با عشق و اراده #باشهادت🌷 بسته شدند.
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣از #زیارت برمیگشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق مینویسد. ❣اومدم به مح
7⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #سربلند
✍ به روایت دوست شهید
🌾من بیشتر در ستاد #تدوین بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان #پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با #ماشین داخل پادگان تردد میکردم.
🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که #سوار شود. گفت: میخوام #ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین #بیت_الماله، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. »
_این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون.
🌾آدم تو همین چیزای #خُرد مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه #رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی!
🌾سرش را از پنجره دزدید.
_آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه.
_یعنی چی!؟
_یعنی خدا به دهن و گوشت #مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه.
🌾یکبار #بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک #توپ_بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار .
#پیاده_شد، رفت سمت بچه ای که سر کوچه #دمغ شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه #بازی دیگه بکن تامن برات توپ بخرم.
🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم. #دوتا توپ بادی خرید؛ #مثل همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از #موبایل وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را #سرگرم کنند.
🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی #ثوابش هم من رو شریک کنی!))
🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی #چای آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم!
گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید #همه_دارایی این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری #شرمنده میشه.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh