eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾دارد #اسارت تو به زینب اشارتی 🍂از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه⁉️ 🌾ازدوردست می‌رسد آیاکدام پ
8⃣7⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰در استان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب روضه🏴 برگزار می‌کرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو این حسینیه🕌 بود. او از حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید 🔰وقتی برای آمد دو نکته گفت: یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم❌ و دوم هر چه کار در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها🌙 آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط داد. 🔰دو هفته بعد📆 از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها؛ رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن📳 محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: آماده می‌شم. 🔰گفتم: کی بود⁉️ میخواست از زیرش در برود پاپی‌اش شدم گفت: فردا صبح . احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر نداشت😞 سریع برگشتیم نجف آباد. 🔰گفت: باید اول به بگم اما نباید هیچ بویی ببره🚫 ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه😢 بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که ♥️ میرود🕊 ‌ به روایت: همسر بزرگوار شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همـہ مے گویند: خوش بحـال فلانی شهیــد شد🕊 ⚡️امــا هیچکس حــواسش نیست که فلانی برای شهیــد شدن #شهیـ
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰به خاطر حرفهایی که به زده بود از دستش عصبانی شدم😐 و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود🚫». 🔰بعد یک حالت به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی😟! من باید برای تو هم بخوانم. 🔰گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: « می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای👌 و برای جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری🍂». 🔰من  خیلی شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به گفتم«بابا راضی شد حله✅!» 🔰بعد ذوق کرد و همان ازت‌ها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم به جا می‌آورم☺️. راوی:مادرشهید🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست 🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر. 🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. 🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. 🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد #شهید_مهدی‌_باکری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ویکم 1⃣6⃣ 🍂باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آن
❣﷽❣ ♥️ 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید. برای شام🍲 دعوتش کردیم وقتی رسید به گرمی از او استقبال کرد♥️ نشستند و مشغول صحبت شدند. فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت☺️ 🌿مشغول خوردن کیک و چای☕️ بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت: _میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس😊 _از اینکه نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی⁉️ 🍂فاطمه خندید و گفت: +نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم♥️ بهش بیشتر میشه😍 البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد. _راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای👌 🌿+ممنون از لطفت. خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به معتقدیم. البته این فقط مختص دین ما نیست، توی هم بهش توصیه شده✅ _ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ اعتقاد ندارم. یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست. 🍂من هرگز چیزی درباره ی امیلی به نگفته بودم. اما خودش از حرف هایش فهمید زندگی سختی داشته. گفت: + نمیخوام وارد حریم خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت خوردی؟ _بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم😞 🌿امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: _چند ساله هیچ خبری از ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه🏡 رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم. 🍂+پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟ _ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم کیه😕 فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت: + متاسفم. سکوت کرد و ادامه داد: +من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت➕ و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی➖ ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب🌸 میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده 🌿_پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه جنسیتیه! + البته فقط زن ها نیستن که باید حجاب داشته باشن. هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست❌ با هر دین و تفکری اگه بخوای قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!" یعنی طبیعتاً و ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست👌 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇 🍂اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر
❣﷽❣ ♥️ 7⃣6⃣ 🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای بود. گفتم: _ دایی کجاست؟ از خبری آوردن⁉️ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔 🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد. 🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔 🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭 🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم. 🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم: ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود. محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد. 🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم نبودی. همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت بود. 🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ ، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭 🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت نیست. خدا را شکر پسرانت در نیستند😭 🍂لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید #نفت ریختند و #آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به #جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، #مسئ
🔰نذر سوریه و دعای مادر 🔸یکبار خواست دعایی در حقش بکنم می‌گفت دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی📝 داشت یا مشکلی داشت از من می‌خواست که کنم. سریع "روضه پنج تن" نذر کردم. 🔹همان اوایلی بود که قرار شد به برود. یک بار از محل کارش تلفنی📞 باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن کردم. 🔸با خنده‌ای از ته دل😍 جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده نذر کرده بروم سوریه♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻 مادر شهید 🔹یک روز با من تماس☎️ گرفت گفت مادر #حلالم_کنید به همین زودی می‌خواهم بروم "کربلا" همه ک
5⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰به (س) و حضرت ابوالفضل(ع) علاقه خاصی داشت به من گفت: می‌خواهم به دوره سوریه بروم. از اینکه یک دفعه چنین تصمیمی گرفته بهت زده شدم😟 او از هدف🎯 و آرمان اصلی‌اش گفت منم مانع رفتنش نشدم. 🔰به گفته همرزمانش در اول حرم "حضرت زینب(س)" و رقیه(س) را زیارت می‌کنند. گویا هاشم رجزی آماده کرده بود که در بخواند اما می‌گوید: اول در عملیات شرکت کنم وقتی انتقام👊 گرفتیم در برگشت رجز خوانده و عزاداری خواهیم کرد. 🔰شب روز 7 اسفند ماه📆 به خط مقدم اعزام می‌شوند تا ده صبح با می‌جنگند. آنجا هاشم رشادت‌های خوبی نشان می‌دهد و چندین نفر👥 را از معرض تیر دشمن نجات می‌دهد و اسلحه و مهمات را به سمت خودی می‌اندازد تا به دست دشمن نیفتد، در این لحظات مجروح💔 می‌شود. 🔰به دلیل شرایط سختی که در منطقه حاکم بود و به دلیل محاصره پیکرش در آن سمت می‌ماند. تا معلوم نبوده که هاشم شهید شده یا نه😔 13 روز طول می‌کشد از دست مسئولان و نظامی نیز به دلیل شرایط بد منطقه کاری برنمی‌آمد❌ 🔰تا اینکه شب آقا علی اکبر (ع) 40 نفر از افراد قرارگاه یک عملیات انجام می‌دهند. نزدیک صبح🌥 با ظرافت خاص و با "عنایت خداوند" پیکر هاشم🌷 را انتقال می‌دهند. 🔰بعد از آخرین زمان تماس📞 خبری از او نداشتیم به نگرانی ما افزوده می‌شد و به غیر از کاری از دستمان برنم‌ آمد. روزی که پیکر شهید⚰ را انتقال می‌دهند به من پیامک آمد که پیکر هاشم در است. هر کدام از ما تا آن موقع خواب‌های متفاوتی از آمدنش می‌دیدیم. حتی بارها برای شهادتش عیان شده بود. 🔰هاشم دو بارز داشت که در کمتر کسی پیدا می‌شود، دلسوزی♥️ و ؛ اگر کسی چیزی از او می‌خواست تمام سعی و تلاشش را می‌کرد تا او را به خواسته‌اش برساند👌 هر کس هر کاری و مشکلی داشت وی اولین کسی بود که پیش قدم می‌شد. خودش را دست بالا نمی‌گرفت اگر مجلس ترحیم برای فردی از اطرافیان برگزار می‌شد او در صف کمک رسانی✋ حاضر می‌شد. از پخش اعلامیه در کوچه پس کوچه ها گرفته تا پذیرایی از مهمانان انجام می‌داد. راوی: برادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚡️دانشجو بودی، #جوان بودی و بسيجي... اما چرا فقط تو #آسماني شدي و ما اسير زمينيم😔؟؟؟؟ ما هم مثل تو
🔻 روایت یک 🔹شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم است 🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از روی فرش ایستاده اند👥 🔹عباس به من گفت: به بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم. 🔸از خاله ام که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند. صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم 🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به قرآن میخوانم و میفرستم 📚 اذان صبح به وقت حلب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 تشییع پیکر پاک شهید مدافع حرم🕊 تنها یادگار شهید #حامد_سلطانی از قول و قرارش با پدر می گوید.. شهد
💠پسر شهید مدافع حرم: می‌خواهم دانشمند یا شوم ♦️سپهر سلطانی خطاب به : می‌خواهم به او بگویم که دوستش دارم♥️ و قول می‌دهم که از به بعد حرف را گوش کنم. می‌خواهم در آینده دانشمند یا سرلشکر شوم✌️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_هشتم 8⃣ 🔮وقتی من خواستم برگر
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 9⃣ 🔮ادامه دادم: من تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام🤭 مصطفی اصلا نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم. خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما با کی؟ 🔮گفتم : ، من خیلی سعی کردم شما را قانع کنم، ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم می خواست برود مسافرت🚗 پدرم به حرف هایم گوش داد و همان طور آرام گفت: من همیشه هر چه خواسته اید فراهم کرده ام. ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست❌ او شبيه ما نیست، فامیلش را نمی شناسیم. من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود. 🔮گفتم: به هر حال من را گرفته ام می روم. امام موسی صدر هم اجازه داده اند. ایشان حاكم شرع است و می تواند ولیّ من باشد. بابا دید، دیگر مسئله جدی است. گفت: حالا چرا پس فردا⁉️ ما آبرو داریم. گفتم: اما تصمیممان را گرفته ایم. باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه باشد نه جای دیگر. 🔮اگر شما بدهيد و سايه تان روی سر ما باشد من خیلی خوش حال ترم. بابا گفت: آخر شما باید داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملا👌 نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم از همه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم ترین بود می گذشتم. البته آن موقع نمی فهمیدم، اصلا وارستگی انجام چنین کاری را هم نداشتم. فقط می دیدم که بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت♥️ است و من هم به همه این ها عشق می ورزیدم 🔮بابا گفت: خب اگر خواست شما این است حرفی نیست. من مانع نمی شوم. باورم نمی شد به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چه طور باید به مصطفی خبر می دادم😥 نکند مجبور شود از حرفش برگردد! تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست، این طرف و آن طرف. شهر و دهات را گشت تا بالاخره را پیدا کرد. گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد، مگر خودش باورش می شد؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚡️دانشجو بودی، #جوان بودی و بسيجي... اما چرا فقط تو #آسماني شدي و ما اسير زمينيم😔؟؟؟؟ ما هم مثل تو
🔻 روایت یک 🔹شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم است 🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از روی فرش ایستاده اند👥 🔹عباس به من گفت: به بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم. 🔸از خاله ام که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند. صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم 🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به قرآن میخوانم و میفرستم 📚 اذان صبح به وقت حلب 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh