🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم 📖ب
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونهم
📖با همسفرهایمان یک #اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند.
📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه
+هیچی، #کتک خوردم
هول کردم
_از کی؟ کجا⁉️
+توی راه #منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم.
📖استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣
+خب قیافه م هم تابلو است ک #بسیجی_ام، و خندید😄
دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.
📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد
خدا رو شکر عمل موفقیت امیز👌 بود
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای #لندن را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت.
📖من هم #محمدحسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣3⃣ #قسمت_سی
📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان #فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت
+حالا کجاست؟؟
_فکر کنم تا الان پدر #نگهبان را در اورده باشد
📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می امد. تا رسیدم گفت: خانم بیا #بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد
_زحمت کشیدید اقا
📖اشک هایش را پاک کردم
_ #بابا_ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند، اگر می امدی آنها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد
+سلام بابا😍
📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد. صدای نگهبان بلند شد.
_اقا کجا😳
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را اومدم پایین، اونوقت تو از من میترسی؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_345554935284237527.mp3
15.12M
#صوت_شهدایی
کجایی مهربونم، کجایی باباجونم...؟!
🎤 #سیدرضا_نریمانی
👈تقدیم به فرزندان شهدای مفقودالاثر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - کمک همدیگر باشیم - حجت الاسلام دانشمند.mp3
3.18M
♨️کمک همدیگر باشیم
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ایمانهاے نجومے سادگیهاے نجومے مقاومتهاے نجومے باورے ڪه ... عقل معاش از فہم آن #عاجز است ؛ عقل م
🕊🍂🌼♥️🌼🍂🕊
🌴هر سفر زیارتی که میرفتم از خدا میخواستم حتی یک ثانیه بعد از #آقاموسی نباشم. یاد زیارت جامعه کبیره که #نذرش کردم افتادم. بارها در این دعا میخوانیم "بأبي أنت و امي و .." دعای من مستجاب شده بود🙏
🌴جنس گریههایم😭 بعد از #شهادت موسی حسابی فرق کرد. از ناحیه گردن و #پهلو ترکش💥 خورده بود و میشد چهرهاش را دید. هیچ شکی نیست که مصیبت ما در برابر #مصیبت آقا اباعبدالله (علیهالسلام) هیچ است.
🌴اما وقتی صورتش را دیدم همهاش این جمله #امام_حسین (علیهالسلام) بعد از شهادت🌷 حضرت #علیاکبر (علیهالسلام) بر زبانم جاری میشد؛ بعد از تو خاک بر سر این دنیا 😭
🌴اسم من را در گوشیاش #پرتو_فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا⁉️ گفت: «آخر ما شیعیان شعاعی از نور #حضرت_زهرا (سلامالله علیها) هستیم».
#شهید_موسی_جمشیدیان
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه 💖 ❣نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم🚪 و گفت : چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر #ا
✍ #خاطره_شهدا🕊
🌷من تیپم تیریپ زرنگی بود. توی محله های پایین شهر تهران، تیریپ می زنن به اسم زرنگی؛ کتانی zx، تی شرت، شلوار بگ و موی بوکسوری و...ولی با اومدن محمدحسین همه چی عوض شد.
🌷وقتی شیش جیب می پوشید دلم رو می برد. با آن موتور جنگی اش! انگار جنگ تحمیلی است. می چرخید دور دانشگاه
میدانی آدم مثل چاله می ماند دیگر، ممد حسین بیل اول را که ریخت هواخواهش شدم.
🗣 راوی: رفیق شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۱۴۲ استاد پرهیزگار .MP3
987.2K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه انعام✨
#قرائت_صفحه_صدوچهل_ودوم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🔹گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به #رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حا
💠چند روز؛ هیچ چیز
🔰چند روز مانده بود تا عملیات بدر. از همه جلوتر بودیم. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها. توی سنگرکمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.
🔰دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد، زدم زیر گریه. از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست؛ نه اسلحه ای، نه غذایی، نه قمقمه ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.
🔰از شناسایی می آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم
چهار - پنج روز»
#سردار_شهید
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه4⃣2⃣ یکبار سعید از بچهها خیلی کار کشید. فرمانده دسته بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابی
✍ به وقت شهادت
🌸🍃همه منتظرند تا سعید(شهید شاهدی) و محمود(شهید غلامی) از راه برسند. بالاخره هم می رسند. با پیکرهایی چاک چاک. همان جا وسط حیاط معراج، بچه ها دم می گیرند و دور جنازه سعید و محمود به سر و سینه می زنند.
🌸🍃سعید منافی را می بینم گوشه ای به دیوار تکیه داده، با خودش چیزهایی نجوا می کند.
می گویم: سعید! چی داری با خودت می گویی؟! می گوید: هیچی! دارم به این حال خودم گریه می کنم!
🌸🍃می پرسم: چرا؟ چی شده مگر؟
گفت: عازم سفر حج که بودم، جلوی در پادگان امام حسن، سعید را دیدم. گفتم: آقاسعید! من دارم می روم مکه، سفارشی، کاری نداری؟ گفت: نه سعید جون! تو برو مکّه، منم می روم فکّه. ببینیم کی زودتر به خدا می رسه؟!
🌸🍃آب زمزم و تسبيح آورده بودم براش با كلى خاطره واسه تعريف كردن... که دیدم رفیقم پر کشیده...😭
#شهید_سعید_شاهدی🌷
#سالروز_شهـادت
#شهید_تفحص
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
🔻معجزات شهدا
🎙راوی: استاد #رائفی_پور
♥️شهیدی که به خاطر بیقراری های مادرش نشانی قبرش را داد👇👇
من توی دانشگاه روبروی مغازه بابا دفنم
👌👌 #بسیار_شنیدنی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 5⃣4⃣ 🌷خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهـداست
#در_محضر_شهید 6⃣4⃣
امیدوارم حضورم در سوریه مرا به #امام_زمان (عج) نزدیک کند.
خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط جهت یاد آوری:
🔺 #نماز که انسان را از فحشاومنکر دور می کند
🔺 #روزه که سپر آتش است
🔺 یادآوری #مرگ
🔺 جهاد با نفس
🔺ولایت مداری و گوش به فرمان رهبر بودن
🔺 #دعا برای سلامتی و فرج آقا
🔺 طلب #شهادت...
#شهید_رسول_پورمراد🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⏯پادكست 🎧با موضوع #سبک_زندگی_منتظران 1⃣0⃣ 🎤استاد #ملایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣
#لذت_آغوش_خدا 154
#ولایت 13
#استاد_پناهیان🔻
🌺✅ "بهترین حسّ توبه اینه که ببینی چه کسی رو نافرمانی کردی و بجاش فرمانِ چه کسی رو بردی....؟! "
☢ برای توضیح بهتر این موضوع، مثالی رو تقدیم میکنیم: 😊
🔷 فرض کنید که یه جایی نشستی و حضرت امام خمینی (ره) روبروت نشسته و یه کاری رو بهت میگه انجام بده.
⚠️ کمی اونطرف تر "صدام ملعون" هم نشسته و یه کار زشتی رو بهت میگه 🔞😈
⭕️ بعد آدم بیاد و یه بی احترامی به حضرت امام کنه و بره حرف صدام نامرد رو گوش بده....❌
🔵 چقدر زشته؟! چقدر آدم چندشش میشه از همچین آدمی؟😒
✔️ اونوقت کسی که حرف خدا رو بذاره کنار و حرف هوای نفسش رو گوش بده کارش از این آدم بدتره...،
کارش از این زشت تره.....♨️
💎🌹حس توبۀ واقعی اینه که آدم خیلی ناراحت بشه که چرا حرف مولای مهربان و حکیم خودش رو کنار گذاشته
و سراغ حرف نفس پلیدش رفته....😢😓
👌 ای کاش انقدر #گناه نکنیم تا بتونیم اینو بفهمیم و این احساس زیبا رو درک کنیم...💞
🌷 خداوند متعال میفرماید:
✨خدا ایمان را محبوب شما قرار داد و آن را در دلهایتان زینت داد، و کفر و فسوق و عصیان را برای شما ناخوشایند قرار داد؛
وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیان✨
🌺 در این آیه میفرماید: خدا ایمان رو محبوب شما قرار داد. ❤️
✔️✅ و واقعا هم ایمان رو همۀ ما دوست داریم و از کفر و فسق هم بدمون میاد اما باید تلاش کنیم از #عصیان هم بدمون بیاد.
👈 "باید کاری کنیم که گناه برامون یه کار خیلی زشت باشه...."
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_61944788(1).mp3
4.95M
⏯پادكست
🎧با موضوع #سبک_زندگی_منتظران
1⃣1⃣
🎤استاد #ملایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍ به وقت شهادت
🌷می گفت: در سال ۶۱ هجری
حضرت عبـاس علیه السلام
برای دفاع از خیمه حضرت زینب(س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اڪنـون نوبت مـن است ڪہ برای دفاع از حرم حضرتزینب (س) دست و چشمانم را از دست بدهم ...
🌷زمانیکه به بالینش رسیدم دیدم؛ همانطور ڪہ می خواست ... دستش از بدنش جدا و چشمانش را هم فدای حرم بیبی زینب (س) کرده بود.
✍راوی: همرزم شهیـد
#شهید_محمدرضا_علیخانی
#جانبـاز_دفاع_مقدس
#سردار_مدافع_حرم
#سالروز_شهـادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #یاد_خوبان 🍂 روحالله به خانمها خیلی احترام میگذاشت و در حالی که نگاهش همیشه به زمین بود، سعی م
💠برشی از کتاب #دلتنگ_نباش
می ترسم اگه بفهمن طراحی و خطاطی بلدم، من رو ببرن تو قسمت #فرهنگی.
من آدم #نظامی ام. دوست دارم تو همین قسمت بمونم. اصلا فکر میکنی برای چی هنر رو ول کردم⁉️ درصورتی که واقعا درسم خوب بود.
چون حس کردم دانشگاه هنر من رو از #امام_حسین(ع) دور می کنه، اما سپاه نه، #سپاه داره من رو به اون چیزی که دوست دارم می رسونه😍 راه سپاه راه امام حسینه
_اینجوری که میگی به #هنر علاقه داشتی💖 پس برات سخت بوده که بخوای ولش کنی، نه؟
+آره سخت بود یه روز تو نمازخونه دانشگاه هنر که بودم، نشستم باخودم فکر کردم💬 گفتم الان اینجایی که وایسادم چقدر با امام حسین (ع) #فاصله داره؟
دیدم خیلی فاصله دارم💕 این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه #پرتگاه بودم. کافی بود فقط یک قدم، فقط یک قدم بردارم تا همه چیز نابود بشه💥موقعیت همه چیزم برام فراهم بود، اما من راه امام حسین (ع) رو انتخاب کردم✅ دل کندم از اونجا.
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ #قسمت_سی 📖وقتی برگشت
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم
📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت #ضعف زرد شده بود. از اموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 امده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان #خسارت بدهی
📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی⁉️
-برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
📖ایوب یا بیمارستان بود یا #جبهه. یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی #دلتنگیم را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود #عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم #مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh